عمامه ام را به من بده/خاطرات دلنشین از برادر شهید محمدرضا عزنوی
يکشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۶ ساعت ۱۱:۵۵
محمدرضا هیچ گاه تردیدی به خود راه نمی دادند و درسخت ترین شرایط برای حفظ ارزشهای انقلاب واستمرار اصول اسلامی و دینی تلاش و ایثار می نمودند.
به گزارش نویدشاهدگیلان: شهیدغزنوی فردی متین، ژرف بین و آزادی خواه بود. وی در خانواده ای مذهبی و متدین متولد ورشد یافت. درهمان دوران طفولیت،علاقه ی وافری به حضور در مساجد و مراسم عزاداری و جلسات مذهبی داشت.چون،دارای جاذبه های معنوی بود،دربین دوستان و آشنایان نفوذ زیادی پیدا کرده بود در دوران پیروزی انقلاب اسلامی یکی از افراد فعال برای معرفی رسالت امام امت بودند و با تشکیل جلسات آموزش قرآن و مباحثه های فرهنگی در مسجد امام رضای گلسار علاوه برانجام این مهم،رونقی وصف ناپذیرنیز به آنجا بخشیده بود.ایشان چنان به عقاید وافکار خود ایمان داشتند که هیچ گاه تردیدی به خود راه نمی دادند و درسخت ترین شرایط برای حفظ ارزشهای انقلاب واستمرار اصول اسلامی و دینی تلاش و ایثار می نمودند.
عمامه ام را به من بده
نقل از برادر شهید: یک هفته مانده به عملیات بدر،پدرم برای انجام کاری به تهران آمده بود. پس ازانجام کارخود به اتفاق شهید محمدرضا غزنوی به طرف رشت حرکت کردند. من از آن جهت که دانشجو بودم،برای حضور درکلاسها می بایست درتهران می ماندم. پدرم می گفت: در طی مسیراز رفتن رضا به منطقه مطلع شدم.برخلاف دفعات قبل هیچ گونه ممانعتی برای رفتن ایشان به سوی جبهه وجودنداشت. این بار بامخالفت پدر مواجه شد. چند روزی که در رشت حضورداشت، بازهم نتوانست برای رفتن به جبهه رضایت پدر و مادر رابه دست آورد. حتی مادر شهید با توجه به اعتقادات فراوان مذهبی نتوانست خود را برای رفتن رضا به جبهه قانع کند.
مدام گوشزد می کرد که پسرم، من علاقه ی بسیاربه شما دارم. اگر خدای نکرده برای شما اتفاقی بیفتد،رغبت خود را برای ادامه زندگی ازدست خواهم داد.شهیددرجواب مادر اظهار می داشتند که تمامی مادران شهدا چنین احساسی دارند اما پس ازشهادت فرزندشان،خداوند چنان صبر و پایداری دروجودشان قرارمی دهد که توان این فراق و هجران راپیدا می کنند.
ما دربا شنیدن این جملات بر اضطراب دورانی اش افزوده می شد و می گفت: شما که چنین صحبت می کنید،شاید به شماالهام شده که قراراست،حادثه ای ناگوار رخ دهد و ازماپنهان می کنید. شهیدبیان می کرد که مرگ و زندگی مابه دست پروردگار است.شمافقط صبروشکیبایی راپیشه کنید.بعد ازچندروز اقامت،توانست رضایت خانواده رابه دست آورد.پس به تهران مدرسه ی عالی شهید مطهری مراجعه نمود تابرای اعزام به جبهه مهیا شود.
هیچ گاه به یادنمی آورم که به هنگام اعزام رضا،من برای خداحافظی نزدایشان رفته باشم ولی این دفعه بدون آن که خود درک بکنم،حس عجیبی مرابه طرف او کشاند و رهسپارمحل اعزام شدم.وقتی که خدمت ایشان رسیدم،گردن مبارک شهید رابوسیدم.بغضی غریب درگلویم بود وهرکاری کردم تابتوانم ازایشان بخواهم که ازرفتن منصرف شوند،نشد.حلاوت نگاه ایشان و نافذ بودن کلامش،این قدرت را از من گرفت. زیرا به راهی که درپیش گرفته بود،ایمان راسخ داشت.
پس از دقایقی باایشان خداحافظی نمودم.متعاقب رفتن شهید به منطقه هورالعظیم، برادر کوچکتر ایشان،حمیدرضانیزبه همان منطقه اعزام شد. چند روز بعد ازعملیات بدر،صبح دم بود که حمیدرضا به منزل مراجعه کرد،بادیدن ایشان بلافاصله جویای احوال رضا شدیم. ایشان اظهار نمودند که وی مجروح شده و در عملیات از گردان جامانده است. برای باخبر شدن از صحت و سلامت شهید،چند روز بعد به لشکر حضرت رسول(ص)مراجعه نمودیم تاوضعیت رضا را از کسانی که در عملیات بدر با شهید همراه بودند جویا شویم. در همین بین،نوجوانی بادیدن عکس شهید، ایشان را شناخت و چنین گفت: شهید غزنوی به عنوان تخریب چی در انتهای لشکر حرکت می کرد ناگهان ما توسط نیروهای بعثی مورد حمله قرار گرفتیم.من دیدم که شهید،پهلوی خود را گرفته و مجروح شده است. برای کمک نزدایشان رفتم ولی شهید فرمود که به بچه ها ملحق شوم.فقط عمامه را که در کوله پشتی قراردارد،برایم بیاور تا پهلوی خود را با آن ببندم.
پس از اجابت خواسته اش به جهت حساسیت شرایط منطقه از من خواستند تابه لشکر مراجعه کنم.
شهید به دلیل مجروحیت ازلشکر جاماند.پس از گذشت چند روز دیگر اثری از ایشان نشد و بعد آگاه شدیم که عراقی های کوردل،بالای سررضا آمدند و با اصابت گلوله ای به سرش باعث می شوند که او به فیض شهادت عظمای شهادت نایل بیاید.
منبع: کتاب سرخ سیمایان سبز
عمامه ام را به من بده
نقل از برادر شهید: یک هفته مانده به عملیات بدر،پدرم برای انجام کاری به تهران آمده بود. پس ازانجام کارخود به اتفاق شهید محمدرضا غزنوی به طرف رشت حرکت کردند. من از آن جهت که دانشجو بودم،برای حضور درکلاسها می بایست درتهران می ماندم. پدرم می گفت: در طی مسیراز رفتن رضا به منطقه مطلع شدم.برخلاف دفعات قبل هیچ گونه ممانعتی برای رفتن ایشان به سوی جبهه وجودنداشت. این بار بامخالفت پدر مواجه شد. چند روزی که در رشت حضورداشت، بازهم نتوانست برای رفتن به جبهه رضایت پدر و مادر رابه دست آورد. حتی مادر شهید با توجه به اعتقادات فراوان مذهبی نتوانست خود را برای رفتن رضا به جبهه قانع کند.
مدام گوشزد می کرد که پسرم، من علاقه ی بسیاربه شما دارم. اگر خدای نکرده برای شما اتفاقی بیفتد،رغبت خود را برای ادامه زندگی ازدست خواهم داد.شهیددرجواب مادر اظهار می داشتند که تمامی مادران شهدا چنین احساسی دارند اما پس ازشهادت فرزندشان،خداوند چنان صبر و پایداری دروجودشان قرارمی دهد که توان این فراق و هجران راپیدا می کنند.
ما دربا شنیدن این جملات بر اضطراب دورانی اش افزوده می شد و می گفت: شما که چنین صحبت می کنید،شاید به شماالهام شده که قراراست،حادثه ای ناگوار رخ دهد و ازماپنهان می کنید. شهیدبیان می کرد که مرگ و زندگی مابه دست پروردگار است.شمافقط صبروشکیبایی راپیشه کنید.بعد ازچندروز اقامت،توانست رضایت خانواده رابه دست آورد.پس به تهران مدرسه ی عالی شهید مطهری مراجعه نمود تابرای اعزام به جبهه مهیا شود.
هیچ گاه به یادنمی آورم که به هنگام اعزام رضا،من برای خداحافظی نزدایشان رفته باشم ولی این دفعه بدون آن که خود درک بکنم،حس عجیبی مرابه طرف او کشاند و رهسپارمحل اعزام شدم.وقتی که خدمت ایشان رسیدم،گردن مبارک شهید رابوسیدم.بغضی غریب درگلویم بود وهرکاری کردم تابتوانم ازایشان بخواهم که ازرفتن منصرف شوند،نشد.حلاوت نگاه ایشان و نافذ بودن کلامش،این قدرت را از من گرفت. زیرا به راهی که درپیش گرفته بود،ایمان راسخ داشت.
پس از دقایقی باایشان خداحافظی نمودم.متعاقب رفتن شهید به منطقه هورالعظیم، برادر کوچکتر ایشان،حمیدرضانیزبه همان منطقه اعزام شد. چند روز بعد ازعملیات بدر،صبح دم بود که حمیدرضا به منزل مراجعه کرد،بادیدن ایشان بلافاصله جویای احوال رضا شدیم. ایشان اظهار نمودند که وی مجروح شده و در عملیات از گردان جامانده است. برای باخبر شدن از صحت و سلامت شهید،چند روز بعد به لشکر حضرت رسول(ص)مراجعه نمودیم تاوضعیت رضا را از کسانی که در عملیات بدر با شهید همراه بودند جویا شویم. در همین بین،نوجوانی بادیدن عکس شهید، ایشان را شناخت و چنین گفت: شهید غزنوی به عنوان تخریب چی در انتهای لشکر حرکت می کرد ناگهان ما توسط نیروهای بعثی مورد حمله قرار گرفتیم.من دیدم که شهید،پهلوی خود را گرفته و مجروح شده است. برای کمک نزدایشان رفتم ولی شهید فرمود که به بچه ها ملحق شوم.فقط عمامه را که در کوله پشتی قراردارد،برایم بیاور تا پهلوی خود را با آن ببندم.
پس از اجابت خواسته اش به جهت حساسیت شرایط منطقه از من خواستند تابه لشکر مراجعه کنم.
شهید به دلیل مجروحیت ازلشکر جاماند.پس از گذشت چند روز دیگر اثری از ایشان نشد و بعد آگاه شدیم که عراقی های کوردل،بالای سررضا آمدند و با اصابت گلوله ای به سرش باعث می شوند که او به فیض شهادت عظمای شهادت نایل بیاید.
منبع: کتاب سرخ سیمایان سبز
نظر شما