زندگینامه شهید اصغریخواه
کتاب «منتظر یوسف باش» راوی خاطرات نویسنده و همسر شهيد محمد اصغريخواه در دوران زندگی خودش از تولد تا زندگی با همسرش از قبل و بعد از جنگ است ...

شهید محمد اصغریخواه در تاریخ 1340/3/2 در روستای فتیده شهرستان لنگرود در یک خانواده مستضعف ولی متدین و مذهبی پا به عرصه وجود نهاد. تعلیم و تربیت محمد، در خانواده ای مومن متعهد و متقی از همان اوان کودکی فطرت خدا جویی و عشق به ائمه اطهار (ع) در وجودش ریشه دوانید. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در زادگاهش پشت سر نهاد و متوسطه را در شهرستان لنگرود با نمرات عالی سپری کرد و برای ادامه تحصیل در کنکور شرکت نمود و دو مرحله در دانشگاه امام حسین )ع(پذیرفته شد ولی با توجه به نیاز زمان حضور در جبهه را ارجح به حضور در دانشگاه دانست. شهید اصغریخواه تحصیلات دبیرستان را در مدرسه ملی مهدوی گذراند که توسط روحانیون اداره می شد و به همین علت روح آزادی خواهی از همان زمان تحصیل در او تعالی پیدا کرد و در جلسات مخفیانه روحانیون مبارز که در روستای فتیده و لنگرود برگزار می گردید شرکت می کرد و توانست زمینه فعالیت جوانان را بر علیه حکومت طاغوت فراهم نماید .

1-مراسم عجیب عقد

خلاصه، فردای آن روز مورخ1359/10/30 به اتفاق پدر و مادر محمد برای خرید عقد به شهر رفتیم. برای مراسم عقد از قبل سخران هم انتخاب کرده بود.آقای زین العابدین قربانی (دادستان وقت استان گیلان و نماینده ولی فقیه فعلی در استان) که با محمد رابطه صمیمانه ای داشت...سفره ی بسیار ساده عقد پهن شد.حالت عجیبی داشتم.ابتدا پدرش در کنارم پای سفره عقد نشست.وقتی اطرافیان دلیل غیبتش را پرسیدند،گفته بود از طرف من وکیل است... ولی دقایقی بعد دور و بریها او را به طرف سفره عقد کشاندند.حس غریبی داشتم.به تنها چیزی که شباهت نداشت ، داماد بود... از طلا و جواهرات و لباس عروس و خنچه عقد و سایر تجملات خبری نبود. وقتی عاقد شروع به خواندن خطبه کرد، بر خلاف همه دختران که در چنین لحظه ای در پوست خود نمی گنجند ،کوهی از غم بر دلم سنگینی می کرد...من شهادتش را ،تشییع جنازه اش را و تنها شدنم را در سفره عقد دیدم...هر چه به خودم تلقین کردم که گریه کردن بر سر سفره عقد، خوش یمن نیست، ولی کنترل از دستم خارج شده بود.من گریه می کردم و همه کسانی که در اطرافم بودند و بالای سرمان قند می سابیدند به همراه من گریستند.به گونه ای که عاقد، خواندن خطبه را رها کرد ونصیحتم کرد که تو باید خوشحال باشی،چرا گریه می کنی؟...آخر هم نفهمیدم که چطور وسط گریه، بله گفتم.

2-لغو آماده باش طولانی

درست دوازده روز از آماده باش می گذشت.هم خسته شده بودم و هم دلم برای تازه داماد به شدت تنگ شده بود.آن زمان، حتی رادیو نداشتیم. از مطالعه وکاردرخانه و خیاطی هم خسته شده بودم.تا اینکه یک شب حوصله ام سر رفت و تصمیم گرفتم از خانه همسایه به صورت ناشناس به سپاه زنگ بزنم .به تلفنچی گفتم به فرمانده سپاه (آقای میرصفا) بفرمایید که من، یکی از همسران پاسدار هستم و یک ماه بیشتر از عروسیمان نمی گذرد.ما که خانه پدری مان بودیم، چرا دست ما را گرفتید و آوردید در اتاق در بسته رهایمان کردید و رفتید پی کارتان؟ وحتّی سری هم به ما نمی زنید؟...بنده خدا (تلفنچی) خنده ای کرد و گفت: شاید شما اختلاف داشته باشید؟ گفتم نه برادر، هنوز خوب همدیگر را ندیدیم که دعوا کنیم.ما فقط یک ماه هست که عروسی کرده ایم. فردا صبح زود قبل از صبحانه، صدای کوبیدن در اتاق به گوشم رسید.یک دفعه از جا پریدم.محمد با صدای آرام یا الله یاالله ،با چهره ای خسته و ژولیده، لبخند به لب و با لباس سبزی که رشادتش را دو چندان کرده بود و زیبایی خاصی به اندامش داده بود، وارد شد. خنده ام گرفته بود ولی سعی می کردم جدّی باشم...گفت: خدا پدر و مادر آن خواهر را بیامرزد...بچه ها را نجات داد.گفتم:کدام خواهر؟ از چه حرف می زنی؟ واضح تر بگو.گفت: در مراسم صبحگاه امروز فرمانده مطلب جالبی را مطرح کرد.ظاهراً خانم یکی از بچه ها به سپاه زنگ می زند و گله و شکایت داشتند از طولانی شدن آماده باش و مرخصی نرفتن بچه ها.حرفهایش را در صبحگاه گفت و بچه ها کلّی خندیدند و پس از پایان صبحگاه هم اعلام کرد که برادران نوبتی مرخصی ساعتی بگیرند و سری به خانواده هاشان بزنند.نبودی ببینی پس از چند دقیقه موتورها روشن شد و بچه ها با خوشحالی از همدیگر خداحافظی می کردند و به طرف خانه هایشان می رفتند و من هم یکی از آنها، یک ساعت مرخصی گرفتم. گفتم :خوب حالا این خواهر خدا بیامرز ، چه کسی بود؟ گفت:نمی دانم ولی هر کس بود خدا خیرش بدهد.بچّه ها به همدیگر نگاه می کردند.این یکی به آن یکی می گفت حتماًخانم شما بود .یکی می گفت خانم فلانی بود.یکی دو نفر هم به من شک کردند و گفتند محمد! نکنه خانم شما باشد. ...تبسّمی کردم.مکثی کرد، بعد نگاهم کرد و گفت که نکند شما بودی ؟

3 عامل رعب و وحشت در دل منافقین

محمد از نظر ظاهر، جبروت و ازنظر شجاعت، کم نظیر بود .برای همین، رعب و وحشت خاصی در دل منافقین ایجاد کرده بود.هر یک از اعضای این گروهک که از جایی اخراج یا به خاطر جنایتش اعدام می شد از چشم محمد می دیدند.به همین منظور نامه هایی می فرستادند و او را تهدید به مرگ و ترور می کرند.گاه برای من پیغام می فرستادند که بالاخره از شوهرت انتقام می گیریم.تحت تاثیر همین مسائل محمد در منزل به من تعلیم نظامی می داد.بارها اسلحه کمری را به منزل می آورد و به من آموزش می داد. او همیشه آماده برای شهادت بود. در منزل که بود همیشه آماده بود که به منزل حمله کنند.به همین خاطر شبها به هیچ وجه اجازه نمی دادم که در خانه را به روی کسی باز کند و همیشه خودم می رفتم ... و اگر کسی در منزل ما را می زد تا نمی فهمیدم چه کسی پشت در است، آن را باز نمی کردم.

4- آخرین تلفن

نزدیکهای اذان مغرب شب عید نوروز67 بود.از طرف اداره ی برق آمده بودند که برای اوّلین بار کنتور برق منزلمان را (در روستا) نصب کنند.در واقع می خواستند به ما عیدی بدهند.ما در منزلی زندگی می کردیم که فاقد برق بود،یعنی هیچ گونه امکانات رفاهی و شهری نداشتیم.نه آب، نه برق، نه گاز و نه تلفن.درتمام مدتی که محمد در جبهه بود ، من و بچه ها بدون هیچ امکاناتی در آن منزل زندگی می کردیم که اصلاً هم برایمان مهم نبود.ناگهان خانم همسایه ی روبرو صدایم کرد که تلفن دارم.با شتاب به طرف منزل آنها دویدم.بچه ها که معمولاً می دانستند به غیر از پدرشان کسی به خانه همسایه زنگ نمی زند به دنبالم دویدند تا چند کلمه ای با پدرشان صحبت کنند.حالت عجیبی داشت.از او پرسیدم: کجائید و کی به مرخصی می آیید؟ گفت:تازه از حلبچه برگشتم. پرسیدم : خودت هم در بمباران بودی؟ در نهایت تواضع پاسخ داد: نه خانم، مارو چه به این کارها،رفته بودم همین جوری در حلبچه دور بزنم.صدایش با همه روزها ی دیگر فرق داشت.گفت.سعی می کنم چند روز دیگر به مرخصی بیاییم ؛ نگرانی عجیبی داشت. انگار می خواست با من برای همیشه خدا حافظی کند ولی خجالت می کشید تا جایی که در بیان آخرین کلماتش به شکل طولانی مکث می کرد و اصلاً نمی توانست به حرفش ادامه دهد.به حدی که فکر کردم تلفن قطع شده.چند بار از پشت گوشی تلفن صدایش کردم و گفتم: الو محمد،محمد،صدای منو می شنوی؟ که پس از چند بار صدا کردن،خیلی آهسته پاسخ داد.بله.گفتم:چرا اینقدر ناراحتی؟ بالاخره چند روز دیگر بر می گردی.سعی کردم دلداریش بدهم...آخر نفهمیدم که چه چیزی می خواست بگوید و بعدش بچه ها گوشی را گرفتند.به دخترم قول داد موقع آمدن برایش عروسک می خرد و به پسرم هم قول داد آر.پی.جی، که دیگر نه از عروسک خبری شد و نه از آر.پی.جی.

5- « انتظار به سر رسید »

در آن آخرین تماس به من سفارش کرد که همه­ی پول را خرج نکنم و مقداری برای مسافرت به شیراز کنار بگذارم، بچه­ها هم به امید مسافرت شیراز لباس عیدشان را نمی­پوشیدند.می­گفتند باید بابا بیاید و ما لباس تازه­مان را وقتی به شیراز می­رویم، بپوشیم. تمام این مدت بچه­ها در انتظار بودند. هر زنگی که به صدا در می­آمد، به امیدی که بابا هست، برای باز کردن در حیاط سبقت می­گرفتند. سجاد که بزرگتر بود، معمولاً جلوتر بود و این مسئله همیشه باعث افسردگی سوده بود که چرا من نمی­توانم جلوتر از سجاد بروم . . . این انتظار درست 13 روز طول کشید، و چه خوب هم به پایان رسید. صدای موتور از کوچه منزل مادرم به گوش رسید. از جا پریدم که محمد است، ولی برادرش بود، عجیب بود. برادرش صبح روز سیزده بدر، اینجا چه می­کند؟ جلوتر رفتم و سلام کردم. در حالی که وسایل داخل خورجین موتور را این طرف و آن طرف می­کرد با لبخندی مصنوعی گفت: گفتم همسر و فرزندان برادرم تنها هستند به دنبالشان بیایم و امروز را با هم باشیم. بعد از این خواست که لباس بپوشم تا با او برویم. حیران بودم خدایا چه شده؟ این هم لطف؟ سجاد جلوی موتور نشست، سوده پشت عمو، من هم یک طرفه عقب موتور نشستم.گفتم: راستی داداش از بچه­ها خبر ندارید؟ با کمی مکث جواب داد: چرا شنیدم حسین املاکی شهید شده. تا گفت املاکی، بلافاصله محمد را در کنارش احساس کردم. گفتم: پس محمد چی؟ به چهره­اش درآیینه موتور نگاه می­کردم و منتظر عکس العملش بودم. جواب داد: بچه­ها خبر دادند که محمد هم زخمی شده، گفتم: در کدام بیمارستان بستری است؟ چشمانم همچنان به آیینۀ موتور دوخته شده بود که چه جوابی می­دهد. جوابی نداد. دوباره تکرار کردم کدام بیمارستان ؟ ناگهان در آیینه دیدم چشمانش پر از اشک شد. گفتم : شهید شده؟ جوابی نداد. به یک باره به یاد وصیتش افتادم که دوست دارم اگر خبر شهادتم را شنیدی بگویی «ان لله و انا الیه راجعون». گفت: مواظب باش بابا و مامان نمی­دانند تا چند لحظه­ی دیگر بچه­های سپاه می­آیند و به خانواده خبر می­دهند. بابا و مامان محمد روی لبه چاه نشست بودند و چشم به راه. سلام کردم . سعی کردم برگردم که پشتم به آنها باشد تا مبادا تغییر در چهره­ام را ببینند. از چهار پلۀ منزلشان نمی­توانستم بالا بروم. دیوار خانه را با دست گرفتم و بالا رفتم. به هر سختی بود وارد اتاق شدم. میوه، آجیل و شیرینی وسط اتاق بود. گوشه­ای نشستم و به دیوار تکیه دادم. طبق معمول، بچه­ها در حیاط شروع به بازی کردند . . . . صدای ماشین وهیاهو ازبیرون خانه به گوش رسید. گفتم: آقاجون پاشو که دوستهای محمد آمدند. بنده خدا فکر می­کرد که چون عید است به دیدنش آمده­اند. با خوشرویی تمام به استقبالشان رفت. خوش آمد گفت و به طرف اتاق هدایتشان کرد. همه دور تا دور اتاق نشستند و من هم سر به زیر، گوشه­ای کز کردم و نشستم. قلبم تند تند می­زد. حاج آقا قاسمی روحانی همراه برادران سپاه بسم ا... گفت و آیه­ای از قرآن تلاوت کرد. همه سرهاشان را پایین انداخته بودند و بعضی­ها دندان به لب می­گرفتند. بعضی­ها هم اشک می­ریختند. بنده خدا حاج آقا مانده بود چه بگوید و چگونه حرفش را ادامه دهد. هر چه آیه می­خواند و معنی می­کرد انگار آقاجان نمی­خواست بفهمد که چه خبر شده. یکدفعه آقاجان رنگ لبش به رنگ صورتش که زرد شده بود در آمد. از جا بلند شدم به طرفش رفتم، بغلش کردم و بوسیدمش و آهسته گفتم: آقاجون محمد دیگر نمی­آید. تبریک و تسلیت .گفتم: آخی، راحت شدم. چقدر در انتظار چنین روزی بودم. چون من تمام سالها، ماهها، روزها، و ساعتها و لحظه­ها در انتظار چنین ماجرایی بودم. هر بار که می­دیدمش، فکر می­کردم که آخرین خداحافظی من است و هر بار که زنگ در خانه به صدا در می­آمد، فکر می­کردم که خبر شهادتش را برایم آورده­اند. هر بار که به مرخصی می­آمد، فکر می­کردم که آخرین مرخصی است و تلفنش آخرین تلفن، تا بالاخره روز موعود فرارسید. . . روز فراق و جدایی از بهترین عزیزم و روز پایان زندگی وعده داده شده و بستن کتاب زندگی برای همیشه.

6- « و من همچنان منتظر یوسف »

وقتی خبر شهادتش را شنیدم ناباورانه به موضوع نگاه می­کردم. همگی سعی بر قبولاندنم داشتند ولی در دلم با خودم می­گفتم نه منتظر یوسف می­مانم. بعد از عملیات کربلای 5 به پاس بازگشت پیروزمندانه­اش یک ساعت مچی خریدم و به او هدیه کردم. انتخاب ساعت هم با سلیقه خودش بود. اعتقاد داشت که ساعت کوچکتری انتخاب کنیم تا بعد از شهادت، من بتوانم از آن استفاده کنم. یک روز در لابه­لای وصیت های شفاهی­اش گفت: بهتر است برای اطمینان پیدا کردن از شهادتمان بین خودمان رمزی داشته باشیم. گفتم: چه رمزی؟ گفت: یوسف رضوانخواه (برادر شهید رضوانخواه) پیک گردان و همیشه در کنار من است. هر چه برایم اتفاق بیفتد او اوّلین کسی است که باخبر می­شود. من به او می­گویم که اگر به شهادت رسیدم، اوّلین کاری که می­کند ساعتم را از دستم بیرون آورد و پیش تو بیاید. سرش را به زیر بگیرد و ساعتم را روی انگشت دست خود آویزان کند. اگر این عمل را انجام داد، تو مطمئن باش که من شهید شده­ام و حرفهای ضد ونقیض کسی را باور نکن. ممکن است بگویند که من اسیر و یا مفقود و یا مجروح شده­ام. و این عمل او تنها رمز اعلان شهادت من است. فقط منتظر یوسف باش. بی­صبرانه منتظر آمدن یوسف بودم که عکس العمل او چیست. روز اول از یوسف خبری نشد. عصر روز دوم بود. در اتاق، کنار همسر شهید قبادی و شهید عزیز منفرد نشسته بودم که ناگهان خبر آمدن یوسف را به من دادند. با عجله از جا پریدم به طرف حیاط منزل رفتم. یوسف را دیدم که روبروی در حیاط ایستاده. ساعت محمد، روی انگشتش آویزان است. سرش را پایین انداخته و اشک از چشمانش روی دستانش می­ریزد. نزدیکش رفتم گفتم پیامش را گرفتم. دستم را به طرفش دراز کردم و ساعت را گرفتم. گفتم: کو محمد؟ با بغض پاسخ داد: شرمنده­ام، نتوانستم کاری بکنم. بچه­ها تلاششان را کردند. ولی آتش دشمن زیاد بود و راه هم صعب العبور و فقط توانستم ساعت و بقیه وسایل را از جیبش در آورم. خودش را هم داخل یک شیار کوچکی گذاشتیم و چفیه­اش را از گردنش در آوردیم و روی صورتش کشیدیم و بعد چگونگی به شهادت رسیدنش را تعریف کرد و بقیه وسایل و کوله پشتی و سالنامه و چند دفتر یادداشت را تحویلم داد. روز 67/1/17 برای تشییع تابوت خالی محمد و حسین املاکی به رشت رفتیم.

7- « بازگشت محّمد و آخرین دیدار دیدنی »

ماشین که به طرف جلو رانده می­شد، فکر کردم به طرف عقب راه می­رود. راه دو ساعته انگار ده ساعت شده بود. هر چه می­رفتیم، تمام نمی­شد. به بیمارستان شهر لنگرود رسیدیم. عده­ای از بچه­های سپاه آنجا جمع بودند. مرا کنار سردخانه بیمارستان بردند. در سردخانه را باز کردند. یکی از کشوها را نشانم دادند و گفتند: « اینجاست! » به کمک بقیه، کشو را کشیدم. وقتی بند پارچه­ی سفید را باز کردم، بچّه­ها رنگ به چهره نداشتند. هرچه لحظه دیدار نزدیکتر می­شد، رنگ صورتها پریده­تر می­شدند. همراه من کنار جنازه نشستند و خیره شدند. سلام کردند. دیگر نفهمیدم چه شد. تمام قدرت از من سلب شده بود. قدرت فکر کردن، قدرت ابراز محبّت و احساس کردن، اندیشیدن، بیان مطالب، حتّی گریه بر چشمانم انگار حرام شده بود.کاملاًبه صفر رسیده بودم.اصلاً ظرفیت درک،در من نبود.هیچ شده بودم.کمی به استخوانهایش خیره شدم،نا باورانه نگاهش می کردم.خدایا چه می بینم؟ این همان محمد من است؟همان کسی که تنها آرام بخش روحم بود؟ همانی که به او عشق می ورزیدم؟ دندانهایش، همان2تایی که از پهلو نداشت و از قبل نشانم داده بود که اگر شهید شدم 2 تا دندان پهلو ندارم این نشان توست و صدایش توی گوشم زنگ می زد. استخوان دنده های بلندش به من اطمینان می داد که این جسد متعلق به محمد است،اطرافیان هم مواظب بودند که حالم به هم نخورد.ولی من اصلاً حالی نداشتم.اصلاً انگار چیزی به نام قلب در وجودم نبود .از کنارش بلند شدم.مرا به منزل بردند. همچنان لایعقل بودم تا شب شد.فردایش تشییع جنازه اش(برای بار دوّم) بود.ناگهان برای یک لحظه به خودم آمدم.چرا من اینجا هستم و محمد تنهاست؟ چرا من در کنارش نیستم؟ این، آخرین شبی است که در این دنیا است.تقاضا کردم که مرا ببرید کنار محمد. برادرم و پدرش و چند نفر دیگر همراهیم کردند.فهمیدیم جنازه را به سپاه برده اند.رفتیم سپاه و اطلاع دادند که همسر شهید محمد آمده، می خواهد شوهرش را ملاقات کند.تقاضا کردم تا مرا با او تنها بگذارند.جنازه را داخل اتاقی که هم سطح حیاط بود بردند و من هم داخل اتاق رفتم.درب اتاق را بستم.من بودم و محمد.هنوز کاملاً به خودم نیامده بودم.فقط از خدا کمک خواستم.از فاطمه زهرا (س) استمداد گرفتم.از ائمه اطهار(ع) استمداد طلبیدم که دستم را بگیرند و یاریم کنند.خودم بند سفید را باز کردم.این بار فرق داشت.انگار استخوانهایش روح گرفته بود.دستان گناهکارم را روی جمجمه اش گذاشتم و آرام بوسیدمش.از لابه لای استخوانها دنبال قلب دریایی اش گشتم و گوشت خشکیده ای شبیه به برگ خشک پیدا کردم،حس کردم قلب مهربان اوست و شروع کردم به صحبت کردن. تمام حرفها یکی پس از دیگری یادم می آمد.احساس کردم سرش تکان می خورد و حرفهایم را تایید می کند و می گوید می دانم.من می گفتم و او پاسخ می داد ،می دانم و مثل همیشه انگار حرفهایم را تایید می کرد.گفتم:محمد قولت چه شد؟ قولی که داده بودی یادت نره... قول... منم.نساء مادر بچه هات.خیالت برای بچه ها جمع باشد.تمام تلاش خودم را می کنم که مادر خوبی برایشان باشم ...

در کنار او بودن لذت خاصی داشت ولی احساس غریب دیگری هم داشتم.خودم را بی نهایت کوچک می دیدم در مقابل بی نهایت بزرگی او.

خودم را فراموش کرده بودم و از اینکه در برابرش نشسته ام، از گناهانم خجالت می کشیدم...

ناگهان صدایی خلوتم را شکست. متوجه شدم که کسی از پنجره داخل اتاق پرید و گفت: کافی است.همه بیرون نگرانند که چه می کنی؟

برادرم سید علی بود. هر چه التماس کردم که من کاری به کسی ندارم. بگذارید امشب در کنارش بمانم. ولی اجازه ندادند.بی رحمانه و برای همیشه مرا از او جدا کردند...

منبع : کتاب منتظر یوسف باش


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده