دوشنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۰ ساعت ۰۰:۰۰
روايتي از مادر شهيد گيلاني، اردشير رحماني/ غلامعلي نسائي / ديار رنج ما جنگ را بيشتر از زبان رزمندگان شنيده ائيم، حماسه دلپذيري دارند مادارن شهدا كه كمتر به آن پرداخته شده است، خانم زهرا مستمند نيازمند، مادر «شهيد اردشير رحماني» فرمانده گردان ضد زره «لشكر 25 كربلا» مي گويد: روز تولد اردشير در منزل تنها بودم، روز «26» بهمن سال «1340» اردشير غريبانه بدنيا آمد، از همان دوران كودكي، حسي عجيبي به اردشير داشتم، اما قادر به بيان كيفيات روحي خود نيستم.

كودكي اش با هوش و پر جنب وجوش، در چشم بهم زدني، جواني شد رعنا و اهل معرفت و دانش و نيايش، جوري كه حس مي كردم دارد جلوتر از زمان خودش پرواز مي كند.

آقا مهدي پدر اردشير، «كبوتر سفيد» صداي اش مي زد. اردشير ديپلم تجربي اش را با نمرات عالي از دبيرستان آزادگان رشت گرفت.

در حوادث قبل و بعد از انقلاب فعال، ساواك را به ستوه آورده بود. انقلاب هم كه پيروز شد، همچنان در عرصه مبارزاتي فعال بود. پدر اردشير كارمند مخابرات رشت بود و از جهتي، وضع مالي متوسطي داشتيم.

اكبر داداش بزرگ اردشير، اصرار داشت تا اردشير به خاطر توانمندي اش، در تحصيلات عاليه، به خارج اش كشور، مانند: هند، دانمارك، انگليس برود و آنجا ادامه تحصيل بدهد، با اين وصف، اردشير وارد سپاه پاسداران شد. خيلي طول نكشيد كه جنگ شد و رفت جبهه.

هر چند وقت يك بار، مرخصي اجباري مي آمد. اجباري يعني وقتي تير و تركش كه مي خورد، زخمي كه مي شد، مجبور بود به بيمارستان برود. از آنجا كه مرخص مي شد، مدتي كوتاه مي آمد منزل، دوران نقاهت را مي گذراند. دوباره عازم جبهه مي شد.

اين آخري، بخواب كه مي رفت، مي نشستم سير نگاهش مي كردم، يك حال ديگري داشت، توي خواب گاهي فرياد مي كشيد: «گردان حمله!»

مي گفتم: بخواب پسرم، اين جا منزل است.

چشم هايش را باز مي كرد و مي گفت: ببخشيد مادر، خواب ديدم كه در جبهه هستم.

گفتم: پسرم، مگر در جبهه چه مسئوليتي داريد؟

گفت: غلام امام حسين هستم مادر

آرام چشمان اش را بست، من سرش را دست كشيدم، نازش كردم، بوئيدم و بوسيدم اش، يك حال غريبانه ائي پيدا كردم، مثل وقتي كه داشت دنيا مي آمد. غريب و تنها، دلم بغض كرد، توي دلم برايش «لالائي» خواندم، سرش را دست كشيدم، اشك ريختم، كبوتر سفيد ناز من، هي دستاش و دست كشيدم، بياد ابوالفضل العباس؛ مي خواندم: «اي بال تو باز مي كني، احساس پرواز مي كني»

اردشير همه حواسش به جبهه بود، من همه حواسم به اردشير

چند روز مانده بود كه برود جبهه، گفتم: پسرم بيا ازدواج كن، خواهرات ازدواج كردند، برادرت ازدواج كرده، من مي خواهم كه نشاني خانه ات را داشته باشم، چادرم را بندازم روي سرم، بيايم در خانه ات، در بزنم، بچه هات بيان جلوي در، چادرم را بكشند، من ببوسمشان، عروسم من را صدا كند، مادرجان بيا...

آي اردشير جان، مادر به فدايت. بيا زن بگير.

خنديد و گفت: آدرس مي خواي مادر؟

گفتم: بله كه آدرس مي خوام پسرگلم.

يك برگه كاغذ گرفت، نوشت.
گفتم بخوان.خواند: «اول خيابان لاهيجان، گلزار شهداء قطعه 255»

روز آخري كه داشت مي رفت، يك انگشتري توي دستش بود، از يك شهيدي اهل مازندران يادگاري گرفته بود. رفيق جان در جاني اش بود. انگشتر را داد به من.

گفت: جانم به قربانت مادر، اين يادگار رفيق شهيدم است

پدرش نمي توانست بيايد بدرقه اش، آقا مهدي به خاطر بيماري قلبي در بيمارستان بستري بود. اردشير رفت با پدرش خدا حافظي كرد، اردشير كه داشت مي رفت، دلم را با خودش برد. همه حواس من را برد. تنها و غريب شدم. چندروز نگذشته بود، كه شنيدم عمليات «كربلاي چهار» شده، خيلي از بچه هاي شمال شهيد شدن. تا يك مجروحي را مي آوردند، چادرم را مي انداختم روي سرم، مي دويدم سمت بيمارستان،

هنوز در تب و تاب شهدا و مجروحين كربلاي چهار بودم كه شنيدم، عمليات «كربلاي پنج» شده، اردشير فرمانده گردان زرهي لشكر 25 كربلا بود. شنيدم توي رشت، سي و سه تا شهيد آوردند. رفتم شهدا را ببينم. تا ظهر آنجا بودم. ظهر كه گذشت، خواستم برگردم خانه كه ديدم كلي زخمي آوردند. ماندم. تا زخمي ها را ببينم. كسي آشنا هست، يا با اردشير بوده باشد.

غروب بود برگشتم خانه، اكبر داداش اردشير گفت: از صبح دنبالت بودم مادر من كجا بودي؟

گفتم: سي تا شهيد آورده بودند. مجروح جنگي آورده بودند، رفتم شهدا را ببينم. دنبال يك آشنا بودم كه ببينم از اردشير خبر دارند يا خير...

گفت: ادرشير زخمي شده.

گفتم: از چه ناحيه ائي؟

گفت: دستش زخمي شده، مادر چيزي نيست.

گفتم: به من راستش را بگو پسرم، من طاقتش را دارم، من مي خواهم بروم بيمارستان.

گفت: باشه برويم.

مرا به سردخانه بردند، ديدم اردشير آنجا آرام خوابيده، اردشير يازده سالش كه بود، خواب ديدم، داخل اتاقي شدم. سه جوان رعنا در آنجا هستند، يكي لباس سفيد داشت با يك شمشير كه برق مي زد، چكمه اش تا زانو بود، بلند شد ايستاد، خيلي اهل معرفت بود. به من سلام كرد.

دو نفر ديگر آنجا كنارش خوابيده بودند.

گفتم آقا، شما كي هستيد؟

گفت: شما براي چه كسي نذر مي كنيد؟

_ من هميشه براي ابوالفضل العباس(ع) نذر مي كردم.

گفتم: شما ابوالفضل العباس هستيد؟

من اين صحنه را يك بار ديگر در سردخانه ديدم. بعدش تا سه شب بي تابي نكردم. شب چهارم كه رسيد، ديگر هيچ چيز نفهميدم. تا شب هفت اردشير، در بيمارستان بستري بودم. وقتي مرخص شدم، سكته خفيف كرده بودم.

_ اردشير در شب سوم بهمن سال 65 در«عمليات كربلاي پنج» شهيد شده بود، سپس در مراسمي با شكوه در رشت تشيع، و در گلزار شهداي «تازه آباد» شهرستان رشت به خاك سپرده شد...

نويسنده: غلامعلي نسائي

انتهاي پيام /
منبع : سايت ديار رنج
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده