قسمت سوم خاطرات شهید «علی‌اکبر ابراهیمی»
چهارشنبه, ۰۵ ارديبهشت ۱۴۰۳ ساعت ۱۰:۱۰
هم‌رزم شهید «علی‌اکبر ابراهیمی» نقل می‌کند: «گفت: ابوالقاسم! چشمم که به بچه چهل روزه شیرعلی می‌افته، خجالت می‌کشم که برم جبهه و سالم برگردم. نگاهش پر از التماس بود. گفت: دعا کن من هم شهید بشم.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید علی‌اکبر ابراهیمی» بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۴۵ در شهرستان سرخه به دنیا آمد. پدرش حسینعلی و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و نهم اردیبهشت ۱۳۶۵ در مهران توسط نیرو‌های بعثی بر اثر اصابت ترکش به سر، صورت و شکم، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد.

نگاهش پر از التماس بود؛ التماس دعا برای شهادت

هوای بچه‌های شهدا را داشته باش!

با شنیدن صدای در، چادرم را سر کردم. به پشت در رسیدم. صدای چند نفر دیگر هم می‌آمد. چادرم را مرتب کردم و با خودم گفتم: «نکنه دوستانش هم با او باشن؟»

در را که باز کردم، علی‌اکبر سلام کرد. جوابش را که دادم، چشمم به اطرافش افتاد؛ چند تا بچه کوچک.

با تعجب گفتم: «این‌ها دیگه کی‌اند؟»

همان‌طور که بچه‌ها را به داخل راهنمایی می‌کرد، گفت: «این‌ها بچه‌های شهیدن. آوردمشون تا از اون‌ها مراقبت کنی و کمک مادراشون باشی. آخه اون‌ها شاغلن.»

(به نقل از خواهر شهید، کوکب ابراهیمی)

بیشتر بخوانید: صبر داشته باش تا خدا باهات باشه

انس و الفت بین رفقا

عصا به دست دیدمش. به سختی راه می‌رفت. در یکی از عملیات‌ها زخمی شده بود. وقتی به او رسیدم، گفتم: «پسر! دوباره کجا راه افتادی؟»

گفت: «می‌خوام برم تهران عیادت بچه‌ها.»

گفتم: «با این وضعیت؟»

گفت: «مگه چطوره؟ در هر شرایطی که باشیم باید به هم سر بزنیم تا انس و الفت بین ما از هم گسسته نشه.»

(به نقل از هم‌رزم شهید، ابوالقاسم فیض)

بیشتر بخوانید: باید پابه‌پای امام حرکت کرد

دِین خودتون رو ادا کنید

در یکی از سخنرانی‌هایش در مسجد ولی عصر(عج) گفت: «الان جبهه به نیرو نیاز داره، فرقی هم نمی‌کنه که کی باشه. از پیرمردی که عصا داره تا جوونی که درس داره همه باید از کشور و دین خودشان دفاع کنن.»

(به نقل از هم‌رزم شهید، ابوالقاسم فیض)

احترام به والدین

«مدرسه دخترونه است. بریم اونجا چی بگیم. تازه برامون...»

حرفم را قطع کرد و گفت: «توکل به خدا داشته باش. این‌ها حافظان کشور در پشت جبهه‌اند، حقشونه که هدایت بشن.»

آن روز در مدرسه سخنرانی فوق‌العاده‌ای در رابطه با چگونگی رفتار با پدر و مادر و احترام به آن‌ها کرد.

(به نقل از هم‌رزم شهید، ابوالقاسم فیض)

برای شهادتم دعا کنید

سر مزار شهید شیرعلی نشسته بودیم. ساعت‌ها بود که با شهید دردودل می‌کرد. گفتم: «بریم دیگه.»

گفت: «ابوالقاسم! چشمم که به بچه چهل روزه شیرعلی می‌افته، خجالت می‌کشم که برم جبهه و سالم برگردم.»

گفتم: «مرگ دست خداست. هرچه خواست اون باشه همون می‌شه.»

نگاهش پر از التماس بود. گفت: «دعا کن من هم شهید بشم.»

(به نقل از هم‌رزم شهید، ابوالقاسم فیض)

هرچیزی به جای خود

کفش‌هایم را پوشیدم و راه افتادم. نزدیک مدرسه، دوستانم را دیدم که خوشحال و شاد بودند و کارنامه به دست. وارد دفتر شدم. کارنامه‌ام را گرفتم، اما یک‌باره با دیدن دو تا تجدیدی چهره‌ام درهم رفت. نمی‌دانستم چه کنم و چطور به مادرم بگویم.

وقتی صدای پای مادر را شنیدم، سرم را پایین انداختم و سلام کردم. مادرم با دیدن چهره‌ام موضوع را تا ته خواند. بی‌تامل گفت: «پسرم! از بس فکر و ذهنت به انقلاب بود، درست رو نخوندی. نگفتم هم درس و هم انقلاب؟»

نگاه ملتمسانه‌ای به مادر کردم و گفتم: «مادر! قول می‌دم قبول بشم. قول می‌دم.»

آن سال گذشت، اما یاد گرفته بودم که هر چیزی به جای خویش نیکوست.

(خاطره خودنوشت شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده