مادر شهیدان محمود و محمدرضا کبیری:
«یک روز نشسته بودم دیدم رضا با خوشحالی آمد و گفت: مادر جان نتیجه روزه بیسحرم را گرفتم. گفتم چه کردی. رضا گفت در دو تا دانشگاه تهران رشته ریاضی و دانشگاه اصفهان رشته مهندسی پتروشیمی قبول شدهام، یک مرتبه رنگ از صورتش پرید. گفتم چی شد رضا جان. گفت ریا شد، من چرا گفتم روزه بیسحر گرفتم. من گفتم اینجا که کسی نبود. گفت شما هم نباید میدانستید ...» آنچه میخوانید بخشی از ناگفتههای مادر شهیدان «محمود و محمدرضا کبیری» از فرزندش شهیدش «محمدرضا» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۳۱۹۶۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۱/۱۵
همسر شهید در سالروز شهادت «دادخدا صیادی اربابی» به بیان آخرین خاطره از این شهید بزرگوار پرداخته است.
کد خبر: ۵۳۱۹۴۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۱/۰۸
«حاجآقا ابوترابی به نماز اول وقت بسیار اهمیت میداد. در سفرهایی که با هم بودیم، هر جا که وقت اذان و نماز میشد، همانجا میایستادیم و با آبی که داشتیم وضو میگرفتیم ...» ادامه این خاطره از سید آزادگان شهید «حجتالاسلاموالمسلمین سیدعلیاکبر ابوترابیفرد» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۱۸۹۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۱/۰۸
برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛
«من روی تخت سیاهم یک زندان میکشم که بابا توی آن اسیر شده است. پشت در زندان، یک آدم سیبیلو با یک تفنگ رژه میرود. بابا گوشهی زندان نشسته و زل زده به میلهها، میگویم»: تقصیر خودته. بابا، هر بار گفتم منو هم ببر جبهه، هی خندیدی ...» آنچه میخوانید گزیدهای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۳۱۸۳۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۱/۰۷
«علی مطیع بیچون و چرای ولایت بود و تداوم انقلاب را فقط در پناه ولایت و تحقق دستورالعملها و رهنمودهای آن میدانست و در بحث اطاعت از فرامین رهبری با هیچکس تعارف نداشت ...» ادامه این خاطره از شهید «علی میوهچین» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۱۸۱۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۱/۰۶
برگرفته از نامههای دفاع مقدس؛
«گلزاری و احمدنیا شهید شدند. روحشان شاد و راهشان پر رهروباد. همچنین چند زخمی، البته تعدادی از کومولهها هم کشته شدند. گردان جندالله مریوان الان تقریبا خالی شده است. زیرا بسیجیها اکثراً تسویه حساب گرفته و رفتهاند ...» این خاطره را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۱۷۲۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۲۸
«در شهر، این شایعه پیچیده بود که چگینی با ولایتفقیه و رهبری امام مشکل دارد. آنها که او را میشناختند از این مسئله بسیار ناراحت بودند ...» ادامه این خاطره از شهید ترور معلم «قدرتالله چگینی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۱۷۱۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۲۸
کتاب «خیابان تبریز» گذری بر زندگی و زمانه معلم شهید «قدرتالله چگینی» است که در پنج هزار نسخه و یکصد و ۳۶ صفحه به چاپ رسیده است.
کد خبر: ۵۳۱۷۱۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۲۸
نوروز فرصتی دوباره برای مرور خاطرات رشادتها و ایثارگریهای شهدا و مادران آنهاست تا یادمان نرود که به برکت ایثار، گذشت و فداکاریهای این عزیزان است که سفرههای هفت سین در خانههایمان پهن است، آنچه میخوانید خاطرات مادران شهدا با فرزندانشان است که با هم مرور میکنیم.
کد خبر: ۵۳۱۷۰۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۱/۰۱
«باز هم اواخر فروردین، احمد دستگیر شد؛ اما من دیگر پذیرفته بودم که این سبک زندگی من است. نه اینکه برایم آسان یا عادی شده بود. بلکه اینطور فکر میکردم که من هم مثل احمد باید با سختیها مبارزه کنم ...» ادامه این خاطره از همسر جانباز شهید «احمدعلی طاهرخانی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۱۶۵۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۲۶
همرزم شهید «قربانعلی ابک» نقل میکند: «دوستم که تازه وارد گردان شده بود، با تعجب پرسید: ما توی این هوای گرم خوزستان نمیتونیم نفس بکشیم، اون وقت این پسره چطوری نیم ساعت سجده میره؟ وقتی شب عملیات آب قربانعلی را برد و دیگر نیاورد، فهمیدم که دعای سجدههای طولانیاش مستجاب شده است.»
کد خبر: ۵۳۱۶۵۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۲۶
«حاجآقا گفت چند تا از این خیارها برای عراقیها ببرید. ما هر چی خیار قلمی و خوب بود چیدیم که خوششان بیاید و داخل یک ظرف ریخته و برای مسئولان عراقیها بردیم. خیارها را که دادیم، مسئول آسایشگاه را خواستند و او را به فلک بسته، حسابی کتکش زدند ...» ادامه این خاطره از سید آزادگان، شهید حجتالاسلاموالمسلمین «سیدعلیاکبر ابوترابیفرد» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۱۶۰۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۲۵
برگی از خاطرات مادر شهید «باریکبین»؛
«دوستان پدرم بنده را به خانواده آیتالله باریکبین معرفی کردند و از طریق خانوادهها با هم آشنا شدیم و در سن ۱۶ سالگی وارد زندگی جدید شدم ...» ادامه این خاطره همزمان با رحلت ربابه هاشمیان مادر شهید «مرتضی باریکبین» و همسر نماینده سابق ولیفقیه در استان و امام جمعه شهر قزوین را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۱۵۱۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۲۴
«هوا بسیار گرم بود. از ساعت ۴ صبح تا ساعت ۱۶ بعدازظهر من به اتفاق ۳ نفر از سربازان به سمت دشمن تیراندازی کردیم. یک نفر از بچهها ترکش به صورتش خورد. همه ما از شدت تشنگی خون بالا آوردیم ...» ادامه این خاطره از «ابراهیم فتحی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۱۴۷۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۲۳
«گفت: ببین امیر جان! تو که قرآن رو خوب میخونی، دیگه دعا خوندن که کار نداره. باید جلسههای هفتگی دعای کمیل را راه بیندازیم. مگه بقیه که دعا میخونن از اول بلد بودن؟! شما هم مثل بقیه! شروع که بکنی کم کم راه میفتی! ...» ادامه این خاطره از سردار گمنام دانشجوی شهید«سید ناصر سیاهپوش» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۱۳۰۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۲۲
«تاکید کردند که قمقمههاتون را پر آب کنید، چرا که منطقه عملیاتی بیتالمقدس توی دشت است و ازآب خبری نیست. از قزوین که راه افتادیم، یک لحظه از قاسم غافل نبودیم، پرسیدم: قمقمهات را چرا آب نمیکنی؟ گفت: برای چه پر کنم، من مطمئنم که به خوردن آب نمیرسم ...» ادامه این خاطره از شهید «قاسم شکیبزاده» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۱۱۸۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۲۱
«بابایی معلولی را که هر دو پا عاجز بود و توان حرکت نداشت، بر دوش گرفته بود و برای اینکه شناخته نشود، پارچهای نازک بر سر کشیده بود. من او را شناختم و نزدش رفتم ...» ادامه این خاطره از سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۱۱۰۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۱۹
پدر شهید «رضا دهمرده» نقل میکند: عاشق شهادت بود و این شور و شوق از رفتار و سخنان شهید نمایان بود. بارها گفته بود: میدانم شهید میشوم، این آرزوی من است.
کد خبر: ۵۳۱۰۹۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۱۸
«سال ۱۳۶۶ بود که در خط شلمچه پاسگاه زید بودم. تابستان گرم و طاقتفرسایی داشت. حدودا ۴۲ درجه بالای صفر بود که شدت گرما امان بچهها را بریده بود ...» ادامه این خاطره از «حمیدرضا احمدی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۱۰۷۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۱۸
«بدون مقدمه به آقای افشار گفت دوستی که داشتی شهید شد. آقای افشار با ناراحتی پرسید که چه کسی را میگوید و دوستش در جواب گفت: عاملی. من زودتر از آقای افشار مشوش و مضطرب شدم و از دوستش پرسیدم که کدام عاملی را میگویی؟ او هم با خونسردی جواب داد: علیاصغر. همان که ایرج صدایش میکردند ...» ادامه این خاطره از جانباز سرافراز «عمران ثقفی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۰۹۰۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۱۷