کتاب‌های «حسن ژیپاد» و «عاشقان وطن» در حوزه هنری استان گیلان تولید شده و انتشارات نکوآفرین، آنها را در سال 1397 به چاپ نخست رسانده است. درباره این دو کتاب چند ویژگی مشترک است. یکی این که هر دو خاطرات تکاوران را در بر دارند. آنها در سیر خاطرات خود درباره دوره‌های آموزشی تکاوری گفته‌اند. این ویژگی خواننده را با نوع توانایی آنها آشنا می‌کند.

از خاطرات جنگ تا وقایع دفاع از خرمشهر دو کتاب با چند ویژگی مشترک «حسن ژیپاد» و «عاشقان وطن»

به گزارش نویدشاهدگیلان؛ جلدهای ششم و هفتم مجموعه «تاریخ شفاهی رزمندگان» به خاطرات شفاهی حسن سلطانی و علی اصحابی اختصاص دارد. این دو از تکاورهای ارتش جمهوری اسلامی ایران هستند و با میرعمادالدین فیاضی به گفت‌وگو نشسته‌اند.

جلد ششم مجموعه تاریخ شفاهی رزمندگان «حسن ژیپاد» نام گرفته است و 203 صفحه دارد. به گفته نویسنده کتاب حاصل 40 ساعت گفت‌وگوی رسمی و غیررسمی با ناو سروان حسن سلطانی است؛ یکی از پیشکسوتان دوره پایلوت تکاوری نیروی دریایی ارتش که در حماسه مقاومت و آزادسازی خرمشهر حضور داشته است.

در نخستین صفحه‌های فصل 15 این کتاب آمده است: «در بوشهر بودم که صدای جنگ را از خرمشهر و آبادان شنیدیم. بلافاصله به تکاوران مأمورات دادند به خرمشهر بروند. 31 شهریور 1359، شب کل گردان تکاوران حرکت کردیم رفتیم آبادان. در آنجا در باشگاه گلستان، در خیابان بِرِیم، مستقر شدیم. قبل از ما، در شهریور ماه، یکی دو گروه از تکاورها که به خرمشهر رفته بودند در جاهای مختلفی از جمله شلمچه مستقر بودند. این عده چون تعدادشان کم بود آمدند در پایگاه کوهدشت مستقر شدند تا به جمع بقیه بپیوندند و مأموریت‌ها مشخص شود. در باشگاه گلستان، آقای ضرغام که فرمانده کل تکاورها بود در مورد وضعیت جنگی به ما اطلاعاتی داد و معلوم شد که هیچ توپ و تانکی از طرف ما برای مقابله با دشمن در کار نیست و ما خودمان هستیم که باید از منطقه محافظت کنیم. در اینجا دسته‌بندی شدیم و گروه‌ها مشخص شد و مأموریت‌ ما که حرکت به طرفِ خرمشهر بود آغاز شد. از اینجا دو قسمت شدیم. سلاح سنگین ما که شامل توپ 106 و 120 میلی‌متری بود ـ این‌ها تنها سلاح سنگین ما بود. ما به این‌ها می‌گفتیم توپخانه تکاوران، که وقتی در منطقه مستقر شدند ما دلگرم شدیم و امیدمان بیشتر شد ـ رفت به طرفِ پایگاه کوهدشت و ما که تفنگدار بودیم محل استراحتمان در جوی خیابان بِریِم شد. چون هر آن احتمال داشت که باشگاه گلستان را مورد هدف قرار دهند. برای استراحتِ بعد از مأموریت در خیابان می‌ماندیم. در واقع از باشگاه گلستان حرکت می‌کردیم می‌رفتیم خرمشهر و به صورتِ تقسیم شده آرایش می‌گرفتیم و از سمت راست و چپ از کوچه‌ها و پس‌کوچه‌ها حرکت می کردیم تا خودمان را برسانیم به نزدیکی دشمن،‌ یعنی هر جایی که دشمن بود از آنجا شروع می‌کردیم. دشمن از مرز شلمچه پیشروی کرده بود و پاسگاه‌ها و دِه‌ها را گرفته بود و به طرف خرمشهر در حرکت بود.

اولین روز حرکتِ گروهی ما در شهر، اگر اشتباه نکنم روز سوم چهارم مهر بود. ما درخیابانی بودیم که از طرف مسجد جامع به طرفِ راه‌آهن می‌رفت، سمت چپ ما گمرک بود. ما دو دسته شده بودیم که در دو طرف خیابان بودیم، یک گروه سمت چپ یک گروه سمت راست. ناخدا رحمان الفتی گروه سمت چپ را پیش می‌برد من گروه سمت راست را سرپرستی می‌کردم. در حین حرکت متوجه شدیم که یکی از بچه‌های گروه سمت چپ تیر خورده. ما هم رفتیم به طرفِ آن‌ها دیدیم جواد صفری، بچه انزلی، از پشت تیر خورده. ما که رسیدیم رحمان گفت: «بخوابید که از ساختمان‌ها تیراندازی می‌کنند.»

تازه متوجه شدیم «ستون پنج» در خرمشهر مستقرند و ما باید ابتدا آن‌ها را خنثی کنیم.

اوایل سلاح سنگین همراه تفنگدارها «بازوکا»‌بود که مال جنگ جهانی بود. بازوکا را مثل آرپی‌جی باید روی شانه می‌گذاشتیم و شلیک می‌کردیم. بین تکاورها به «لوله بخاری» معروف بود. من کلاً سه قبضه بازوکا دیدم. برد مفیدش پنجاه متر بود. با این سلاح مگر دشمن اجازه می‌داد که ما تا پنجاه متری‌اش برویم و کاری به کار ما نداشته باشد وقتی دیدیم بازوکا کارایی ندارد و به درد ما نمی‌خورد و دست‌وپا گیر است همان‌جا انداختیم و استفاده‌ای از آن نکردیم.

شش هفت روزِ اول جنگ خیلی وحشتناک بود. هیچ کدام از ما جنگ ندیده بودیم. درست است که شبه‌جنگ‌هایی داشتیم اما جنگ رسمی که هواپیما بالای سرمان بمب بریزد نبود. همه گیج شده بودیم. ما ایرانی‌ها هم تعصب خاصی روی مردم خودمان داریم، وقتی که جلوی چشم‌مان یکهو هواپیما می‌آمد بمب می‌ریخت یا توپخانه دشمن مرتب شهر را بمباران می‌کرد و مردم شهر، از بچه گرفته تا افراد پیر، همه جان می‌دادند و می‌مردند، خانه‌ها و مغازه‌ها آتش می‌گرفت و می‌ریخت، خیابان‌ها ناامن بود، ماهایی که داشتیم برای اولین‌بار این صحنه‌ها را می‌دیدیم برایمان خیلی سخت بود...»

جلد هفتم مجموعه تاریخ شفاهی رزمندگان «عاشقان وطن» نام گرفته است و 224 صفحه دارد. به گفته نویسنده این کتاب هم حاصل 40 ساعت گفت‌وگوی رسمی و غیررسمی با ناخدا علی اصحابی است. فیاضی در مقدمه خود بر کتاب، او را یکی از تکاوران نام‌آشنای مدافع خرمشهر معرفی کرده است.

در فصل 18 این کتاب آمده است: «حدوداً هفت یا هشت روز از جنگ گذشته بود که [محمد] جهان‌آرا، فرمانده سپاه خرمشهر، شصت نفر از بچه‌های سپاه را آورد و از ستوان سلیمان محبوبی خواهش کرد که این‌ها را آموزش آرپی‌جی7 بدهد. این‌ها را در زمین ورزشی خرمشهر آموزش می‌دادند. خوشبختانه این بچه‌ها به قدری هیجان داشتند و با استعداد بودند و با جان و دل دقت می‌کردند که یک روزه یاد گرفتند و آرپی‌جی می‌زدند. آرپی‌جی را حداقل باید سه هفته دوره دید، ‌باید رفت میدان تیر تیراندازی کرد، قلق‌گیری کرد تا به اصطلاح تخمین مسافت تانک دستت بیاید که او جلو می‌رود تو کجا بروی که به کجا بزنی که بخورد به تانک؛ این‌ها همه یک فرمولی دارد برای خودش، مثل تفنگ 106. ولی این بچه‌ها یک روزه حداکثر تا ظهر فردا کارشان تمام بود و یاد گرفته بودند. آیت‌الله جمی امام جمعه آبادان هم خیلی با ما همکاری می‌کرد. هر مهماتی می‌خواستیم تا جایی که در توانش بود به ما می‌داد و می‌گفت بچه‌ها را آموزش بدهید.

در این فاصله تعدادی از برادران گیلانی که فکر کنم از رودسر بودند آمده بودند خرمشهر، به ما گفتند که یکی از دوستانشان فوت کرده بود و از همان مراسم با مینی‌بوس آمده بودند و همه سیاه پوشیده بودند. همراه حاج آقایی بودند به نام غفاری که این‌ها را سازماندهی کرد. بچه‌هایی هم از تهران آمده بودند به اسم گروه آقای نواب که خودشان را با ما وفق دادند و تا آنجایی که شد توانستیم جلوی عراقی‌ها بایستیم. فقط از نظر تجهیزات کمبود داشتیم. جوان‌های آبادان و خرمشهر هم خیلی به ما کمک کردند، حتی خانم‌ها. این جوان‌ها آمدند و بعضی‌ها کلاه کاسکت سرشان می‌گذاشتند و می‌گفتند برای این است که عراقی‌ها فکر کنند ما یک تیپ تکاور هستیم. وقتی بعد از هفده روز که یکی از سرگردهای عراقی دستگیر شد به ناخدا صمدی گفت که شما چند تیپ تکاور هستید؟ ناخدا صمدی گفت که ما منهای یک گردان هستیم. یعنی ما یک گردان هم نبودیم. عراقی گفت که ولی فرماندهان ما به ما گفته‌اند که اینجا یک تیپ تکاور است که رزمنده‌اند و حواستان باشد. وقتی فهمید ما منهای یک گردان هستیم تعجب کرد که با این تعدادِ کم تکاور چطوری خیلی از عراقی‌ها اسیر شدند. من خودم هفده نفرشان را در گمرک خرمشهر اسیر کردم که یکی‌شان سرباز عادی بود و شانزده نفر دیگر تکاور بودند با لباس تکاوری. ما دو نفر بودیم. البته به این نیت نرفته بودیم که درگیر شویم، دو نفر هیچ‌وقت نمی‌تواند برود با یک تیپ یا یک گردان بجنگد. ما به صورتِ استتار و جنگ و گریز رفته بودیم. دو تا جیپ داشتم که هر دو تا جیپ سرِ ترکش و خمپاره از بین رفت. چون مهمات و اسلحه ما سنگین بود، سازمان من بایستی دو تا خودرو می‌داشت. خودرو سوم ما که خودروی فرماندهی بود را دیگر بی‌خیال شدیم. به یکی از دوستانم پیشنهاد کردم برویم گمرک خرمشهر وانت مزدا 1800 بیاوریم، آن‌ها مال ایران است اگر آنجا بماند، یا از بین می‌روند یا عراقی‌ها با خودشان می‌برند. چون آن‌ها بعد از درگیری‌ای که در پل نو شد توانستند بیایند جلو و ما را دور بزنند. در خرمشهر دیگر عملاً‌درگیری توی راه‌آهن و گمرک خرمشهر بود. من و دوستم رفتیم و توانستیم یک وانت بیاوریم داخل خرمشهر. ما به صورتِ تاکتیکی می‌رفتیم. دوستم حرکت می‌کرد، من می‌ایستادم، بعد من حرکت می‌کردم، او می‌ایستاد. یکهو دیدیم تعدادی از تکاورها که خیلی هم درشت هیکل بودند دستشان را گذاشتند روی سرشان و آمدند بیرون. ما هم ژ3 داشتیم هم کلت کمری. یکی از آن‌ها لباس خاکی سربازی پوشیده بود. خیلی گریه و داد و قال می‌کرد: «دخیل الخمینی... الموت لصدام... المسلمین...» خیلی خوب عربی نمی‌فهمیدیم ولی منظورش را فهمیدیم، اما آن شانزده نفر چیزی نمی‌گفتند. سرباز می‌آمد جلو و من می‌گفتم: «جلو نیا وایستا.» چیزی از جیبش در آورد، تمثال حضرت علی(ع) بود. نشانِ ما داد که یعنی من شیعه هستم. گفتم: «خُب، بایست همان‌جا» به دوستم گفتم: «جواد، حواست باشد این‌ها خیلی هستند. اگر یکی از این‌ها خودش را فدا کند بیاید جلو، دیگر ما رفته‌ایم‌ها.»

بعد آن‌ها را یک‌جا جمع کردیم که بنشینند و اگر چیزی دارند، خالی کنند. خوشبختانه خالی بودند و اسلحه نداشتند. مانده بودیم چه‌کار کنیم و این‌ها را چگونه ببریم، که دیدیم در دورترین فاصله یک ماشین سپاه دارد رد می‌شود. سوت زدیم، هر کاری کردیم نشنیدند تا اینکه مجبور شدیم تیراندازی کنیم. یک لحظه آن کسی که پشت کامیون سوار بود ما را دید و آمدند و اسرا را سوار کردند و با خودشان بردند.

ما توانستیم از گمرک خرمشهر یک مزدا 1800 بیاوریم بیرون. صفر بود. سندش هم داخل داشبورد بود و سوئیچ هم رویش. مقداری بنزین داشت که با همان توانستم رانندگی کنم. این ماشین تا لحظه‌ای که در 21 مهر 59 مجروح شدم دستم بود. با همان ماشین هم مرا بردند بیمارستان طالقانی آبادان.»

درباره این دو کتاب چند ویژگی مشترک است. یکی این که هر دو خاطرات تکاوران را در بر دارند. آنها در سیر خاطرات خود درباره دوره‌های آموزشی تکاوری گفته‌اند. این ویژگی خواننده را با نوع توانایی آنها آشنا می‌کند.

بخش دیگری از خاطرات آنها از منطقه غرب کشور و درگیری‌های قبل از آغاز جنگ تحمیلی ارتش صدام علیه جمهوری اسلامی ایران است. در خاطرات جنگ، وقایع دفاع از خرمشهر برجسته‌اند که قطعه‌های انتخاب شده به این ویژگی مربوط می‌شوند.

کتاب‌های «حسن ژیپاد» و «عاشقان وطن» در حوزه هنری استان گیلان تولید شده و انتشارات نکوآفرین، آنها را در سال 1397 به چاپ نخست رسانده است.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده