ناگفتههای همسر شهید «محمد اتابه» از آخرین وداع
به گزارش نویدشاهدگیلان؛ شهید مدافع حرم محمد اتابه فرزند علی در پانزدهم مرداد سال ۱۳۶۶ در شهر شهیدپرور گوراب زرمیخ از شهرستان صومعه سرا استان گیلان و در خانواده ای مذهبی و با عشق به اهلبیت(ع) دیده به جهان گشود. او حدودا پس از ۸ ماه درحالیکه تنها ۲ روز که از مأموریت قبلی خود بازگشته بود برای بار دوم عازم سوریه شد و سرانجام در منطقه آکادمی نظامی۳هزار(همدانیه) شهر حلب در ۹ آبان ماه سال ۱۳۹۵ روز یکشنبه بر اثر اصابت ترکش خمپاره از ناحیه سر به رفقای شهید خود پیوست و به آرزویی که سال ها برای آن تلاش کرده بود رسید.
بیشتر بخوانید: مرور خاطرات شهید «محمد اتابه» در «ساقیان حرم 12»
فرزند شهید مدافع حرم محمد اتابه بر بالین پدر+عکس
همسر شهید مدافع حرم محمد اتابه میگوید: از آنجا که مأموریت رفتن محمد زیاد بود، برنامهای عادی در زندگی ما شده بود. بدرقه و استقبال از محمد هم ماجراهای خودش را داشت. از آنجا که من نمیخواستم دیگران از مأموریت رفتن محمد و تنها بودن من در خانه مطلع شوند، توی خانه با او خداحافظی میکردم و از روی بالکن، رفتنش را تماشا میکردم و پشت سرش آب میریختم تا آنجا که از نگاه دور شود. وقتی که میخواست برگردد، چه از مأموریت و چه از سر کار؛ کشیک میکشیدم تا میرسید. قبل از اینکه زنگ خانه را بزند، درب را باز میکردم و لبخندش را پشت آیفون میدیدم!
ناگفته های همسر شهید «محمد اتابه» از آخرین وداعوی ادامه داد: وقتی میخواست از اعزام اول سوریه برگردد، من امیرحسین را آماده کردم و رفتم همانجایی که دفعات قبل میآمد و منتظر ماندم. نیم ساعتی ماندم اما خبری نشد. محمد برایم زنگ زد و گفت: «من جلوی در خونه هستم هرچی زنگ میزنم کسی جواب نمیده! خونه نیستی؟» از قرار معلوم برای اینکه زودتر به خانه برسد ماشین دربست گرفته بود و مستقیم رفته بود خانه!
همسر شهید از مشکلترین خداحافظی میگوید: مشکلترین خداحافظی، وداع آخر بود. شب بود و باران میبارید. امیرحسین دو دستی چسبیده بود به باباش و جدا نمیشد. هر جور که بود امیرحسین را از پدرش جدا کردیم. وقتی آب پشت سرش ریختم، ناگهان ته دلم خالی شد. با خودم گفتم: «آب کاسه من توی این باران شدید خدا گم شد، آب کاسه من به کجا میرسه؟!» من از روی عشق و محبت کاسهای آب ریختم تا محمد برگردد پیشم اما خدا آن همه باران فرستاد تا محمد را ببرد پیش خودش. خدا خیلی بیشتر از من عاشق محمد شده بود! محمد رفت... چند ساعت دیرتر به محمد زنگ زدم و گفتم: «این خداحافظی اصلاً به من نچسبید!» محمد گفت: «من هم همینطور!»
گفتگو از مهرشاد ابراهیم زاده