با همين لباس به شهادت ميرسم
يکشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۹ ساعت ۱۴:۳۸
نویدشاهد - هنگام رفتن به جبهه پيراهني را كه مادرشان از مكه آورده بود به تن كرد و گفت : «با همين لباس به شهادت مي رسم. نویدشاهدگیلان به مناسبت سالگرد این شهید بزرگوار گذری به زندگی وی داشته که در ادامه می خوانید.
به گزارش نویدشاهدگیلان؛ شهيد "فرهاد محمدي صابر" اسفند ماه 1336 به عالم خاكي قدم نهاد و در همان كودكي سايه پر مهر پدر را از دست داد. فرهاد از برادر و خواهرش كوچكتر و نيازمند توجه بيشتري از سوي خانواده بود . زماني كه در مقطع ابتدايي درس مي خواند مدام بهانة پدر را مي گرفت. اما برادر بزرگترش تلاش مي كرد تا با محبت و نوازش جاي خالي را برايش پر كند. وقتي به سن بلوغ رسيد به خدمت سربازي رفت و در شهر مشهد خدمت كرد . پسرم فرهاد ، انساني تو دار و كم حرف ، ولي از نظر عاطفي بسيار غني بود . خدمت سربازي اش مصادف بود با اوج درگيري هاي انقلاب فرهاد به جهت مردم دوستي و جوانمردي كه داشت دستور فرمانده اش را ناديده گرفت و رو در روي هموطنان خود نايستاد و در حين درگيري با عمال رژيم از ناحيه دست مجروح و چند روزي در بيمارستان مشهد بستري شد. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي خدمت فرهاد هم به اتمام رسيد و به آغوش خانواده بازگشت. مدتي گذشت و در بيمارستان پورسيناي شهرستان رشت به عنوان راننده آمبولانس استخدام شد. از اينكه مي ديدم پسرم مسير زندگي اش را پيدا كرده خوشحال بودم.
سال 1360 ، يك روز از سر كار آمده و مرا صدا زد وگفت : «مادر جان، ميخواهم ازدواج كنم. از شما خواهش مي كنم برايم به خواستگاري برويد.»
با شنيدن اين خبر جا خوردم و در جوابش گفتم : «فرهاد جان، شما تازه مشغول به كار شدي . مدتي صبر كن تا خود را جمع وجور كني و بعد ازدواج كن.» او هم در جواب گفت: «مادر ، مگر ازدواج سنت پيامبر (صلي الله عليه و آله) نيست پس چرا ترديد كنيم!» به ناچار قضيه را به برادر و خواهر بزرگترش گفتم و قرار شد به خواستگاري خانمي كه مد نظرش بود برويم.
وقتي خانوادة عروس را ديدم از حسن انتخاب پسرم خوشم آمد . هم متدين بودند وهم معتقد به اصول و مباني اخلاقي و اين بهترين امتيازي بود كه ما را مجاب كرد تا مراسم ازدواج را سريعتر بر گزار كنيم . بعد از ازدواج به سبب حضور عروسم كه بسيار مؤمنه وعفيفه بود ، اعتقادات و انگيزة اداي فرايض واجب و مستحبات در پسرم فرهاد بيشتر شد. انگار فرشته اي وارد خانواده ما شده بود.
با شروع زندگي مشترك من و فرهاد، توانستم رفتار هاي پسنديدة زيادي را از او بياموزم. هر چه كه نياز بود از همديگر ياد مي گرفتيم تا بتوانيم شعور ديني و اعتقادي خود را ارتقا دهيم . با تولد فرزندانم حس مسئوليت پذيري فرهاد بيشتر شد و تلاش خود را براي خانواده مضاعف كرد.
چند سالي از شروع جنگ تحميلي مي گذشت و با آنكه فرهاد در بيمارستان تلاش مي كرد تا به رزمندگان مجروح به بهترين نحو خدمت كند اما از نظر او اين كارها كافي نبود. اوايل سال 1365 به منزل آمد و گفت : «مي خواهم به جبهه بروم.» هر چقدر من و مادرش تلاش كرديم تا تجديد نظري در تصميم خود بكند نشد تا اينكه برادر بزرگترش را در جريان گذاشتيم.
وقتي برادرش با فرهاد صحبت كرد نزد من و مادرش آمد و گفت: «فرهاد هدفش بسيار مقدس و قابل احترام است. من فقط تنها كاري كه توانستم بكنم اين بود از او خواهش كنم تا مدت كوتاهي رفتن خود را به تعويق بياندازد.» تا زماني كه عازم جبهه نشده بود شبها تهجد هاي مستمر داشت و ديگر من و مادرش نتوانستيم آن عاشق ديار كوي حضرت دوست را از همرزمانش در جبهه اسلام دور نگه داريم.
سرانجام رضايت به رفتنش داديم. زماني كه با گروه امداد به جبهه اعزام مي شد از فرط خوشحالي سر از پا نمي شناخت چندين بار از ما حلاليت طلب كرد . همان اعزام بابي شد تا پاگير جبهه ها شود.
وقتي به مرخصي ميآمد طاقت ماندن نداشت و چند روز زود تر از اتمام مرخصي ساك سفر ميبست و مجدداً عزم رفتن ميكرد . چند ماهي از شهادت شوهر خواهرم مي گذشت و فرهاد هميشه به من سفارش مي كرد تا به فرزندان شهيد مثل فرزندان خود محبت كنم و همچون خواهرم صبور باشم . بعد از چند مرحله حضور مستمر در جبهه ها آخرين باري كه به مرخصي آمد اخلاق و رفتارش كاملا متفاوت بود . يك روز نزد مادرش رفت تا باايشان رازهاي نهفتة دل را بيان كند . سپس نزد من آمد و گفت : «فرزندي كه در راه داريم خواب ديدم دختر است و از شما مي خواهم تا نامش را زهرا بگذاري.»
هنگام رفتن پيراهني را كه مادرشان از مكه آورده بود به تن كرد و گفت : «با همين لباس به شهادت مي رسم.»
زمان اعزام با فرزندانم براي بدرقه اش به ميدان شهر رفتيم تا لحظه لحظه بودنش را در ذهن و خاطر مان حك كنيم . از حركاتش ميفهميدم كه همسرم تلاش مي كند تا بر احساس پدري اش فائق شود و هدفش را بر آمال دنيا تقدم دهد . بچه ها را بوسيد و با لبخند بر لب راهي جبهه شد .
چند هفته اي از رفتن فرهاد گذشت و ما از او بي خبر بوديم . هر روز ياد حرفهايش مي افتادم و نگراني ام افزون مي شد . سرانجام در تاريخ 23 آبان ماه 1365، از طريق سپاه به منزل مادر فرهاد رفتند و خبر شهادت او را اطلاع ميدادند.
فرهاد در عمليات كربلاي 5 در منطقه شلمچه در حين انتقال رزمندگان مجروح براثر اصابت خمپاره به آمبولانس همراه ياران وفادارش به درجه رفيع شهادت نائل آمد در حاليكه پيراهني را به تن داشت كه مادرش از مكه آورده بود.
نظر شما