شهدا، واسطه ازدواج من و حسین شدند
شنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۹ ساعت ۰۸:۲۳
شهید عطری قبل از آمدن به جلسه خواستگاری، به مزار شهدای محل ما که زادگاه آیتالله امینیان بود، رفت و دو رکعت نماز خواند و از شهدا کمک خواسته بود، در واقع شهدا واسطه ازدواج من و حسین شدند.
به گزارش نویدشاهدگیلان؛ به نقل از روزنامه جوان؛ در حال تنظیم گفتوگویم با فاطمه پوراصغر، همسر شهید مدافع حرم محمدحسین عطری بودم که یکی از دوستان و همرزمان شهید به طور اتفاقی تماس گرفت و از من خواست تا درباره این شهید که اولین شهید مدافع حرم قم است، مطلبی بنویسم. وقتی متوجه مصاحبهمان با همسر شهید شد، دستنوشتهای را برایم ارسال کرد و از من خواست تا آن را در ابتدای مصاحبه منتشر کنم. «اولین شهید مدافع حرم شهر کریمه اهل بیت حضرت معصومه (س) محمدحسین عطری است که برای دفاع از حرم عازم شد. او با تمام وجود عاشقانه و داوطلبانه راهی میدان جهاد شد، به رغم اینکه شغل سازمانیاش محدودیتهایی داشت اما دل پرتلاطم و عاشقش او را از همه این تعلقات جدا ساخت و در آسمان خوبیهای زینب کبری (س) حسینیاش کرد. محمدحسین عطری در اوج غربت و در زمانی که شهدای مدافع حرم در گمنامی تشییع میشدند به خاک سپرده شد...» گفتوگوی ما را با همسر شهید پیش رو دارید.
همراهی و همسری شما با شهید عطری از کجا رقم خورد؟
من در جامعهالزهرای قم درس میخواندم. محمدحسین با همسر یکی از دوستان و همکلاسیهای حوزوی من دوست و همکار بود. ایشان به دوستش گفته بود تمایل دارم با یک طلبه ازدواج کنم که از لحاظ اخلاقی صبور باشد تا در نبودنهای من بتواند در تربیت فرزندانم به نحو احسن عمل کند. دوستم هم من را به ایشان معرفی کرد. من متولد 1356هستم و محمدحسین متولد 8 مرداد 1355. ایشان قبل از آمدن به جلسه خواستگاری به مزار شهدای محل ما که زادگاه آیتالله امینیان بود، رفته و دو رکعت نماز خوانده و از شهدا کمک خواسته بود. در واقع شهدا واسطه ازدواج من و حسین شدند.
بعدها متوجه شدم که نذری هم بر سر مزار مرحوم نخودکیاصفهانی کرده بود که بعد از ازدواج با هم به آنجا رفتیم. در اولین جلسه خواستگاری من و محمدحسین نیم ساعت بیشتر با هم صحبت نکردیم، اذان مغرب شد و ایشان به مسجد محلمان رفت و نماز خواند. زمان آشناییمان ایشان دانشجوی دانشگاه امام حسین(ع) سپاه بود و بعد از اتمام تحصیلات در سپاه مشغول خدمت شد. من و محمدحسین در 19 بهمن 1380مصادف با روز دحوالارض عقد و در آذر ماه سال 1381 زندگی ساده و بیآلایشمان را آغازکردیم. محمدحسین و من، اعتقادی به تجمل و خریدهای آنچنانی نداشتیم. همیشه دغدغه این را داشتیم طوری رفتار کنیم که خدا و امام زمان(عج ) راضی باشند.
شروط ایشان یا شما برای ازدواج چه بود؟
همان ابتدا محمدحسین از سختی زندگی با یک فرد نظامی و مأموریتها و اتفاقاتی که ممکن است رخ بدهد، از جانبازی، اسارت یا شهادتی که امکان دارد برایش در این مسیر اتفاق بیفتد صحبت کرد و گفت اگر حاضر هستی با این شرایط زندگی کنی، بسمالله. خانواده ما خانوادهای پرجمعیت بود. من با خودم فکر کردم که من طلبه هستم، چیزهایی را یاد گرفتم که امروز باید به آن عمل کنم. فقط که نباید حرف بزنیم. باید روزی در میدان امتحان به تکلیف عمل کنیم. من خیلی عاطفی بودم و فرزند آخر خانواده، دوری اطرافیانم برایم سخت بود و میدانستم با ازدواج از خانواده جدا میشوم و به شهری دیگر میروم، از طرفی وابستگی به همسر و مأموریتها و نبودنهایش من را اذیت خواهد کرد.
برای زندگی به تنهایی و مأموریت همسر آماده نبودم، اما خودم را متقاعد کردم این راهی است که باید بروم و باید از بزرگان دین حضرت زینب و حضرت زهرا سلامالله علیهما الگو بگیرم. برای همین تصمیم خودم را گرفتم و همراهیاش کردم. وقتی شمال زندگی میکردم در حوزه علمیه فاطمیه رودسر که حاجآقا جنیدی پدر چهار شهید تأسیس کرده بود، تحصیل میکردم. از پدر و مادر شهیدان جنیدی درسهای زیادی آموختم؛ درسهایی که بعدها در زندگی خیلی به کارم آمد.
بعد از ازدواجتان به دلیل شرایط شغل نظامیشان مجبور بودید به شهرهای مختلف بروید؟
بله، ابتدا به قم رفتیم و بعد از یکسال همسرم برای ادامه خدمتش به زیباکنار منتقل شد. برای همین منزلی در رشت، کنار خانه مادرشان اجاره کردیم. کمی بعد محمدحسین به جنوب منتقل شد و من در کنار مادر ایشان ماندم. همسرم ماهی یکبار به شمال میآمد. مدتی بعد ایشان مجدداً به مریوان منتقل شدند و هر 20 روز یک بار به مرخصی میآمد. اما کمی بعد از رشت به تهران مهاجرت کردیم و محمدحسین هر روز به منزل میآمد. سه، چهار سالی در تهران بودیم اما ایشان از محیط تهران و وضعیت حجاب بسیار ناراحت بود. توجه و تأکید زیادی روی امر به معروف و نهی از منکر داشت و نگران وضعیت بد حجاب بود. با اینکه شرایط کاری ایشان در تهران بهتر بود اما از من خواست که به قم برویم.
ایشان مىگفت قم شهر مذهبى است کنار بارگاه ملکوتى حضرت معصومه سلامالله علیها باشیم و کسب فیض کنیم. همسرم من را هم به ادامه تحصیل در جامعهالزهرا تشویق کرد من هم شروع کردم به درس خواندن در جامعهالزهرا. حدود پنج سال در قم بودیم. دخترم کلاس دوم ابتدایی بود. دخترم زهرا را هم به مهد کودک جامعه میبردم. همان ابتدا به محمدحسین انتقالی ندادند و ایشان در مسیر تهران-قم در تردد بود اما زمستان انتقالیشان هماهنگ شد و به قم آمد و فرزند دوممان در یکم آبان 1391به دنیا آمد.
به نظر شما چه شاخصه اخلاقی در وجود همسرتان، ایشان را تا مرز شهادت رساند؟
محمدحسین بسیار با شرم و حیا، محجوب، متین و مؤمن بود. صفا، سادگی و اخلاص زیادی داشت. در مراسم خواستگاری آنقدر آهسته سخن میگفت که من صدایش را به سختی میشنیدم و گفتم صلواتی برای سلامتی امام زمان(عج) و تعجیل در فرجش بفرستیم تا بتوانیم با هم صحبت کنیم. بعد از آن کمی بهتر توانست حرفهایش را بزند. محمدحسین علاقه عجیبی به ائمه به طور خاص آقا اباعبدالله(ع) داشت. در منزل ما ساعتی بود که در آن نوشته شده بود ان الحسین مصباح الهدی و سفینه النجاه. وقتی آن را دید، گفت این همان جایی است که میخواهم وصلت کنم. بسیارکمصحبت بود و برای انجام امور خیر به دیگران کمک میکرد. مادرش میگفت وقتی به مدرسه میرفت پول تو جیبی خودش را به دوستان نیازمندش میداد. بسیار به پدر و مادرش احترام میگذاشت.
مادرش درباره تولد محمدحسین برایم خاطرهای تعریف کرد و گفت به دلیل مشکلی قرار بود محمدحسین سقط شود، اما خواب دیدم که در دسته عزاداری اباعبدالله (ع) هستم و محمدحسین را در آغوش دارم. به لطف خدا ایشان سالم به دنیا آمده و به برکت این خواب اسمش را محمدحسین گذاشته بود.
مادر شهید بارها از عنایات خاصی که به شهید میشد، برایم صحبت کرد. دوران نوجوانی پربرکتش که همواره در مسیر فعالیتهای مذهبی و مسجد و تحصیل گذشت. از ویژگیهای اخلاقی ایشان مشخص بود مسیرش به شهادت ختم خواهد شد، غبطه برای شهادت برای او راهی برای رسیدن به کمال بود. همسرم بسیار ولایتمدار بود و توجه خاصی به بیتالمال داشت تا هیچگاه به نفع شخصیاش استفاده نشود. ایشان خانوادهدوست بود و همه تلاشش این بود که در راه رفاه من و فرزندانش تلاش کند.
همسرم فوقالعاده باهوش بود. همزمان در دبیری ریاضی، بانک تجارت و سپاه پذیرفته شده بود اما به دلیل علاقه و خوابی که دیده بود، راهی سپاه شد. در عالم خواب آقای بزرگواری لباس سبز سپاه را به ایشان نشان داده بود. همین خواب دلیلی شد تا محمدحسین با علاقه ویژهای این شغل را انتخاب کند. با توجه به علاقهای که به حوزه داشت میخواست در حوزه هم مشغول به تحصیل شود که با کار و شرایط کاری سپاه این فرصت برای ایشان مهیا نشد.
چقدر رنگ و عطر شهدا در زندگی شما دیده میشد و سبک زندگی شما به راه و رسم شهدا نزدیک بود؟
همسرم خیلی وقتها از شهدا برایم صحبت میکرد. از شهید املاکی و شهدای دوران دفاع مقدس زیاد یاد میکرد و همیشه غبطه نبودنهایش در آن دوران را میخورد. از شهدا و فرماندهانی صحبت میکرد که با وجود سن کم توانسته بودند خدمتی به نظام و اسلام کنند. علاقه زیادی به دانشمند هستهای شهیدمصطفی احمدیروشن داشت. همیشه به مادرش میگفت شما چهار پسر دارید، نمیخواهید یکی را هدیه کنید. وقتی من شهید شدم باید مثل مادر احمدیروشن محکم باشی و خوب صحبت کنی.
با حرفها و کارهایش ما را برای شهادتش آماده میکرد. قبل از تولد زهرا دخترم یک CD از دختر شهید محمد ناصر ناصری به خانه آورد. دختر شهید در آن برای پدرش میخواند: «باباجان باز سلام، منم زهرایت، دختر کوچک تو. ای امید من و ای شادی تنهایی من. یاد دارم که دم رفتن تو دامنت بگرفتم و به تو میگفتم پدر این بار نرو. پدر این بار نرو. من همان روز بله فهمیدم سفرت طولانی است....»
بعد رو به من کرد و گفت: اگر من صاحب فرزند دختر شدم، اسمش را زهرا میگذارم. تا زمانی که شهید شدم زهرایم برایم اینگونه بخواند. دخترمان زهرا 14 تیر 1384 به دنیا آمد. محمدحسین در دورهای این صحبتها را میکرد که نه جنگی بود و نه شهادتی مطرح بود. اما شرایط اینگونه مهیا شد تا به آرزویش برسد و شهید مدافع حرم شود و دخترمان زهرا طبق خواسته پدر در مراسم پدر شهیدش از اشعاری که خود شهید از امام زمان (عج) و حضرت زینب (س) سروده بود، خواند.
چطور شد برای اعزام به سوریه اقدام کردند؟
دلش با جبهه مقاومت اسلامی بود. وقتی تصمیمش را گرفت که برود، به من خبر داد. من هم گفتم شرایط شما را قبول کردم و هدفتان را هم خوب میشناسم اما کمی نگران بچهها هستم که اذیت نشوند چون با هر بار مأموریت رفتن محمدحسین، بچهها مریض میشدند. اما محمدحسین گفت بچههای من هم مانند طفلان شهدای کربلا هستند، اگر نروم گویی به ندای هل من معین امام حسین(ع) پشت کردهام. هفتم اردیبهشت ماه سال 1392 بود که از همه خانواده خداحافظی کرد و حلالیت گرفت و رفت. بعد از 40 روز حضور در سوریه در 14 خرداد 1392 روز شهادت امام موسی کاظم (علیهالسلام) با دهان روزه و لب تشنه به شهادت رسید.
با خبر شهادتش چطور روبه رو شدید؟
خبر شهادت را به شوهرخواهرم گفته بودند و خواهرم هم به من گفت بیا به شمال برویم. آن روز پسر هفت ماههام مریض شده بود و تب داشت و دخترم هم امتحان مهمی داشت. هر چه خواهرم اصرار کرد من قبول نکردم و گفتم باید از محمدحسین اجازه بگیرم. خواهرم گفت همسرت که اجازه داده بود به شمال بروی. وقتی دید من راضی نمیشوم گفت برادرمان تصادف کرده و حالش خوب نیست باید برای دیدنش به شمال برویم. به هر نحوی بود من را به شمال بردند. من اهل لنگرود هستم و همسرم اهل رشت. خواهرم گفت باید به خانه مادرشوهرت برویم. نزدیک منزل مادر شهید خواهرم شروع کرد به گریه کردن و همسرش زیارت عاشورا زمزمه میکرد.
وقتی به خانه مادر شهید رسیدیم جمعیت زیادی در آنجا حضور داشتند. همه این اتفاقات و تصاویر در ذهنم نشان از شهادت محمدحسین داشت اما من نمیخواستم باور کنم که برایش اتفاقی افتاده و شهید شده است. وقتی برادرم آمد و من را در آغوش گرفت، گفت تو همسر شهید شدی. آنجا بود که دیگر متوجه حال خودم نشدم. محمدحسین 14 خرداد شهید شد و روز16 خرداد به ما خبر شهادتش را دادند و شنبه 18 خرداد براى تشییع ابتدا به تهران که محل کارشان بود و بعد به قم بردند و دور حرم حضرت معصومه سلامالله علیها طواف دادند و بعد به شمال بردند و به خاک سپردند.
مزارش در مسجد سلیمان داراب رشت کنار مزار میرزا کوچکخان جنگلی است. همان مسجدی که دوران جوانی و نوجوانیاش را در آن سپری کرده و بزرگ شده بود. محمدحسین در ایام جوانی به مادرش گفته بود من را در زیر پله این مکان به خاک بسپارید تا مردم از روی من عبور کنند و به زیارت مزار شهدا بروند. چه سعادتی از این بالاتر که امروز خودش در کنار شهدا آرام گرفته و مزارش تا ابد زیارتگاه اهل یقین خواهد بود انشاءالله.
منبع: روزنامه جوان
نظر شما