به اخلاص «شهید خوش سیرت» غبطه می خوردم
به گزارش «نویدشاهدگیلان» سـردار حاج محمـد عبدالله پـور فرمانده سـپاه قـدس گیـلان از فرماندهـان سـرافراز کشـور اسـت کـه در عملیـات نصر 8 فرمانـده گـردان همیشـه پیروز حضرت حمـزه سیدالشـهدا (ع) لشـگر قـدس بـود. او از شـهید خوشسیرت خاطـرات بسـیاری دارد. متـن ذیل گفت وگـو بـا وی می باشـد.
چه گونه با شهید خوشسیرت آشنا شدید؟
در ابتـدا بایـد بگویـم کـه مـا از جمع شـهدا عقب ماندیـم و از قافلـه نـور بازماندیـم. ترسـیم حالات شـهدا و شـناخت شـهدا بـرای ما میسـر نشـد؛ اما ازآنجهت کـه در دریایـی بیکـران و خاطـرات شـهدا هرچنـد کوچـک بایسـتی بـرای نسـل آینده بـه شـکلی انتقـال داد. مـا معتقدیـم درباره شـهید بزرگـوار آنچـه در ذهنمـان اسـت بایـد بیـان کنیم. آشـنایی مـن بـا شـهید خوشسیرت از سـال 60 شـروع شـد. ولـی بهطورجدی در جنـگ، از بود. اوایـل سـال 63 در ابتـدای شـناخت ایشـان احسـاس کـردم آقـا مهـدی یـک شـخصیت فوقالعادهای دارد. ایشـان کرامتـی را کـه بعدهـا بـه دسـت آورد بـه خاطـر زحماتـی بـود کـه درراه خـدا و اسلام و انقلاب کشـیده بـود. از زمـان شـناخت این شـهید هر چه بـه جلـو میرفتیم؛ شخصیتشـان کاملتر میشد. بـار زخمی شـد. هر بار در طـول جنـگ جراحتـش از دفعـه قبلـی بیشـتر بـود. اواخـر جنـگ در شـهر آسـتانه مـن را دیـد و گفـت مـن باعجلـه بایـد بـروم بـه منطقـه، علـت را پرسـیدم. بـا کنایـه به مـن گفت سفرهای را که گذاشـتند در حـال جمع شـدن اسـت. اگر دیـر بجنبیـم احتمال دارد از ایـن سـفره چیـزی عایـد مـا نشـود. دو ماه بعدازاین قضیـه آقا مهدی شـهید شـدند.
از عملیات نصر 4 برایمان بگویید
در عملیات نصر 4 در سـال 66 که در چند مرحلههـم طـول کشـید، مـن ایشـان را پشـت خاکریز دیـدم کـه در حـال شناسـایی مواضع دشـمن بود. خسـتگی بیحدی در چهرهاش مشـخص بود. در همانجا بـه همـراه شـهید املاکی؛ شـهید لاهوتی در حـال بررسـی اوضـاع مواضع دشـمن بودیم که تعـدادی از شـهدای عملیات شـب قبـل را آوردند ازجمله شـهید مرآت؛ فرمانده گروهـان حضرت ابوالفضـل، ایشـان وقتـی جنـازه این شـهید را دید دسـت بـه دعا برداشـت و خیلـی آرام گفت: خدایا بیـش از ایـن عمـر مـرا طولانـی نکـن که مـن داغ دوسـتان را بیـش از ایـن نمیتوانم ببینـم. در همانجا احسـاس کردم آقـا مهدی رفتنی هسـتند. ایـن اتفـاق تا لحظه شـهادتش بیش از یک سـاعت طـول نکشـید. در لحظههای آخـر چهـره ایشـان هرلحظـه نورانیتر میشد. در لحظـه شـهادت حدوداً روبروی ایشـان نشسـته بـودم. آقـا مهدی اجـر مـزد خـود را گرفـت. جانفشانی و ایثـاری کـه کردنـد مـزدش را هـم گرفتند.
از حالات معنوی شهید بفرمایید
شـهید خوشسیرت در عبـادت و راز و نیـاز باخـدا بیهمتا بـود. در شـبی در شوشـتر کـه هـوا خیلی سـرد و بارانی بـود و سـرماخوردگی شـدیدی هـم داشـتند؛ اکثر چادرهـا را بـاد جابهجا کـرده بـود. حتـی چـادر فرماندهـی را بهاتفاق رفتیـم تـا چـادر را محکـم کنیـم. به ایشـان گفتیم چـون کسـالت دارید داخل چـادر بمانیـد. درحالیکه تـب داشـت در همـان حـال و هـوا در سـجده بـود. حسـرت خـوردم به اخلاص ایشـان.
در جبهـه هـر کـس بـه ایشـان برخـورد میکرد جذبـش میشد. در عملیـات کربلای 4 بـه دلایلیکـه عملیـات دچار مشـکل شـد و مصلحـت الهی پیـش آمـد؛ خبـر رسـید کـه نمیتوانیم دیگـر وارد عمل شـویم. در سـاختمان فرماندهی گردان حمزه کـه در خرمشـهر داشـتیم، تصمیـم گرفتـه شـد که موقـت نیروهـا از شـهر خـارج شـوند و برونـد شوشـتر تـا مرحلـه عملیاتـی بعـدی. یکلحظه متوجـه شـدم خوشسیرت نیسـت. خـارج از سـاختمان رفتـم و دیدم که کنار دیواری نشسـته و گریـه میکنند. ابتدا جلـو نرفتـم ولی بعد نزدیـک شـدم و پرسـیدم علـت گریهها چیسـت؟ گفـت نتوانسـتیم دل امـام را شـاد کنیـم. گفتـم بههرحال در جنـگ ایـن مسـائل پیـش میآید. گاهـی پیـروزی و گاهـی عـدم موفقیـت. گفت از شکسـت ناراحـت نیسـتم ولـی از اینکه نتوانسـتم دل امام را شـاد کنـم ناراحتم. حتماً در من ایرادی بـود. مـن از ایـن بابت ناراحتـم که حتماً امام الآن غمگین هسـتند.
شـهید خوشسیرت و دیگر شهدا جایشـان امروز در کوچـه و شـهرهای ما خالی اسـت. فکر میکنم بـه مقام و منزلتـی که درصدد بودند رسـیدند.
حادثه پل ماووت چگونه رخ داد؟
منطقـه مـاووت بهگونهای بـود کـه ارتفاعـات دورش را گرفتـه بـود و تقریباً عارضهای نداشـت کـه رزمنـدگان بتواننـد پشـت آن پنـاه بگیرنـد. نهایتاً از یـک پلي کـه زیـرش خالي بـود بهعنوان جانپناه اسـتفاده میشد. بنابرایـن نقطـه اتـکاي نیروهایـی کـه میخواستند بـه خاکریز دشـمن بزننـد همیـن محـل زیر پل بـود. چنـد روز بعد از عملیات نصر 4 بود که یکشب حدود ساعت 3 شـهید خوشسیرت بـا مـا تمـاس گرفـت و گفـت تصمیـم دارد پـادگان قشـن را تصـرف کنـد. از مـن خواسـت کـه با گـردان خود بـه آنها ملحق شـویم.
میگفت کـه شـب گذشـته نیروهـاي گـردان ابوالفضـل رفتنـد و محاصـره شـدند. مجیـد مرآت فرمانـده گـردان آنها هـم شـهید شـده بـود. رزمنـدگان مـا در پـادگان و در آن شـیارها گیرکرده بودنـد. نـه میتوانستند پـادگان را بگیرنـد و نـه میتوانستند عقـب برگردند. تصمیم داشـت قبـل از طلـوع کامل آفتاب بهاتفاق دو گروهان از گـردان حمزه کـه یـک گروهانش را شـهید رزاقي داشـت گروهـان دیگـر فکـر میکنم گروهـان آقـاي یاسـر مصطفـوی بود کـه بعدهـا در عملیات والفجر 10 شـهید شـد، بـه پـادگان قشـن حملـه کنـد. بااینکه خیلي سـعي کردیـم زود برسـیم، باز تا ساعت 7 صبـح طـول کشـید. شـهید املاکی و شـهید خوشسیرت باهـم بودنـد. مـن هـم بـه آنها پیوسـتم. آقـاي خوشسیرت گفـت کـه دیگـر هـوا روشنشده اسـت. نمیتوانیم هیـچ کاري بکنیـم چـون معمولاً عملیات ما شـب بـود. عراقیها در تاریکـي نقـاط ضعفـي داشـتند کـه مـا از آنها خیلـي خـوب اسـتفاده میکردیم، درنهایت کار تقریباً داشـت گـره میخورد. بعد از مشورتهای زیـاد آقـای خوشسیرت بـه من گفـت که شـما بـه آقاي رزاقـي بگـو گروهانش را جلـو بیـاورد تا مـا همیـن دمصبح حملـه بکنیم. تـا بـه نحـوي عراقیها غافلگیـر شـوند. معمولاً اینطوری بـود کـه دشـمن وقتـي بـه چیـزي در جنگ عـادت میکرد، همینطوری برایش عادت میشد.
تقریباً هیچوقت پیـش نیامـده بـود کـه مـا صبـح عملیـات کنیـم. عملیات ما از سـر شـب تـا صبح طول میکشید. شـروع میشد و معمولاً و اگـر عملیـات ادامه داشـت فـردای آن روز بازهم تـا شـب میماندیم، بههرحال من بـا آقاي رزاقـی تمـاس گرفتـم و گفتـم که نیروهایـش را با ماشـین به ما برسـاند. آقـاي رزاقي در حـال انتقال نیروهایـش بـود کـه عراقیها شـروع کردنـد بـه خمپـاره زدن، چـون ماشینها را دیـده بودند آقاي رزاقـي هـم خیلي با سـرعت میآمد کـه خمپارهها بـه ایـن ماشینها اصابـت نکنـد، ماشینها هم از هـم فاصلـه گرفته بودند که آسـیب کمتـري ببینند. چـون حجـم آتـش دشـمن زیـاد بـود مـن سـر خیابـان بـودم. هر چه اشـاره کردم متوجه نشـدند. راسـت رفتنـد زیـر پاي پـادگان دشـمن، عراقیها خیـال کردنـد که مـا عملیـات دیگري را شـروع کردیم. چنددقیقهای را مقاومـت کردند و بعـد پـا بـه فـرار گذاشـتند. من خـودم را بـه آقاي رزاقـي رسـاندم. «اینجـا چیکار میکنی؟» گفـت: «شـما گفتیـد بیاییـد، ما هـم آمدیم.» درگیـري شروعشده بود ما هـم دیگـر ناگزیر به ادامـه همین وضعیـت بودیم به آقـاي رزاقي گفتم: «شـما به تیرانـدازی و تعقیـب ادامه دهیـد». ما هم از پشـت خاکریز رفتیـم و خیلی راحـت پادگاني که شـب قفلشده بود، آزاد شـد. بچههای گردان ابوالفضـل هـم کـه در محاصـره بودنـد، تقریباً به کمـک مـا آمدنـد. دشـمن را از آن پـادگان بیـرون راندنـد. ما هـم دیدیم منطقه کوچک اسـت نیروها را کـم کردیـم که آسیبهای احتمالي کمتر باشـد. چـون هنوز دشـمن به شـکل کور منطقـه را میزد. نیروهـا را بردیم بـه زیر همان پلي کـه تقریباً محل تجمـع مـا بـود؛ و بعدهـا آمدیـم همان جـاي اول خاکریز مـن و آقـاي خوشسیرت آنجـا منتظر بودیـم و اوضـاع خط دشـمن را کنتـرل میکردیم.
نزدیک ظهر بود حدود 11 تا 12 هـوا خیلي گرم بود. آقـاي خوشسیرت هـم کـه دو شـب نخوابیـده بـود، خیلـي خسـته بـه نظـر میرسید. در چهرهاش معنویـت خاصـي نمایـان بـود. بـه فکـر فرورفته بهگونهای کـه انـگار میداند لحظـه عزیمـت اسـت. همهچیز مرتـب بـود و او همچنـان در اندیشـه، خیلـي کمحرف میزد من خیـال میکردم از سـر خسـتگي اسـت بـه او گفتم «برویـم پاییـن، کمـي اسـتراحت کنیـم.» بعدازظهر حتماً درگیـري داریـم. پاییـن کـه آمدیـم، بچهها داشـتند شـهداي گـردان ابوالفضـل را میآوردند. شـهید مـرآت هـم بـا آنها بـود. پتـو را کـه از سـرش برداشـتیم آقـاي خوشسیرت نگاهـي بـه او کـرد و بـه پیشانیاش بوسهای زد. دیـدم آرام زیـر لـب میگوید: «خدایـا! دیگـر عمـرم را بیش از ایـن طولانـي نکـن». درنهایت همینطوری باهم رفتیـم زیـر پل نشسـتیم کـه غذایـي بخوریم، اسـتراحتی بکنیـم. دلـم نمیخواست مهـدي را تـرک کنـم. مثل کسـي بـود که بـه یک نفر شدیداً علاقه دارد ولـي نمیتواند علاقهاش را نشـان بدهد.
در مـن چنیـن حالتـي بـود. دلـم میخواست از او سـؤال کنـم چـرا اینطوری شـدي امـا نمیتوانستم. روي کلاه ایمنـي نشسـته بـود و بـه دیـواره پـل تکیـه داده بـود. مـن روبرویـش تکیـه داده بـودم بـه او نـگاه میکردم. مهـدي آرام بـه خـواب رفـت. مـا هم بـه بچهها گفتیم سـروصدا نکننـد کـه او کمـي اسـتراحت کنـد. یـک ربعـي بـود کـه زیـر پل بودیـم. غـذا آوردنـد آن روز غذا بستهبندی بـود و همـان سـاعت عراقیها هـم با شناساییهای خـود، محـل تجمع رزمنـدگان ما را پیداکـرده بودنـد. متوجـه شـده بودنـد کـه بچهها زیـر پـل هسـتند. ولـي در معـرض دیـد دیدهبان عراقـي نبودنـد. شـروع کردنـد بـه راکـت زدن و موشکباران کـردن پـل میدانستند کـه اگـر از زیر پل برویم 8 تا 10 کیلومتر عقبنشینی کنیم و بـه ارتفاعـات پنـاه ببریـم. عراقیها هـر کاري میکردند کـه دهانـه پل را هـدف قرار دهند نمیتوانستند. چـون پـل طوري قرارگرفتـه بود که ایـن کار برایشـان میسـر نبود و فقـط دوروبر پل را راکـت بـاران میکردند.
مـا هـم بـه بچهها گفتیـم دهانههای پـل را بـا گونـي شـن بگیرنـد. یکطرف دهانـه را گرفتنـد. داشـتیم روي طـرف دوم را آمـاده میکردیم کـه غـذا بـه ما رسـید. من هم سـهمیه خـودم را گرفتم و رفتـم آقـاي خوشسیرت را بیدار کـردم. گفت: «حـال خـوردن غـذا را نـدارم. اگـر آب هسـت، کمـي آب بـده». دقیقه یادم هسـت که دسـت بردم یکـي از کـه قمقمـه را بیـرون بیـاورم کـه ظاهراً آن موشکهای بالگردهای دشـمن خورد درسـت بـه دهنـه پـل جایـي کـه بچهها داشـتند مهمـات تخلیـه میکردند. اکثـر بچههایی کـه زیـر بودند، زبـده بودنـد کـه انفجـار آن موشکها باعث شـد کـه تمـام مهمـات و آرپیجیهایی کـه روي دوش بچهها بـود همـه زیـر پـل منفجـر شـود صـداي فوقالعاده مهیبـي ایجـاد شـد. همینقدر یـادم هسـت کـه دسـت دراز کـردم کـه آب را بـه آقـاي خوشسیرت بدهـم، بـه نظـرم میآید کـه شـهید خوشسیرت فقـط یـک یـا حسـین گفت. براثر انفجـار تمـام مـواد منفجـره کنـار پـل و نارنجکهایی کـه بچهها به کمرشـان بسـته بودند همه یکجـا منفجـر شـد. آنجـا محـل عروج شـهید خوشسیرت بـود کـه مـزد زحمتهای زیـادی کـه بـرای عملیات کشـیده بـود را گرفـت.
فرماندهـان گـردان حمـزه، پـس از مایکی پـس از دیگـری آمدنـد و شـهید شـدند؛ اما بـا مقاومت جانانـه خـود، خـط را حفـظ کردنـد.
شـهید خوشسیرت، شـنبه ششـم شـهید شـد و یکشنبه بعـد در تشییعجنازهاش، شـهید حسـین املاکی سـخنرانی کـرد و حالآنکه خیلـی هـم اهـل صحبـت نبـود. جـا دارد یـادی بکنـم از شـهید مرتضـی گرامـی کـه رابطـه خیلـی خوبـی بـا شـهید خوشسیرت داشـت و باهـم شـوخی داشـتند و رابطـه خاصـی داشـتند. شـهید خوشسیرت بـه ایشـان گفت که تـو زودتـر از مـن شـهید میشوی. شـهید گرامی هـم روسـتازاده بـود و دلپاکی داشـت. در جواب میگفت حتـی اگـر اینطور باشـد امـا مـن تو را زودتـر خـاک میکنم. آخـر هـم همینطور شـد. بههرحال آن عملیـات، بـرای بچههای گیلان اسـتثناء بود.
چگونه میتوان راه شهدا را ادامه داد؟
مـا بایسـتی بتوانیـم مسـیری را کـه شـهدا بـرای آینـدگان بـاز کردنـد بـاز نگهداریم. انشا الله بـا تأسـی از ولایت اطاعت از مضامین ایشـان و عمل کـردن بـه دستوراتشـان و دوری از دنیـا و دنبـال غنیمـت نرفتـن، سـنگرها را حفـظ کنیم تـا فردای قیامـت پیش شـهدا؛ ائمـه معصومین؛ امام شـهدا و پیامبـر بزرگوار شـرمنده نباشـیم.
منبع: مجله یاران