زائر مزار خود بودم
پنجشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۵:۵۳
به اتفاق همسرم سر قبر خودم در مزار شهدا رفته بودم و آقای زریان هم بود؛ خیلی جالب شده بود و همین مسئله در روزنامهها هم قید شد. اولین کتاب من همان روز به من هدیه داده شد و بهترین هدیه من هم همان بود.
به گزارش نویدشاهدگیلان؛ اسماعیل یکتایی لنگرودی شاعر آزاده و جانبازی است که واژههای عشق و حوالی آن را با پنج حس خود لمس کرده است. نوشتن و سرودن، دو واژهای است که او با آنها زندگی میکند.
سختیهای شیرینی که او در دوران اسارت کشیده است، شعرهایی که در آن دوران میسروده و به آزادگان همرزم خود در اردوگاه میداده تا حفظ کنند، شروع طوفانی شاعر شدنش تلقی میشود.
از این نویسنده و شاعر انقلاب اسلامی تا به حال کتابهایی با حال و هوای دفاع مقدس و مضامینی از این دست منتشر شده است. خاطرات او از روزهای دفاع مقدس نیز به همت حوزه هنری استان گیلان منتشر خواهد شد. البته وی پیش از این، خاطرات خود از روزهای اسارت و جنگ را در تعدادی از آثار با عناوین «بازداشتگاه تکریت 11»، «عطر گل محمدی»، «زندگی ممنوع»، «پرستوهای مهاجر»، «خنده در اسارت» ،« تشنه شبنم» و «در اسارت یانکیها» منتشر کرده بود. مصاحبه ما با این شاعر لنگرودی که امروز وکیل پایه یک دادگستری است را بخوانید؛
- آقای یکتایی! از پسوندی که پس از واژه یکتایی در فامیلی جنابعالی آمده، مشخص است که لنگرودی هستید، درست عرض میکنم؟
بله
- و لنگرود به دنیا آمدید؟
من در یازدهم خرداد سال هزار و سیصد و چهل و هشت به دنبال آمدم.
- الان هم در لنگرود ساکنید؟ مشغول چه کاری هستید؟
بله، الان در لنگرود ساکن هستم. از سپاه به دلیل وضعیت جانبازیام (هفتاد درصد جانبازی) حالت اشتغال دارم و چون فوق لیسانس حقوق خصوصی داشتم، پروانه وکالت گرفتم. وکیل پایه یک دادگستری هستم و در لنگرود دفتری دارم.
* زائر مزار خود بودم!
- از آقای رحیم زریان شنیدم آن سالهایی که اسیر بودید و دوران اسارت را طی کردید، پس از آزادی بر سر مزار خود حاضر میشوید و روزنامههای آن روز عکستان را کار میکنند و ...
این ماجرا به سال 1369 برمیگردد. وقتی که از اسارت آزاد شدم زائر مزار خود بودم! البته من در چهارده سالگی (در شهریور سال شصت و دو) به جبهه رفتم، سه سال در جبهه بودم و به اسارت درآمدم. چون مجروح شده بودم و در میدان مین روی مین ضد نفر رفته بودم، باعث شد تا پای چپم قطع شود. یک تعداد از دوستان دیگر شهید شده بودند و موقعی که من مجروح شدم پشت عراقیها بودیم. بچهها در خط بودند و بحبوحه عملیات بود و نمیتوانستند خودشان را به ما برسانند و ما را نجات بدهند. در نتیجه خودم به همراه یکی از دوستانم که او هم بعد شهید شد تصمیم گرفتیم تا حرکت کنیم.
* پنج روز نشسته راه رفتم
- اسم دوست شهیدتان را ذکر کنید.
شهید غلامرضا سعیدی، بی سیم چی ام بود. تصمیم گرفتیم که حرکت کنیم، من نشسته راه میرفتم. هوا گرم شده بود. لباس بسیجیای که داشتم از تن درآوردم چون پشت آن نوشته شده بود؛ اسماعیل یکتایی، از گردان یارسول(ص) لشگر قدس گیلان اعزامی از لنگرود! من آن موقع فرمانده دسته ضربت گردان بودم. از آنجا نشسته حرکت کردیم و در همین فاصله هم با بیسیم، با فرماندهی گردان و جانشین فرماندهی گردان ارتباط داشتیم و بعد ارتباط مان قطع شد. من پنج روز را نشسته حرکت کردم، در روز دوم به دلیل انفجارهایی که رخ داد، سعیدی به شهادت رسید.
* هر جمعه متنی را برای حضرت ولی عصر (عج) مینویسم - یعنی پنج روز بدون آب و غذا؟
دقیقاً پنج روز تشنگی و عطش بود که این عطش و تشنگی امروز هم در زندگیام تأثیر خودش را داشته است. این نکته را هم بگویم که آن قدر تشنگی زیاد بود که صبحها با زبانم شبنم روی علفها را جمع میکردم تا بتوانم رفع عطش بکنم و با حرص و ولع با سرنیزه زمین را میکندم و رطوبت زمین را میمکیدم یا شکمم را روی زمینی که علف داشت میمالیدم و علفها را میجویدم. یادم هست در ایامی که از دوستان دور افتاده بودم روز سوم بود که از دور یک قوطی کمپوت دیدم، نشسته و سینهخیز شاید بیش از هشت ساعت راه را طی کردم تا خودم را به این قوطی کمپوت برسانم. وقتی که رسیدم و چنگ انداختم دیدم قوطی خالی است. در واقع این حس الان در من هست، اگر جایی در بنبست بیفتم، سعی میکنم که تلاش کنم تا خودم را به نور و موفقیت برسانم؛ خلاصه غروب پنجمین روز به غروب نیمه شعبان رسیده بود. اگر میبینید که من هر جمعه متنی را برای حضرت ولی عصر (عج) مینویسم و کتابی با عنوان «نسیم شرقی» دارم که حضرت عالی هم آن را معرفی کردید، این حس از همانجا نشأت گرفته است. بالاخره غروب نیمه شعبان یک فصل جدیدی در زندگی من باز شد و من به اسارت نیروهای عراقی درآمدم.
- چه سالی بود؟
سال شصت و پنج بود. وقتی که من اسیر شدم، لباسی که از من آنجا افتاده بود، وقتی دوستان آمده بودند و جنازهها را آنجا دیده بودند، لباسهای من را هم دیده بودند. لباسهایم طی مراسم باشکوهی در آن سالها به همراه تعدادی از شهدای لنگرود تشییع و به خاک سپرده شد و آنجا شد مزارم! سوم و چهلم و سالگردهای متوالی گرفته شد تا اینکه بیست و دو شهریور سال شصت و نه وقتی وارد ایران شدم در مزار شهدای لنگرود، خودم زائر مزار خودم بودم و بالای سر قبری رفتم که نوشته بود؛ «پاسدار شهید اسلام: اسماعیل یکتایی».
- و این خودش سوژه بکری برای روزنامهها هم میشود؟
بله، آن سالها در روزنامه کیهان کار شد. آقای امیدعلی مسعودی مسئول صفحه ادبی کیهان بودند که یک بخش با عکس و متنی که در مورد من بود اختصاص داده بودند. البته روزنامه اطلاعات و مجله جوانان هم بود، همچنین روزنامه جمهوری؛ روزنامه جمهوری قبل از این که من آزاد شوم یک بار وصیتنامه و عکسی را از من چاپ کرده بود و عکس یادگاری از من به عنوان فرمانده شهید دسته ضربت چاپ کرده بود. وقتی که آزاد شدم به آن عکس اشاره کرده بودند و گفته بودند در آن عکس که نوشته بودیم شهید فلانی، ایشان زنده است و الان زائر مزار خودش است.
- آقای یکتایی! شما از آن اتفاق به بعد بود که شاعر شدید؟
شاید در دوران اسارت این شاعری کلید خورده باشد. در دوران اسارت شعرها را روی زرورق سیگار و یا پاکت سیمان و با سُرب مینوشتم.
* در انفرادی این غزل را سرودم
- با چه چیزی؟!
با سُرب، سرب را تیز میکردیم و مینوشتیم، مداد که نداشتیم! در اسارت خیلی چیزها ممنوع بود! باید آدم در آن لحظهها باشد تا دقیقاً متوجه شود. باید آدم در اسارت باشد، آن وقت است که میداند با سیم خاردار، چگونه سوزن درست میشود! من با این اوضاع و احوال توانستم آنجا شعر بگویم و آن شعری که دارم «بیتو چه سخت میگذرد روزگار من/ خود را به من نشان بده آیینهدار من» این شعر را در سلول انفرادی سرودم. مدتی در انفرادی بودم و زندگی بر من خیلی سخت گذشته بود؛ به دلیل این که عراقیها ما را گروه مخالف قلمداد می کردند و میگفتند ما «حزباللهی» هستیم. بعد از ارتحال امام (ره) سختگیریها بیشتر شده بود و ما را اذیت میکردند. در انفرادی این غزل را سرودم. - بیت اول غزل را خواندید، آیا بیتهای دیگر این غزل خاطرتان هست؟ اگر مقدور است برایمان بخوانید.
بی تو چه سخت میگذرد در روزگار من
خود را به من نشان بده آیینهدار من
ای آفتاب! خیره به راهت نشستهام
رحمی به حال دیده ی چشم انتظار من
هر شب برای آمدنت گریه می کنند
سجاده و دو دیده شب زندهدار من
امید بستهام که میآیی و میکشی
دستی به روی این دل امیدوار من
دل را برای آمدنت فرش کرده ام
بشتاب ای امید دل بیقرار من!
دست دعا و اشک نیازم ظهور توست
کی مستجاب میشود این انتظار من؟
- اسارت شما چند سال طول کشید؟
چهار سال.
* آوینی گفت خاطرات دوران اسارتت را بنویس
- بعد از این که آزاد شدید، با فعالیتهای فرهنگی و هنری خودتان چگونه زندگی را ادامه دادید؟
آن مدتی که در اسارت شعر میگفتم، آنها را به دوستان دیگری میدادم و حفظ میکردند. در همان جا یک فامیل مشترک با آقای«رحیم زریان» داشتیم که با ما اسیر بود. اسمش آقای کریم زحمتکش است و همیشه به شوخی به من میگفت شعرهایت را بده آقای زریان برایت درست کند! چون آقای زریان سابقه شعری طولانی دارد. به خاطر همان من یادم بود که آقای زریان در شعر دستی دارند و بعد از آن که به ایران آمدیم به وعده عمل کردیم و در این عرصه بیشتر حضور پیدا کردم. در بیمارستان شهید مصطفی خمینی تهران بستری بودم که آقایان سرهنگی و بهبودی آمدند و در یک مرحله هم شهید بزرگوار آوینی با دوستانش از گروه روایت فتح و حوزه هنری آمده بودند و گفتند که من خاطرات دوران اسارتم را بنویسم.
- بستری شدن شما مربوط به چه سالی است؟
سال شصت و نه، دقیقاً مهرماه آن سال بود. اصلاً فکر نمیکردم که این خاطرات به کتاب تبدیل شود.
* کتابم بهترین هدیه ام در روز ازدواجم بود
- این نصیحت آقایان سرهنگی و بهبودی را به گوش گرفتید یا خیر؟
بله، همان زمان این حرفها را گوش دادم، دو دفتر با دو خودکار به من داده بودند و من در بیمارستان شروع کردم به نوشتن. (البته در اسارت نکات مهم و خاطرات خودم را به طرز خاصی نوشته و کدگذاری کرده بودم و در عصایم جاسازی کرده بودم) ظرف هفده روز خاطرات مهم خودم را نوشتم. و حدود سه ماه نگارش کار طول کشید، یعنی در واقع آماده شدن کتابم تا اسفندماه سال شصت و نه طول کشید.
بیست و دو شهریور سال هفتاد جشن عروسیام در لنگرود بود که آقایان سرهنگی و بهبودی و برخی دوستان حوزه هنری هم آمدند و در مراسم شرکت کردند. من به اتفاق همسرم سر قبر خودم در مزار شهدا رفته بودم و آقای زریان هم بود؛ خیلی جالب شده بود و همین مسئله در روزنامهها قید شده بود، اولین کتاب من همان روز به من هدیه شد، و بهترین هدیه من هم آن بود.
- دفتر ادبیات و هنر مقاومت چاپ کرده بود؟
بله.
- نام کتاب را بفرمایید.
بازداشتگاه تکریت11. یازده شماره اردوگاه ما بود، تکریت هم شهری بود که اردوگاه ما در آن جا بود، و در استان صلاحالدین عراق قرار داشت.
- آن موقع آقایان سرهنگی و بهبودی شما را میشناختند؟
از طریق آقای زریان آشنا شده بودند.
- کار شما با شهید آوینی به کجا انجامید؟
ایشان همان زمان آمدند و من را به نوشتن سفارش کردند، آن موقع کمتر خاطرات منتشر شده بود. مجموعه خاطرات من، دوازدهمین مجموعه خاطرات آزادگان در آن سال بود. ارتباط من با دفتر ادبیات مقاومت بیشتر شد، ضمن این که خودم سعی میکردم خاطرات جهبه ام را نیز منتشر کنم. چند کتاب در این حوزه کار کردم؛ کتابهایی مثل پرنده، زندگی ممنوع، خنده در اسارت، تشنه شبنم، عطر گل محمدی، در اسارت یانکیها.
- با شهید آوینی چه کردید؟
دیدار ما همان اندازه و در همان سالها درحوزه بود، کوتاه.
- دیگر با ایشان ارتباطی نداشتید؟
در حوزه هنری ایشان را میدیدم ولی ارتباط کاری چندانی با ایشان نداشتیم، البته از نگاه ایشان به هنر دفاع مقدس خوشم می آمد. از نوع جدیتی که داشتند، چون من بیشتر با دفتر هنر و ادبیات مقاومت ارتباط داشتم.
* شعر راهگشای زندگی بهتر است
- چگونه به طور جدی به شعر روی آوردید؟
عرض کردم آن شاکلهای که در اسارت برای من ایجاد شد، همیشه به این قضیه معتقد بودم که شعر میتواند بهترین زبان برای معرفی کردن خواستههای خود انسان باشد. احساس میکردم انسان از طریق شعر ارضا میشود و عطشی که دارد را با شعر سیراب میکند و این عوامل سبب شد که من شعر را ادامه بدهم. غالب اشعار من در حوزههای دفاع مقدس و انتظار است. البته شعرهای عاشقانه هم دارم. احساس میکنم شعر راهگشای زندگی بهتر است.
- در حین مصاحبه از آقای زریان - که شاعر خوب لنگرودی است - صحبت کردید. از آشناییتان با این شاعر و دیگر شاعران انقلاب برایمان روایت کنید.
آقای زریان با ما نسبت فامیلی دارند و از بچههای لنگرود هستند. از شاعران گیلانی هم آقای ابوالقاسم حسینجانی، آقای فرامرز محمدیپور، آقای کریم رجبزاده، آقای مرتضی نوربخش و آقای محسن حسنزاده لیله کوهی هستند، ارتباط من با این شاعران باعث شد که من در حوزه شعر دفاع مقدس در کنگرههای شعر دفاع مقدس حضور پیدا کنم و آنجا با شاعرانی مثل آقایان علی معلم، براتیپور، مشفق کاشانی، حمید سبزواری، زندهیاد قیصر امینپور، بیگی حبیب آبادی، حسین اسرافیلی، رضا اسماعیلی، دکتر غلامرضا رحمدل و ... آشنا شدم.
* ضمن خواندن اشعارم سعی میکردم خاطراتم را نیز بازگو کنم
- درباره دکتر رحمدل بگویید.
دکتر رحمدل را قبل از انقلاب میشناختم؛ از وقتی که در لنگرود حضور داشتند. من از سالهای هفتاد و چهار - پنج وارد کنگرههای شعر دفاع مقدس میشدم و خواه ناخواه عرصه شعر وارد «خاطره» هم میشد، چون عنوان آن «کنگره دفاع مقدس» بود، من به عنوان یک شاهد زنده بودم و میتوانستم بازگو کننده خاطراتی باشم در آن کنگرهها که ضمن خواندن اشعارم سعی میکردم خاطراتم را نیز بازگو کنم. که بسیار موردتوجه شاعران قرار می گرفت، خصوصأ شاعران جوانی که از نسل بعد از جنگ بودند.
* ماجرای تصادف قیصر در لنگرود
- یک خاطرهای از تصادف قیصر در سال 78 برایم بیان کردید، مثل این که خبر تصادف ایشان را به شما میرسانند و ...
بله، آن سالها خانهمان پشت بیمارستان امینی لنگرود بود؛ به من خبر رسید که یک نفر در بیمارستان امینی لنگرود است که تصادف کرده است و اسمش «پورامین!» است. اسمش را با تردید می گفتند! گفتند آشنای شماست. نمیدانم چه طور شد که این خبر را به من دادند. فکر کردند چون ایشان شاعر است و من هم شاعر، شاید به این دلیل من را خبر کردند. یا شاید چون در لنگرود تصادف کرده بود و با آشنایی که از من داشت که لنگرودی هستم و مرا می شناسند، خودش گفته بود ... نمی دانم، به هر حال خودم را به بیمارستان رساندم، یک فاصله دویست متری از منزل ما تا بیمارستان است. رسیدم دیدم کسی که تصادف کرده است «زنده یاد قیصر امینپور» است. آن زمان قیصر، مشاور فرهنگی رئیس جمهور بود. وقتی ایشان را دیدم با فرماندار وقت لنگرود تماس گرفتم و گفتم چنین فردی اینجا بستری است و مشاور فرهنگی رئیس جمهور هستند (خوب ایشان را آن موقع زیاد نمیشناختند، ضمن این که سمت ایشان را هم به فرماندار گفتم) و این باعث شد که فرماندار با استاندار تماس بگیرد و فردای آن روز از طریق ریاست جمهوری بالگردی را فرستادند و زنده یاد امینپور را به بیمارستان بعثت در تهران انتقال دادند.
- مرحوم امینپور کجا تصادف میکنند؟
گویا ایشان از تهران به سمت رودسر (که زادگاه همسر ایشان است) حرکت میکردند. بین راه، نرسیده به لنگرود محلهای به نام دیوشل است که در آنجا تصادف کرده بودند. این جاده که آن موقع خیابانش که کم عرض بوده پیچ خطرناکی داشته است. آن تصادف و آن آسیبی که به کلیه ایشان وارد شده بود باعث میشود پس از چند سال ایشان فوت کنند. البته این اتفاق بد و سخت باعث آشنایی بیشتر ما شد که همیشه جویای احوال شان در همایش ها و جلسات شعر باشم. - جناب یکتایی! الان غیر از مشغول بودن به کار وکالت به شعر سرودن هم میپردازید؟
بله، همچنان شعر میگویم. اجازه بدهید عرض کنم که آن سالها قیصر را در کنگرههای شعر دفاع مقدس که در اصفهان و قزوین می دیدم و خیلی به من محبت احترام داشت؛ الان بستهتر برای گزینش و دعوت شاعران عمل میکنند در حالی که آن موقع بازتر عمل میشد.
* تاثیز خوبی که راوی مستقیم دارد
- پس اگر استنباط بنده درست باشد، در کنگرههای اخیر دفاع مقدس شما را دعوت نمیکنند؟!
بله، در دو سه سال اخیر این گونه است، چون موضوع شعر دفاع مقدس است (البته منظور خودم نیست) بلکه آن کسانی است که در دفاع مقدس حضور داشتند باید از ایشان استفاده بشود که شاعران جوان با الهام از خاطراتشان بتوانند شعرهای زیبایی بگویند، چرا که راوی اگر مستقیم باشد تأثیر خوبی خواهد داشت.
- جناب یکتایی! مجموعه شعرهایی که شما منتشر کردید فقط «نسیم شرقی» است یا آثار دیگری هم در این حوزه چاپ کرده اید؟
از مجموعه شعرهایم که به چاپ رسیده، فقط نسیم شرقی است و مجموعه شعرهای دیگرم را هنوز چاپ نکرده ام، ولی در روزنامهها و در بسیاری از کتب گردآوری شده توسط شاعران به نام کشور چاپ شده است.
- اگر صلاح میدانید مصاحبه را با بیت یا ابیاتی از اشعارتان پایان دهیم.
گم شده ام در شب یلدائی ات
در نفس سبز مسیحائی ات
محو تماشای نگاه توام
آه از آن دیده دریایی ات
باز نشانده است دلم را به موج
شرجی چشمان اهورایی ات
چشم غزال دل بیچاره ام
گم شده در ساغر مینایی ات
آتش پنهان دلم شعله زد
بر خم آن طره ی یلدایی ات
منبع: فارس
نظر شما