شهید ایوب کیاء در 15 مرداد 1346 در شهرستان فومن دیده به جهان گشود و پس از دلاویری های فراوان در تاریخ 16 اردیبهشت 1366 به درجه رفیع شهادت رسید.
به گزارش نویدشاهدگیلان شهید ایوب کیاء اوايل بهار بود يك روز كه از سرزمين به خانه آمدم خانمم گفت كه ايوب از صبح كه رفته هنوز برنگشته من هم كه فكر مي كردم با بچه هاي محل مشغول تفريح است زياد نگران نشدم اما وقتي شب شد و به خانه نيامد كمي نگران شدم فرداي آن روز يكي از دوستانم آمد و گفت ديروز پسر شما با يكي از دوستانش سوار ماشين بودند كه به جبهه مي رفت حتي  پولي همراهشان نبود.
 من به آنها هزار تومان دادم بعد آنها رفتند فقط به من گفت به شما بگويم كه ناراحت نباشيد او به سربازي رفته است حدودا 15 روزي  گذشت يك روز از شاهرود نامه اي براي ما آمد نامه پسرم  داده  بود كه سه ماه آموزشي در شاهرود است من هم كه مي دانستم او لباس  زيادي به همراهش نبرده و پول هم ندارد مقداري وسايل و خوراكي به همراه مقداري لباس و پول برايش بردم با هزار بدبختي اجازه گرفتم كه 20 دقيقه دم پادگان با او صحبت كنم. وقتي از او پرسيدم آخر چرا بي خبر رفتي حداقل به ما مي گفتي چيزي به تو مي داديم اين طوري بي خبر نمي رفتي مي گفت شما اجازه ندهيد كه من به سربازي بروم چند ماه اموزشي  را در شاهرود بود  كه بعد به سومار منتقل شد هر چند وقت يكبار به مرخصي مي آمد يكبار به او خبر داديم كه عروسي  برادرت است هر طوري شده خودت را برسان او مرخصي گرفت و آمد چند روي پيش ما ماند و بعد رفت. چند ماه بود كه از رفتنش مي گذشت اما هيچ خبري از او نداشتيم يکبارتصميم گرفتم كه به دنبالش بروم شايد خبري از او بدست بياورم شبي كه صبح اش مي خواستم حركت كنم در خواب ديدم كه پسرم بر بلندي كوهي ايستاده و فرياد مي زد. ببين تا كجا بالا رفته ام چقدر فرياد زدم جلوتر نرو مي افتي يك دفعه از بالاي كوه پرت شد. ما آشناي نيروي هوايي داشتيم مي خواستيم جايش را عوض كنيم و پشت جبهه نگهداريش اما قبول نكرد گفت جايم خوب است. بعد از خوابي كه ديده بودم خانواده ام اجازه ندادند كه به دنبالش بروم .اين بود كه بعد از چند وقت براي ما خبر شهادت او را آوردند او با تمام فرزندانم فرق مي كرد هيچ وقت منتظر نمي ماند كه به او بگويم كه فلان كار را انجام بده خودش كارها را انجام مي داد از هيچ كاري نمي ترسيد هيچ وقت بيكار يك گوشه اي نمي نشست . يك روز كه ايوب در زمين كشاورزي به من كمك مي كرد يك سري مهمان كه از تهران آمده بودند بچه ها آمدن دنبال ايوب كه با آنها واليبال بازي كند. غروب كه از بازي به خانه آمدند به من گفتند حيف اين پسر نيست كه كشاورز كند در واليبال رقيب ندارد . ايوب كه يكبار به مرخص آمده بود خودش تعريف مي كرد با چند نفر از همرزمانش سوار هلي كوپتر شدم همين كه مي خواستيم راه بيفتيم فرمانده ما آمد و گفت كه فلاني كو بيا پايين من كه پياده شدم هليكوپتر حركت كرد هنوز صد متر از زمين بلند نشده بود كه مورد اصابت  موشك قرار گرفت و همه كشته شدند . يكي از همسايه هاي ما كه يك مرد سيد هست تعريف مي كند يکشب   ايوب را در خواب ديدم كه همراه يك سري از محلي ها هست و در سر جاده با هم صحبت مي كنند اما تمام كساني كه همراه ايوب بودند همه آنها سالهاي قبل فوت كرده بودند رو به ايوب كردم گفتم ايوب كجا هستي چه كار مي كني گفته بود جايم خوب است و به همه سلام برسان از آن دنيا راحت شدم اينجا خيلي خوب است.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده