مصاحبه اختصاصی با همسر و دختران شهیدمدافع حرم گیلان جهانگیر جعفری نیا:
شهید جهانگیر جعفری نیا و مینا باشیب، دختر عمو و پسرعمویی که به عقد هم در آمدند و زندگی سعادتمندانه‌ای را برای همدیگر رقم زدند.
به گزارش خبرنگار نوید شاهد گیلان؛ امروز پای صحبت های همسر شهید جهانگیر جعفری نیا نشسته ایم تا کمی از روزهای زندگی یکی از اولیای خدا برای ما بگوید، شهید جهانگیر جعفری نیا مدافع حرم گیلانی متولد ۳ شهریور ۱۳۵۷ در شهر آستارا، دارای مدرک فوق دیپلم بود، وی حین عملیات مستشاری در حلب سوریه  به شهادت رسید، از شهید جهانگیر جعفری‌نیا دو فرزند دختر به یادگار مانده است.

روایت پیش رو حاصل گفتگویی صمیمانه با همسر شهید جعفری نیا؛ سرکار خانم مینا باشیب است، روایتی عاشقانه با گذری بر زندگی مشترک خود و همسرشهیدش.

همسرشهید با بیان اینکه من و جهانگیر دخترعمو، پسرعمو و در یکی از روستاهای انزلی همسایه بودیم و به یک مدرسه می‌رفتیم، اظهارکرد:از بچگی باهم ارتباط خوبی داشتیم و در راه مدرسه برایم شکلات و هدیه میگرفت و وقتی خانواده‌هایمان صمیمیت و تفاهم بیش از حد ما را با هم دیدند، تصمیم گرفتند که ما را به هم محرم کنند، که این صیغه محرمیت بعد از چند سال منجر به ازدواج شد.

روایتی عاشقانه با گذری بر زندگی مشترک شهید جهانگیر جعفری نیا و همسرش

تفاهم بیش از حد باشهید از کودکی تا بزرگسالی

وی با بیان اینکه جهان در روز خاستگاری هیچ دغدغه‌ای رضایت من و خانواده ام نداشت، افزود: اخلاق و رفتار شهید، خنده ها، شوخی ها ، افکار و ... خیلی شبیه خودم بود،  ما با هم خیلی تفاهم داشتیم به گونه ای که  هرچیزی که من دوست داشتم او هم دوست داشت.

همسر شهید با بیان اینکه ما وابستگی شدیدی به هم داشتیم و وقتی که با هم ازدواج کردیم شهید 4 سال بود که پاسدار شده بود، گفت: با جهانگیر در روز های نخست ازدواج مانند تمامی زوج های جواندر خیال پردازی های شیرین زندگی مشترک همانند ساخت منزل، بچه دار شدن و...

همسر شهید ادامه پس از گذشت 6 ماه از زندگی مشترکمان، کم کم زمزمه های گردان صابرین شروع شد و برای جهانگیر بسیار جذاب بود که عضو این تیپ شود، تصریح کرد: من مخالف عضو شدن جهان در تیپ صابرین بودم زیرا در اوایل زندگی که در سقز خدمت می کرد و بعد از مسافت و فاصله بسیار زیاد محل خدمت و محل زندگی باعث تنهایی من می شد و همواره از این دوری در رنج بودم.

وی با بیان اینکه بعداز یکسال از این ماجرا دوباره همسرم در مورد یگان صابرین صحبت کرد که هدفم خیلی بزرگتر از این چیزها است و باید عضو آن شوم و تو باید صبوری کنی، خاطرنشان کرد: شهید همیشه می گفت من که خلاصه باید بمیرم چه بهتر که این مردن با شهادت همراه باشد.

دوری از جهانگیر برایم قابل هضم نبود
همسر شهید بابیان اینکه جهان در طول 18 سال زندگی اکثر مرزهای ایران را رفته بود و برای من قابل هضم نبود که راضی شوم این فاصله بیشتر شود و حتی به کشور دیگری برای دفاع برود، اظهار کرد: با همه مشکلاتی که با رفتنش داشتم بالاخره مرا راضی کرد که به سوریه رود.

باشیب با بیان اینکه بعد مدتی که از سوریه زنگ زد اظهار دلتنگی و اجبارش کردم که برگردد و او هم بدون مرخصی برگشت؛ دوستانش می گویند زمانی که قرار بود به ایران برگردد ناگهان غیبش زد که او را در حرم حضرت زینب(س) پیدا کردیم که چهارزانو نشسته بود و دعا و گریه می کرد که یا زینب دوباره کاری کن برگردم.

وی با بیان اینکه وقتی جهان از سوریه آمد به او گفتم، به چه چیزی می خواهی برسی، بعد از این همه خدمتی که در ایران کردی هنوز به آن دست نیافته ایی، گفت: همسرم بعد شنیدن این سوال فقط یکی دو روز سکوت کرد وچیزی نگفت و وقتی از دوستانش هم می پرسیدم که چرا جهان جوابم را نمی دهد می گفتند ما هم تا کنون گریه جهانگیر را ندیده بودیم اما وقتی به حرم حضرت زینب(س) آمد نمی توانستیم آرامش کنیم.

همسر شهید تصریح کرد: وقتی یکبار دیگر جهان به سوریه رفت و شبانه به من خبر دادند که مجروح شده و در بیمارستان تهران بستری است، خود را به بیمارستان رساندم و در تمام طول مسیر با خودم زمزمه می‌کردم که دیگر نمی‌گذارم به سوریه برود زیرا دوریش و اکنون مجروح شدندش برایم غیرقابل پذیرش بود.

باشیبادامه داد وقتی به بیمارستان رسیدم پنج، شش ساعت نگذاشتند او را ببینم و در ان زمان فقط خدا می داند چه بر من گذشت، خاطرنشان کرد: وقتی صدایم کردن که می‌توانی بروی همسرت را ببینی با ذوق قدم بر می داشتم که در مسیر با خانمی که افغانی و پناهنده ایران بود برخورد کردم.

خانم افغانی که نظرم را نسبت به سوریه رفتن همسرم تغییر داد
وی اظهار کرد: آن خانم بر بالین پسرش که خمپاره خورده و وضعیت بدی داشت به صورت چهارزانو نشسته بود و گریه می کرد و حضرت زینب(س) را صدا می زد که تو سلامتی فرزندم را برگردان و من قول می دهم که یک بار دیگر او را به پابوست برای دفاع از حرم بفرستم.

همسر شهید افزود: یک شوکی برایم بود، اصلا باورم نمیشد همچین حسی به من دست دهد،  منی که کاملا مخالف سوریه رفتن جهان بودم،  حرف آن خانم مرا از این دنیا به آن دنیا برد.

وی گفت: وقتی خود جهانگیر به من زنگ زد که سالمم و هیچ اتفاقی نیفتاده اما من آنقدر بی تابی می کردم، و از همان موقع نقشه می کشیدم که آمد خانه نگذارم به سوریه برود، وقتی سخنان آن زن را شنیدم واقعا از خودم خجالت کشیدم.

همسر شهید با بیان اینکه یکساعتی طول کشید تا پیش همسرم بروم، تصریح کرد: وقتی رسیدم پیش جهان، فقط سکوت کردم و اشک از چشمانم جاری شد که او هم با دیدن اشک هایم به گریه افتاد و فقط از من پرسید می‌گذاری یک بار دیگر به سوریه بروم، که من به نشانه رضایت چشمانم را بستم و او از شدت ذوق فریادی کشید که خدارا شکر که دوباره راضی شد.

روایتی عاشقانه با گذری بر زندگی مشترک شهید جهانگیر جعفری نیا و همسرش

جهانگیر حسرت شهدای مدافع حرم را می خورد

باشیب با بیان اینکه وقتی شهدای مدافع حرم گیلان مانند شهید طاهرنیا، سیرت نیا و حبیب روحی را می‌آوردند و ما برای تشییع می‌رفتیم، جهان در حال خودش نبود و فقط حسرت می خورد و می گفت ای بی معرفت خودت تنهایی رفتی، خاطرنشان کرد: سید سیرت نیا وقتی شهید شد در مجتمعی که زندگی می کردیم، وقتی آوردنش ، کلی با شهید حرف زد و گریه کرد، و همش می گفت؛ سید خیلی بی معرفتی، سید رفتی چرا مرا با خودت نبردی و از این دست کلمات بر زبانش جاری بود.

وی اظهار کرد: وقتی حبیب روحی به شهادت رسید، حال جهان از این رو به آن رو شد چون ایشان یکی از نیروهای خودش بود و حساسیتش نسبت به او صد چندان شده بود، همین که رسید سر پیکر گفت حبیب خیلی نامردی  اینقدر گفت گفت تا راه برای خودش باز شد.

همسر شهید افزود: هر وقت به ماموریت می‌رفت و تنها می‌شدم و می خواست مرا آرام کند، می‌گفت؛ من وقتی خدمت می‌کنم 70 درصد ثوابش مال تو 30 درصد مال من، فقط تو راضی باش، منم به این حرف هایش افتخار می‌کردم ، همش می‌گفتم چه کار بزرگی می‌کنم ، زحمت او میکشید  همه کار او میکرد  واقعا چه ثوابی من میتوانستم ببرم، حتی از ثوابی هم که میخواست ببرد می گذشت.

وی با بیان اینکه هر وقت زنگ میزد یک دقیقه صحبت می‌کرد حال من را می‌پرسید ولی با بچه ها صحبت نمی‌کرد و فقط صدای حرف زدن و بازی هایشان را از پشت تلفن گوش می داد و می گفت  همین که صدایشان را می‌شنوم برای من کافی است، هر چقدر به جهان گفتم با بچه ها صحبت کن، گفت نه اگر بشنوم، دلم گیر دنیا می شود و ماندنی می‌شوم، افزود:  2 یا 3 ساعت قبل از آخرین عملیاتش به من زنگ زد، حرفای آخرش را بهم گفت، خیلی برایم سخت بود، در آن مدت به من ابراز علاقه می کرد و در آخر گفت؛ عملیات میروم برگشتم معلوم نیست و خداحافظی کرد.

من و فرزندانم می دانستیم جهانگیر شهید می شود
همسر شهید تصریح کرد: بعد از آن حرفش چشم انتظار این بودم که عملیات تمام شود، شاید آن لحظه ای که شهید شدن من در اینجا حس کردم، زیرا  بی تابی هایی که داشتم  و آخر شب با همه اقوام و آشنایان تماس می گرفتم که خبری از جهان دارند یا خیر و همه همه می گفتند ما هیچ خبری نداریم،   فقط میدانیم عملیات تمام شده  و  چندتا مجروح داده ایم.

وی خاطرنشان کرد: همانقدر که من میدانستم جهان شهید شده، دخترانم هم میدانستند،  فاطمه خیلی آرامش خاصی داشت و میگفت حسی به من می‌گوید بابا دیگر نمی اید و دیگر تمام شد.

همسر شهید با بیان اینکه تا ساعت 2 شب منتظر ماندیم اما خبری نشد، اظهار کرد:  به خانه یکی از اقوام همسرم زنگ زدم، همین که اولین بوق خورد جواب داد، خیلی تعجب کردم این موقع شب چرا اینقدر زود جواب دادند و گفتم  اتفاقی افتاده گفت نه نگران نشو، جهان مجروح شده است و شما خودتان را به انزلی برسانید.

باشیب با بیان اینکه وقتی گوشی را قطع کردم همه ما مطمئن بودیم که جهان شهید شده است، افزود: به هر حال سه نفری از آستارا به سمت انزلی حرکت کردیم و حدود 3 ساعت در راه بودیم، وقتی به خانه پدری همسرم رسیدیم آنجا پر از جمعیت بود، از هر که می پرسیدیم چه شده کسی جواب نمی‌داد تا اینکه وقتی چشمان پر اشک برادرهمسرم را دیدم متوجه شدم واقعا دیگر جهان در پیش ما نیست و همان جا از حال رفتم.

وی با بیان اینکه جهان به من قول داده بود  با خنده میروم  و با خنده می آیم، ازمن مطمئن باش خنده مرا دیدی بی تابی نکن بدان که من خیلی راضیم، گفت: در آن زمان خیلی بی تاب بودم و دقیقا به صورت اتفاقی رفتم روی مبلی که همیشه شهید بر روی آن می نشست نشستم.

حضرت زینب(س) سبب آرامشم شد
همسر شهید با بیان اینکه دیگر طاقت نداشتم و اشکانم خشک شده بود، تصریح کرد: واقعا طاقت نداشتم یک دفعه یادم افتاد که همسرم به من گفته بود، خیلی بریدی حضرت زینب(س) را صدا کن، خیلی برایم سخت و حتی یاد آوریش هم برایم معجزه بود.

باشیب خاطرنشان کرد:  بصورت غیر ارادی ناگهان با صدای بلند فریاد زدم؛ «یا زینب»، و عقده دلم را خالی کردم، در آن زمان احساس کردم یک نفر دستش را بر روی شانه‌هایم گذاشت و آرامم کرد.

وی با بیان اینکه وقتی آرام شدم ، دخترهایم را صدا زدم وضو گرفتیم و نماز شکر خواندیم،  اظهار کرد: وقتی پیکرش را به خانه آوردند، خواهش کردم که باید بازش کنید و ببینمش، اما با مخالفت آنها مواجه شدم که می گفتند، پیکرش وضعیت خوبی ندارد ولی من زیر بار حرف آنها نرفتم و پیکرش را باز کردند.

همسر شهید با بیان اینکه همه بیرون رفتن و فقط من، دو فرزندم وخواهرشوهرم آنجا ماندیم و پیکر را باز کردیم، افزود: وقتی روی پیکر را باز کردم انگار زنده بود، اینقدر چشمانش برق می زد و قشنگ می‌خندید که یک آن همه ما به شکل عجیب و خیلی غیر طبیعی خندمان گرفت.

وی با بیان اینکه با دیدن جهان خیلی آرام شدم، گفت: صبر و گذشت جهان باعث شد که شهید شود.

روایتی عاشقانه با گذری بر زندگی مشترک شهید جهانگیر جعفری نیا و همسرش

دختر شهید جعفری نیا؛ نخستین دختر گیلانی که پرواز می کند

فاطمه، دختر بزرگ شهید با بیان اینکه از پدرم خاطرات زیادی دارم که نمی دانم چگونه بیان کنم، تصریح کرد: وقتی خیلی بچه بودم با اصرار و گریه موفق شدم تا پدرم مرا به زمین فوتبالی که با دوستانش بازی می کرد، ببرد و در آن زمان یادم است وارد زمین شدم و بازیشان را به هم زدم.

وی خاطرنشان کرد: پدر من شهید شده و وقتی اسمش می‌آید حس می کنم همیشه کنارم است و من این را واقعا درک میکنم و به جرأت می گویم که با چشمم بابا را می بینم.

فاطمه با بیان اینکه پدرم پرواز و فوتبال را بسیار دوست داشت و همیشه دوست داشت ماهم دنباله رو او باشیم، و اولین کاری که پس از شهادت پدرم کردم سراغ پرواز رفتم.

حالا نخستین دختر گیلانی هستم که پرواز می کنم، و اولین پروازم با بال بابا بود و یک حس فوق العاده خوبی داشت.

روایتی عاشقانه با گذری بر زندگی مشترک شهید جهانگیر جعفری نیا و همسرش

نگاه مردم نسبت به خانواده شهدا تغییر کند

دختر شهید با اشاره به نگاه‌هایی که مردم به آنها دارند، گفت: متاسفانه برخی از مردم انتظار دارند چون ما خانواده شهید هستیم، هیچ وقت شاد نباشیم و بگو و بخند نکنیم.

فاطمه با بیان اینکه ما هم انسانیم و نیاز به شادی داریم، تصریح کرد: این نگاه باید از جامعه دور شود که خانواده شهید فقط باید مشکی بپوشند، و عزادار باشند.

زهرا دختر کوچک شهید با بیان اینکه من دلم هیچ وقت برای پدرم تنگ نمی‌شود، خاطرنشان کرد: من هر روز صبح وقتی از خواب بلند می شوم پدرم را در خانه می بینم و این باعث شده که هیچ گاه دلتنگش نشوم.

وی با بیان اینکه من خیلی پدرم را دوست داشتم و با رفتنش فکر می کردم دوریش را نتوانم طاقت بیاورم، اظهار کرد: اما الان به این درک رسیده ام که شهدا زنده اند و همیشه در کنارمان هستند.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده