زندگینامه شهید یونس رودباری؛ هم نام میرزا، عزیز خمینی(ره)
جمعه, ۰۳ فروردين ۱۳۹۷ ساعت ۱۹:۱۹
پس از شهادت سید یونس، خانواده او به دیدار امام خمینی (ره) نائل میشوند. امام پس از عرض تسلیت و تفقد و اظهار همدردی چون پدر شهید سید یونس را در حال گریه مشاهده میکند به ایشان میفرماید:”این گریه مال شما نیست! این گریه برای من است که بهترین عزیزم را از دست دادم! من، سید یونس رودباری را از فرزندانم بیشتر دوست داشتم .
به گزارش نویدشاهدگیلان به نقل از هشت هزار قهرمان گیلان لطف و مهر الهی در یازدهمین روز از مهرماه سال ۱۳۱۱ هجری شمسی با به دنیا آمدن نوزادی در خانواده میر محمدعلی حسینی نمود عینی یافت و این خانواده را که با پیشه کشاورزی در بستری از تدین و دینداری در تهیدستی و فقر مادی روزگار میگذرانید، با تولد کودکی غرق در مسرت و شادمانی کرد.
میر محمدعلی، این کشاورز رودباری با سپاس از الطاف الهی در اولین گام از تربیت و پرورش این فرزند او را همنام«یونس « یکی از پیامبران الهی نامید تا رهرو انبیاء، صدیقین و شهدا درراه اعتلای کلمه الحق و التوحید باشد.
سپس در عین عسرت و فشار اقتصادی از سرمایهگذاری درراه کمال و تعالی او هیچ نکتهای را فروگذار نکرد، همین اهتمام و توجه باعث شد سید یونس نهتنها برای خانواده و منطقه که بعدها برای اسلام و ایران افتخارآفرین باشد و موجبات سربلندی و عزت و مباهات شود.
سید یونس نوجوانی دوازدهساله بود که در مکتبخانه زادگاهش زیر نظر «میرزا بلال طالقانی « به فراگرفتن قرآن پرداخت و چون از هوش و استعدادی سرشار برخوردار بود در فراگرفتن این کتاب الهی بهسرعت پیشرفت کرد.
استعداد سرشار او در این راستا توجه «سید رحمان سیاهپوش قزوینی « را که در ایام محرم، صفر و ماه مبارک رمضان به رودبار میآمد و در روستای آغوزبن به منبر میرفت، به خود جذب کرد و شیفتهاش ساخت تا از میر محمدعلی با اصرار تقاضا کند که اجازه بدهد برای ادامه تحصیل سید یونس را با خود به قزوین ببرد.
اگرچه تنگدستی خانواده و عدم توان پرداخت هزینه تحصیلی نزدیک بود که او را از این فرصتی که برایش پیشآمده است، محروم سازد ولی کمک مردم روستا و مساعدت و پافشاری سید قزوینی بر این مهم غالب آمد و بدین ترتیب، سید یونس برای تحصیل به قزوین رفت.
آغاز فعالیت های انقلابی
دو سال دریکی از حوزههای علمیه قزوین به تحصیل علوم دینی همت گماشت و در این زمینه به پیشرفت بسیار چشمگیری دستیافت.
پس از سپری شدن این سالها با «ضیاء باقری «، طلبهای که همحجرهای او بود و از روستای کلیشم رودبار به قزوین آمده بود، عازم مشهد مقدس شد تا در حوزههای علمیه آنجا به تحصیلات خود ادامه دهد و از محضر درس استادان آن حوزهها استفاده کند.
نزدیک به دو سال در مشهد الرضا (ع) تحصیل خود را دنبال کرد، در این فاصله با بالا گرفتن معرفت علمی و ایمان قلبیاش فعالیت سیاسیاش، علیه نظام شاهنشاهی نیز شروع شد.
گستردگی فعالیت سیاسی او در این راستا باعث شد که توسط ساواک دستگیر شود و مورد شکنجه قرار گیرد، شدت شکنجه بهاندازهای بود که سید یونس حتی از نوشتن نیز برای مدتی محروم ماند.
گفتهاند، سید یونس وقتیکه جهت مداوا به پزشک مراجعه میکند، پزشک معالج خطاب به ایشان میگوید: شما به حکومت چهکار دارید؟ سید یونس پاسخ میدهد: «قرآن به ما دستور داده است که با ظلم و ستم مبارزه کنیم «. یونس هنوز کاملاً بهبودی خود را به دست نیاورده بود که دوباره ساواک به سراغ او میآید و این بار به چابهار تبعید میشود.
پس از پایان اقامت اجباری او در بندر چابهار که سه ماه به طول میانجامد به زادگاهش بر میشود. مدت کوتاهی از بازگشتن او به رودبار نمیگذرد که برای ادامه تحصیل تصمیم میگیرد به قم عزیمت کرده و در مدرسه فیضیۀ، بهمراتب علمی خویش بیفزاید. خانواده مخالفت میکند ولی او در تصمیم خود پابرجا و قاطع است.
در آستانه خروج از منزل، مادرش به او میگوید: "پسرم! شمارا میکشند و مردم، ما را سرزنش میکنند. سید یونس به مادر پاسخ میدهد: «هر کس بعد از شهادت من، شمارا سرزنش کرد مقاومت کنید و از اینکه چنین فرزندی داشتید که تقدیم اسلام و جامعه و مملکت کردهاید، خدا را شکرگزار باشید «.
او حدود ۷ سال در مدرسه فیضیه قم زیر نظر استادان بزرگی چون حضرت امام خمینی، به کسب مراتب معنوی و تحصیل علوم دینی میپردازد و با توجه به روشنگریها و افشاگریهای بنیانگذار انقلاب اسلامی ایران، فعالانه به مبارزه علیه رژیم ستمشاهی برمیخیزد و در همین رابطه چندین بار توسط ساواک دستگیر، زندانی و شکنجه میشود.
مبارزات وی تا سال ۴۲ و حمله کماندوهای شاه به فیضیه، ادامه یافته تا اینکه روز حمله گارد به فیضیه، با نیروهای گارد درگیر میشود. شب بعد از حمله، سید یونس خیلی مضطرب به حجره میآید، او جوان شجاع و بیباکی بود و هیچگاه دیده نشده بود که خوف و ترسی داشته باشد! اما آن روز آنقدر از کماندوها چوب خورده بود که حالت شوکه و ضعف اعصاب داشت. نه میتوانست بخوابد و نه میتوانست خود را کنترل کند.
پس از جریان حمله کماندوها به مدرسه فیضیه، یک روز با همان وضعیت بهشدت آسیبدیده در قم ماند. فردای آن روز سایر طلبهها چون میدیدند که اگر با این وضع در قم بماند از بین میرود چاره کار را در آن دیدند که سید یونس را به قزوین که نزدیکترین شهرستان به زادگاهش هست بفرستند تا بهوسیله آشنایان و نزدیکانی که او در آنجا دارد ترتیب درمان او توسط پزشکان در قزوین داده شود.
یکی دو نفر از طلاب داوطلب میشوند سید یونس را تا قزوین همراهی کنند ولی او نمیپذیرد و ترجیح میدهد که بهتنهایی قم را به مقصد قزوین ترک کند. پس از رسیدن به قزوین در آنجا نیز نمیماند و بهسوی رودبار رهسپار میشود.
از مراجعت او به زادگاهش، چند روزی بیشتر سپری نشده بود که صدمات وارده کار خودش را میکند و سید یونس دار فانی را وداع گفته و به شهادت میرسد و پیکر مبارکش در گلزار امامزاده حسین آغوزبن (رودبار) زیارتگاه رهروان راه خدا میشود.
پس از شهادت سید یونس، خانواده او به دیدار امام خمینی (ره) نائل میشوند. امام پس از عرض تسلیت و تفقد و اظهار همدردی چون پدر شهید سید یونس را در حال گریه مشاهده میکند به ایشان میفرماید: این گریه مال شما نیست! این گریه برای من است که بهترین عزیزم را از دست دادم! من، سید یونس رودباری را از فرزندانم بیشتر دوست داشتم .
میر محمدعلی، این کشاورز رودباری با سپاس از الطاف الهی در اولین گام از تربیت و پرورش این فرزند او را همنام«یونس « یکی از پیامبران الهی نامید تا رهرو انبیاء، صدیقین و شهدا درراه اعتلای کلمه الحق و التوحید باشد.
سپس در عین عسرت و فشار اقتصادی از سرمایهگذاری درراه کمال و تعالی او هیچ نکتهای را فروگذار نکرد، همین اهتمام و توجه باعث شد سید یونس نهتنها برای خانواده و منطقه که بعدها برای اسلام و ایران افتخارآفرین باشد و موجبات سربلندی و عزت و مباهات شود.
سید یونس نوجوانی دوازدهساله بود که در مکتبخانه زادگاهش زیر نظر «میرزا بلال طالقانی « به فراگرفتن قرآن پرداخت و چون از هوش و استعدادی سرشار برخوردار بود در فراگرفتن این کتاب الهی بهسرعت پیشرفت کرد.
استعداد سرشار او در این راستا توجه «سید رحمان سیاهپوش قزوینی « را که در ایام محرم، صفر و ماه مبارک رمضان به رودبار میآمد و در روستای آغوزبن به منبر میرفت، به خود جذب کرد و شیفتهاش ساخت تا از میر محمدعلی با اصرار تقاضا کند که اجازه بدهد برای ادامه تحصیل سید یونس را با خود به قزوین ببرد.
اگرچه تنگدستی خانواده و عدم توان پرداخت هزینه تحصیلی نزدیک بود که او را از این فرصتی که برایش پیشآمده است، محروم سازد ولی کمک مردم روستا و مساعدت و پافشاری سید قزوینی بر این مهم غالب آمد و بدین ترتیب، سید یونس برای تحصیل به قزوین رفت.
آغاز فعالیت های انقلابی
دو سال دریکی از حوزههای علمیه قزوین به تحصیل علوم دینی همت گماشت و در این زمینه به پیشرفت بسیار چشمگیری دستیافت.
پس از سپری شدن این سالها با «ضیاء باقری «، طلبهای که همحجرهای او بود و از روستای کلیشم رودبار به قزوین آمده بود، عازم مشهد مقدس شد تا در حوزههای علمیه آنجا به تحصیلات خود ادامه دهد و از محضر درس استادان آن حوزهها استفاده کند.
نزدیک به دو سال در مشهد الرضا (ع) تحصیل خود را دنبال کرد، در این فاصله با بالا گرفتن معرفت علمی و ایمان قلبیاش فعالیت سیاسیاش، علیه نظام شاهنشاهی نیز شروع شد.
گستردگی فعالیت سیاسی او در این راستا باعث شد که توسط ساواک دستگیر شود و مورد شکنجه قرار گیرد، شدت شکنجه بهاندازهای بود که سید یونس حتی از نوشتن نیز برای مدتی محروم ماند.
گفتهاند، سید یونس وقتیکه جهت مداوا به پزشک مراجعه میکند، پزشک معالج خطاب به ایشان میگوید: شما به حکومت چهکار دارید؟ سید یونس پاسخ میدهد: «قرآن به ما دستور داده است که با ظلم و ستم مبارزه کنیم «. یونس هنوز کاملاً بهبودی خود را به دست نیاورده بود که دوباره ساواک به سراغ او میآید و این بار به چابهار تبعید میشود.
پس از پایان اقامت اجباری او در بندر چابهار که سه ماه به طول میانجامد به زادگاهش بر میشود. مدت کوتاهی از بازگشتن او به رودبار نمیگذرد که برای ادامه تحصیل تصمیم میگیرد به قم عزیمت کرده و در مدرسه فیضیۀ، بهمراتب علمی خویش بیفزاید. خانواده مخالفت میکند ولی او در تصمیم خود پابرجا و قاطع است.
در آستانه خروج از منزل، مادرش به او میگوید: "پسرم! شمارا میکشند و مردم، ما را سرزنش میکنند. سید یونس به مادر پاسخ میدهد: «هر کس بعد از شهادت من، شمارا سرزنش کرد مقاومت کنید و از اینکه چنین فرزندی داشتید که تقدیم اسلام و جامعه و مملکت کردهاید، خدا را شکرگزار باشید «.
او حدود ۷ سال در مدرسه فیضیه قم زیر نظر استادان بزرگی چون حضرت امام خمینی، به کسب مراتب معنوی و تحصیل علوم دینی میپردازد و با توجه به روشنگریها و افشاگریهای بنیانگذار انقلاب اسلامی ایران، فعالانه به مبارزه علیه رژیم ستمشاهی برمیخیزد و در همین رابطه چندین بار توسط ساواک دستگیر، زندانی و شکنجه میشود.
مبارزات وی تا سال ۴۲ و حمله کماندوهای شاه به فیضیه، ادامه یافته تا اینکه روز حمله گارد به فیضیه، با نیروهای گارد درگیر میشود. شب بعد از حمله، سید یونس خیلی مضطرب به حجره میآید، او جوان شجاع و بیباکی بود و هیچگاه دیده نشده بود که خوف و ترسی داشته باشد! اما آن روز آنقدر از کماندوها چوب خورده بود که حالت شوکه و ضعف اعصاب داشت. نه میتوانست بخوابد و نه میتوانست خود را کنترل کند.
پس از جریان حمله کماندوها به مدرسه فیضیه، یک روز با همان وضعیت بهشدت آسیبدیده در قم ماند. فردای آن روز سایر طلبهها چون میدیدند که اگر با این وضع در قم بماند از بین میرود چاره کار را در آن دیدند که سید یونس را به قزوین که نزدیکترین شهرستان به زادگاهش هست بفرستند تا بهوسیله آشنایان و نزدیکانی که او در آنجا دارد ترتیب درمان او توسط پزشکان در قزوین داده شود.
یکی دو نفر از طلاب داوطلب میشوند سید یونس را تا قزوین همراهی کنند ولی او نمیپذیرد و ترجیح میدهد که بهتنهایی قم را به مقصد قزوین ترک کند. پس از رسیدن به قزوین در آنجا نیز نمیماند و بهسوی رودبار رهسپار میشود.
از مراجعت او به زادگاهش، چند روزی بیشتر سپری نشده بود که صدمات وارده کار خودش را میکند و سید یونس دار فانی را وداع گفته و به شهادت میرسد و پیکر مبارکش در گلزار امامزاده حسین آغوزبن (رودبار) زیارتگاه رهروان راه خدا میشود.
پس از شهادت سید یونس، خانواده او به دیدار امام خمینی (ره) نائل میشوند. امام پس از عرض تسلیت و تفقد و اظهار همدردی چون پدر شهید سید یونس را در حال گریه مشاهده میکند به ایشان میفرماید: این گریه مال شما نیست! این گریه برای من است که بهترین عزیزم را از دست دادم! من، سید یونس رودباری را از فرزندانم بیشتر دوست داشتم .
نظر شما