ماجرای آرم ۳۱۳ روی سینه حسین/ انگشتر هدیه حضرت آقا
دوشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۶ ساعت ۱۱:۱۱
حسین وصیتنامه نداشت؛ اصلاً دنبال این چیزها نبود. مثلاً آقای نریمانی که با آن صوت قشنگش میخواند: «منم باید برم…آره برم سرم بره…» حسین میگفت: «اینها چیست؟ باید برویم آمریکا را نابود کنیم
نویدشاهدگیلان: ماجرای آرم ۳۱۳ روی سینه حسین/همه با افتخار میگفتند نیروی فرمانده حسین هستند؛ به روایت همرزم فرمانده حسین یک
آرم ۳۱۳ روی سینه حسین بود که برایش مهم بود. یکی از آرمهای حزبالله
عراق است که عدد ۳۱۳ را نشان میدهد همراه با یک اسلحه. آن آرم را به هیچ
کس نمیداد و میگفت من یکی از ۳۱۳ یار امام زمان(عج) هستم. این را با
قاطعیت میگفت و اعتقاد داشت.
یک توانایی و تخصصی در هر کدام از بچهها
بود. شاید میان ما هم ردهایها یک رقابتهایی هم وجود داشت و دنبال این
بودیم که خودمان را بالا بکشیم و تواناییهای خود را رشد داده و فرمانده
شویم. برای اینکه خدمت بیشتری ارائه دهیم و بگوییم که من هم میتوانم این
کار را بکنم برای پیشرفت در کار. ولی وقتی پای حسین وسط میآمد همه با
افتخار میگفتند: «ما نیروی حسین هستیم.» به او میگفتند "فرمانده حسین”.
همیشه آخر جلسه مینشست/معاملهاش با امامین عسکریین(ع) بود؛ به روایت همرزم فرمانده حسین؛
میگفتند: «بیا برو در جلسه شرکت کن و نقشه را توضیح بده» نمیرفت و به فرماندهان دیگر میگفت رفتید در جلسه به حاج قاسم این نکات را بگویید تا من بروم و به خط سرکشی کنم. نگران بود این کارها نیتش را خدشه دار کند. معاملهاش با امامین عسکریین(ع) بود. هر جایی که اسمی مطرح بود و جلسهای برگزار میشد با اینکه او فرمانده بود اما آخر جلسه مینشست و نیروهایش به جای او توضیح میدادند. گمنام بود و همین خصوصیاتش او را آنقدر دوستداشتنی کرده بود و آنقدر جذاب بود که وقتی نمیدیدیمش دلمان برایش تنگ میشد.
ماجرای انگشتر هدیه حضرت آقا؛ به روایت همرزم فرمانده حسین
یک ساعت خیلی گرانقیمت داشت یک بار یکی از بچهها گفت: «حسین این ساعتت چقدر قشنگ است!» آن را باز کرد و به او داد و گفت: «برای تو.» طرف قبول نمیکرد اما حسین گفت: «نه؛ من دیگر این را دست نمیکنم. برای تو باشد.» یادم هست حسین جانباز شده بود و در همان زمان مجروحیت با آقا دیدار داشتند. دوست داشت انگشتر حضرت آقا را هدیه بگیرد اما رویش نشده بود. در همان دیدار یکی دیگر از بچهها انگشتر آقا را گرفت. حسین این موضوع در دلش مانده بود. وقتی برگشتند به آن دوستش گفته بود: «این انگشتر را بده من ببینم» و بعد گفته بود: «اگر بخواهم که آن را به من ببخشی که نمیدهی. میدهی؟» آن طرف هم به شوخی گفته بود: «تو گوشیات را به من بده. من هم انگشتر را به تو میدهم.» اما حسین خیلی جدی همان موقع گوشیاش را داد. گوشیاش آن موقع بیش از دو میلیون قیمت داشت. اما آن را داد و گفت این گوشی من برای تو و انگشتر آقا را گرفت. اصلا دلبستگی به مال دنیا نداشت.
حسین دو ماه در سال روزه میگرفت. ماه شعبان و رمضان. در روز شهادتش هم به گفته نیروها حسین روزه بود؛ آن هم در منطقهای که گرما آنقدر زیاد است که فقط شبها میشود استراحت کرد که شبها هم حمله میکنند یعنی اصلاً نمیشود استراحت کرد؛ در آن منطقه آب بسیار کم است و غذا کم میرسد. حسین در این شرایط روزه میگرفت و در اواخر عمرش بسیار لاغر شده بود اما بدنش قوی بود به نحوی که در کشتی حریف همه نیروها میشد. یکی از دلایلی که نیروهای ما غافلگیر شدند همین بود که داعشیها هیچوقت در آن منطقه دوام نمیآوردند. داعشیها از عراق به سوریه آمدند به نیروهای ما حمله کردند و سپس فرار کردند.
میگفت: نمیروم شهید شوم، میروم که بکشم/آنقدر میجنگم تا ریشه تکفیری را بخشکانم؛ به روایت همرزم فرمانده حسین
حسین وصیتنامه نداشت؛ اصلاً دنبال این چیزها نبود. مثلاً آقای نریمانی که با آن صوت قشنگش میخواند: «منم باید برم…آره برم سرم بره…» حسین میگفت: «اینها چیست؟ باید برویم آمریکا را نابود کنیم. من که نمیروم شهید شوم، من میروم که بکشم.» طرز فکرش این بود که باید آنقدر این تکفیریها را بکشد که نابود شوند؛ اعتقادش این بود که من جزو ۳۱۳ یار امام زمان هستم پس باید زنده بمانم. پس از شهادتش هم همه گفتند حیف بود که حسین شهید نشود و از سوی دیگر بدا به حال ما که حسین را از دست دادیم. زمانی که من خبر شهادت حسین را شنیدم اصلا باور نمیکردم. فکر میکردم که حتماً اتفاق حادی افتاده که حسین شهید شده است.
میگفتند: «بیا برو در جلسه شرکت کن و نقشه را توضیح بده» نمیرفت و به فرماندهان دیگر میگفت رفتید در جلسه به حاج قاسم این نکات را بگویید تا من بروم و به خط سرکشی کنم. نگران بود این کارها نیتش را خدشه دار کند. معاملهاش با امامین عسکریین(ع) بود. هر جایی که اسمی مطرح بود و جلسهای برگزار میشد با اینکه او فرمانده بود اما آخر جلسه مینشست و نیروهایش به جای او توضیح میدادند. گمنام بود و همین خصوصیاتش او را آنقدر دوستداشتنی کرده بود و آنقدر جذاب بود که وقتی نمیدیدیمش دلمان برایش تنگ میشد.
یک ساعت خیلی گرانقیمت داشت یک بار یکی از بچهها گفت: «حسین این ساعتت چقدر قشنگ است!» آن را باز کرد و به او داد و گفت: «برای تو.» طرف قبول نمیکرد اما حسین گفت: «نه؛ من دیگر این را دست نمیکنم. برای تو باشد.» یادم هست حسین جانباز شده بود و در همان زمان مجروحیت با آقا دیدار داشتند. دوست داشت انگشتر حضرت آقا را هدیه بگیرد اما رویش نشده بود. در همان دیدار یکی دیگر از بچهها انگشتر آقا را گرفت. حسین این موضوع در دلش مانده بود. وقتی برگشتند به آن دوستش گفته بود: «این انگشتر را بده من ببینم» و بعد گفته بود: «اگر بخواهم که آن را به من ببخشی که نمیدهی. میدهی؟» آن طرف هم به شوخی گفته بود: «تو گوشیات را به من بده. من هم انگشتر را به تو میدهم.» اما حسین خیلی جدی همان موقع گوشیاش را داد. گوشیاش آن موقع بیش از دو میلیون قیمت داشت. اما آن را داد و گفت این گوشی من برای تو و انگشتر آقا را گرفت. اصلا دلبستگی به مال دنیا نداشت.
حسین دو ماه در سال روزه میگرفت؛ به روایت همرزم فرمانده حسین
حسین وصیتنامه نداشت؛ اصلاً دنبال این چیزها نبود. مثلاً آقای نریمانی که با آن صوت قشنگش میخواند: «منم باید برم…آره برم سرم بره…» حسین میگفت: «اینها چیست؟ باید برویم آمریکا را نابود کنیم. من که نمیروم شهید شوم، من میروم که بکشم.» طرز فکرش این بود که باید آنقدر این تکفیریها را بکشد که نابود شوند؛ اعتقادش این بود که من جزو ۳۱۳ یار امام زمان هستم پس باید زنده بمانم. پس از شهادتش هم همه گفتند حیف بود که حسین شهید نشود و از سوی دیگر بدا به حال ما که حسین را از دست دادیم. زمانی که من خبر شهادت حسین را شنیدم اصلا باور نمیکردم. فکر میکردم که حتماً اتفاق حادی افتاده که حسین شهید شده است.
نظر شما