شير مرد خطه ي سبز؛ شهيد موسي ايزدي
شنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۴:۵۶
موسي فرزندي عزيز براي خانواده محسوب مي شد و بارزترين خصوصيت اين شهيد بزرگوار شجاعت بيش از حد او بود شجاعتي كه زبان زد خاص و عام بود موسي هميشه نماز خود را بر پاي داشت
نویدشاهدگیلان: شهيد موسي ايزدي در سال 1357 ازدواج نمود درست در سال 58 دوران آموزشي اش را تمام كرد و به منطقه خرمشهر اعزام شد دو سال بعد فرزندانمان بدنيا آمدند و ما هم به شهر بوشهر رفتيم و او هم در اين شهر حضور داشت دومين فرزندمان سال 62 بدنيا آمد كه در بدنيا آمدن پسر دوم شهيد توانست بر بالين همسر خود حضور بهم رساند و تا مدتها به مرخصي نيامد ثمره اين ازدواج دو پسر بود شهيد هرگز موفق نشد فرزند دوم خود را ببيند و هر زمان كه خبر شهادت همسنگرانش را مي شنيد بسيار متاثر مي گشت و در دل شور پر كشيدن داشت و بعد از مدتي هم خبر شهادت او را آوردند كه در منطقه كردستان او را از ناحيه پشت مورد اصابت قرار داده و با قنداق اسلحه صورتش را متلاشي كردند شهيد ايزدي بر او الهام شده بود كه به شهادت مي رسد يك شب قبل از شهادت خواب دو طفلان مسلم را مي بيند خواب مي بيند كه دو طفلان مسلم در كنار او حضور دارند و به او مي گويند كه اگر مي خواهي به عمليات بروي مي تواني با خيال آسوده در آن شركت نمايي آن دو طفل دو پسران خود شهيد بودند شهيد بزرگوار اعتقاد شديدي به مذهب و ائمه اطهار داشتند و همه را به احترام و اطاعت از رهبري سفارش مي كردند شهيد آرزو داشت كه با پسرانش باشد و بتواند براي آنها پدري كند با آنها دوست و همبازي شود ولي هيچ گاه نتوانست به اين آرزوي خود برسد چند ماه بعد از شهادتش يك شب كه من با چشمان اشك بار خوابيده بودم و ناراحتي بر من مستولي گشته بود او را در خواب ديدم او را تعارف كردم كه بيا سر سفره و غذا بخور اما او با اشاره به طرف يك سيب كه در دستش بود گفت من سيب خوردم سيرم غذاي ما هميشه همين سيب است در آن لحظه متوجه كف دستش شدم كه در آن پر از مو بود با تعجب گفتم چرا دستت پر از مو است شهيد با لبخند به من گفت اين موها براي اين است كه حنا در آن بماند و از بين نرود و در آن لحظه شروع كرد به توصيف كردن باغ بهشت و نعمتهايي كه در آنجا است باز هم شبي او را در خواب ديدم كه من در كربلا رفتم و او را در كربلا ديدم كه مشغول زيارت كردن امام حسين(ع) است.
اولين روز مدرسه؛
چون من با شهيد موسي ايزدي همسايه و دوست و برادر بوديم كه يكي از خاطرات من با آن شهيد بر مي گردد به اولين روز مدرسه چون اولين بار بود كه از خانه دور مي شديم موقع رفتن به مدرسه چون خانه ما نزديك هم بود با هم به مدرسه رفتيم و در برگشت از مدرسه با هم دعواي بچگانه اي گرفتيم و لباس هر دو ما كثيف شده بود و من از ترس مادر و پدرش چند دقيقه اي زودتر به خانه رفتم و ماجرا را براي مادرم گفتم و بعد از چند دقيقه ديدم مادرش دست او را گرفته به طرف خانه ما مي آيد من در گوشه اي خودم را پنهان كردم مادرش با مادر من چند لحظه اي حرف زدند و مادرم مرا صدا كرد و من با ترس و لرز به طرف مادر من و مادر شهيد رفتم ولي مادر شهيد مرا بوسيد و گفت شما بايد با هم دوست و برادر باشيد دست مرا توي دست پسرش گذاشت و گفت همديگر را ببوسيد و آشتي كنيد از آن موقع به بعد ما هم دوست و برادر شديم.
يكي ديگر از خاطرات من با شهيد صيد ماهي در درياي خزر است به سني رسيده بودم مي فهميدم و مي ديدم كه وضعيت مالي پدر هر دو مان خوب نيست با هم تصميم گرفتيم كه كمكي به آنها بكنيم تنها راه اين بود كه چون درياي خزر جلوي خانه ما بود صيد ماهي در درياي خزر را انجام دهيم چون آن زمان صيد ماهي در درياي خزر ممنوع بود و ماموران هر كس كه صيد ماهي مي كرد مي گرفتند و اذيت مي كردند چون ما بچه بوديم مدتي قاچاقي تور ماهي داشتيم دور از چشم ماموران مدتي كه گذشت يك شب ماموران ما را گرفتند و تور ماهي ما را جمع كردند چون آن شهيد از من با هوش تر بود به من گفت چون شب است مي توانيم از دست مامورين فرار كنيم با هم تصميم گرفتيم كه فرار كنيم در اين لحظه آن شهيد تور ماهي گيري را از جلوي پاي ماموربرداشت و فرار كرد تا مامور بفهمند آن شهيد چند متري دور شده بود مامور به طرف آن رفت و من از طرف ديگر فرار كردم و بعد از يك ساعت همديگر را در خانه شهيد پيدا كرديم و بعد ماموران به دنبال ما مي گشتند.
شير مرد خطه ي سبز؛
موسي فرزندي عزيز براي خانواده محسوب مي شد و بارزترين خصوصيت اين شهيد بزرگوار شجاعت بيش از حد او بود شجاعتي كه زبان زد خاص و عام بود موسي هميشه نماز خود را بر پاي داشت و زماني هم كه در ارتش خدمت مي كرد با وجود جو خاصي كه در آن زمان وجود داشت او هيچ گاه نمازش را ترك نكرد موسي بعد از اينكه مراحل سني خود را پشت سر گذاشت تصميم به ازدواج گرفت و همسري براي خود برگزيد كه از هر نظر شايستگي اين شهيد را داشتند همسرش تعريف مي نمايد كه يك شب او از خواب بيدار شد و بسيار خوشحال بود من علت را از موسي جويا شدم اين شهيد عرض كردند كه دو نفر سيد به دنبالم آمدند و مي گويند تو به جبهه نمي خواهي بروي و بعد از آن موسي سه ماه در آبادان بود و از آنجا نامه اي براي خواهرش نوشت و به او تاكيد نمود كه از مفاد اين نامه پدر و مادر را مطلع نگرداند.
موسي در آن نامه نوشته بود كه مي خواهد داوطلبانه به كردستان برود و زماني كه كودكش بدنيا آمد اين شهيد در مناطق جنگي حضور داشتند و كنار زن و نوزاد خود نبودند براي همين خانواده تصميم گرفت اسم كودك را امير بگذارند و وقتي به او خبر داديم خوشحال شد و به ما گفت مواظب فرزندش باشيد چون من ماندني نيستم در نامه اي كه برايمان نوشته بود اينطور عنوان نمود كه اگر اسلحه اي از دست يكي از رزمندگان روي زمين افتاد نگذاريد آن اسلحه در زمين بماند و فورا آن را برداريد تا اسلام پايدار بماند هميشه سفارش مي كرد كه كاري كنيد. اسلام پايدار بماند او راهش را خودش انتخاب نمود اي كاش ما هم اين سعادت را داشتيم.
يك شب خوابش را ديدم كه به خانه آمده و خنده مي كند به او گفتم چرا مي خندي گفت برو به همسرم بگو كه غذا را آماده كن كه مهمان داري بدون اينكه نام مهمان را برايش ببري من همان طور كه موسي گفته بود رفتم به منزلشان و به همسرش گفتم. يك لحظه ديدم موسي آمده و فرزندش را نوازش مي كند در همين بين يك نفر به دنبالش آمد و گفت بيا بايد برويم و بعد متوجه شدم تمام حياط خانه اسبهايي است و روي اسبها مرداني با لباس نظامي نشستند و او سوار بر اسب شد و تمام اين اسبها در آسمان پرواز كردند و تمام آسمان را در بر گرفت.
خاطرات همسر شهید؛
همسرم از همه نظر سرآمد خانواده بود از رفتار و برخورد با فاميل و احترام خاصي براي پدر و مادر و مخصوصا براي همسر قابل بود هيچ وقت به اسم كوچك صدا نمي كرد. در اوايل زندگي مان به حجاب اهميت زيادي قايل نبود تا جايي كه روز عروسيمان من هر چقدر التماس مي كردم گفت تا حالا عروس اسلامي نداشتيم. بعد از مدتي كه از شروع زندگيمان مي گذشت عكس عروسي را مي ديد خيلي ناراحت مي شد كه باعث گناه شده بعدها بيشتر از خودم به حجاب اهميت قايل مي شد، اگر تار موي من بيرون مي آيد با اشاره مي فهماند.
وقتي فرزندم بدنيا آمده در خدمت مقدس سربازي بود مي گفت چهل و پنج روز شما زحمت مي كشيد، در ايام مرخصي اين وظيفه من است تا شما يك مقدار استراحت كنيد. از عادتها بخصوص او يكي اين بود هر چه در طول چهل و پنج كه در جبهه مي گذشت در طول مرخصي براي من تعريف مي كرد.
در بين خاطراتش كه هنوز هم ياد هست. تعريف مي كرد هواپيماهاي عراقي منطقه را بمباران كردند همه جا دود و آتش بود يكي از بچه ها هم دوره ما گفت خدا به اميد تو و با آرپي چي باك بنزين را سوراخ كرد و هواپيما آتش گرفت بقيه از منطقه فرار كردند صداي الله اكبر ما بلند شد. فرمانده شصت هزار تومان براي تشويقي داد و سه ماه از خدمتش عفو خورد. آخرهاي خدمتش بود وقتي آمد خانه چيزي لاي روزنامه پيچيد پرسيدم اين چيه گفت يادگاري از جبهه هست. تا هر وقت اين را ببينم ياد خوش ساعاتي كه در جبهه با دوستان داشتيم باشم. هنوز هم آن سر نيزه عراقي در چمدان هست. تابستان 67 بود برايمان پيغام فرستاد تا هفته ديگر بر مي گردم. وقتي در عمليات مرصاد پاتك مي زنند تركش خمپاره به پايش مي خورد به دوستانش سفارش مي كند شما برگرديد. برايمان تعريف كردند زير پوشش در آورد بست به پايش شهادتين را گفت در همين وقت يك آمبولانس رسيد يزداني را در داخل آمبولانس گذاشتيم كه عراقي ها به ما حمله كردند و ماشين را نيز محاصره كردند ديگر خبري از او نداريم.
سال گذشته بنياد شهيد شهرستان صومعه سرا يادواره 500 شهيد شهرستان بر پا كرده بود براي همه خانواده ها دعوت نامه داد به دلايلي دعوت نامه به دستم نرسيد. همسران شهدا به من گفتند فردا مراسم شركت مي كني من به شوخي گفتم مراسم مال شماست برايم دعوت نامه نيامده شما بايد شركت كنيد چون شما خانواده شهيد هستيد مال ما در اسارت هست روزي بر مي گردد.
همان شب در عالم خواب ديدم آمد خانه خيلي خوشحال شدم رفتم جلو سلام كردم. گفتم بيا بالا ما خيلي وقت منتظر هستيم گفت مراسم دوستان من هست آمدم دنبالت كه با هم در اين مراسم شركت كنيم. فردا در آن مراسم جزء اولين كساني بودم كه خدا به من توفيق داد شركت كردم.
به اميد روزي كه وضعيت مفقودين ما مشخص شود چون هر وقت به فرزندم مي گويم خوشبحال خانواده شهدا مزار دارند هر شب جمعه سر خاكش مي روم با چشمهاي ناراحت نگاه مي كند بابا زنده هست مراسم براي شهدا مي گيرند.
نظر شما