رزمندگان گیلان در فتح خرمشهر:
در میان خیل عظیم شهدای گیلانی عملیات بیت المقدس، نوجوان سیزده ساله ای به اسم«سید احمد سادات کیایی» به چشم می خورد که گواهی بر غیرت و مردانگی و دلاورمردی مردم دیار میرزا کوچک جنگلی است.
نویدشاهدگیلان: در دوران هشت ساله دفاع مقدس، هر چند فقط دو سه استان مرزی درگیر جنگ و تجاوز بودند اما دلاور مردان سراسر کشور برای دفاع از میهن به پا خواستند. در این میان رزمندگان سلحشور استان گیلان هم در مقاطع حساس و گوناگون جنگ، رشادتهای مثال زدنی از خود به یادگار گذاشتند. اما متأسفانه علیرغم جانفشانی های تاریخی جوانان غیرتمند گیلانی در جبهه های نبرد حق علیه باطل، مردم کشورمان و حتی خود مردم گیلان چنان که بایسته و شایسته است از این رشادتها اطلاع کاملی ندارند.
نوجوان سیزده ساله ای به اسم «سید احمد سادات کیایی» گواهی بر غیرت و مردانگی و دلاورمردی مردم دیار میرزا کوچک جنگلی
شاید بسیاری از مردم گیلان مثلاً ندانند که گیلانی ها در فتح خرمشهر چه نقشی داشته اند؟ و البته این امر ناشی از ضعف عملکرد همه دستگاههای متولی امر است. در عملیات مهم و پیروز بیت المقدس که منجر به آزاد سازی خرمشهر شد رزمندگان دلاور گیل، حضوری چشمگیر و فعال داشته و بیش از 250 شهید والامقام هدیه استان گیلان در دفاع از خاک وطن، در این عملیات مهم بوده است.

در بین این شهدا حدود بیست شهید هم وجود دارند که سن آنها کمتر از 18 سال است. اما نکته ای مهم که قطعاً برای شما خواننده محترم تازگی دارد، حضور یک نوجوان 13 ساله در لیست شهدای گیلانی عملیات بیت المقدس است.

شهید فهمیده را همه می شناسیم. اما شهید « سید احمد سادات کیایی » را کداممان می شناسیم ؟

در جستجوی فشرده دست اندرکاران نشریه « روایت هشتم » پیرامون عملیات فتح خرمشهر به نام شهید برخورد کردیم که تاریخ تولدش نظرمان را جلب کرد. این در واقع « کشف بزرگ » آنقدر سوژه زیبا و جذابی بود که تیتر اول شماره اول روایت هشتم شد.

آری، گیلان هم شهید فهمیده های زیادی را تقدیم ایران عزیز کرده که شهید سید احمد سادات کیایی یکی از آنهاست. در این دو صفحه معرفی این شهید والامقام و ذکر پاره ای از خاطرات از ایشان می پردازیم. والدین محترم شهید در قید حیات نبودند و سایر فرزندان آنها هم، از شهید کوچکتر بودند و لذا برای جمع آوری مطالب و اسناد، دوستان زحمات فراوانی را متحمل شدند.

مروری کوتاه بر زندگی شهید؛

شهید سید احمد سادات کیایی در سال 1348 در روستای پایین محله چاف لنگرود از توابع شهرستان لنگرود و در خانواده مذهبی و کشاورز دیده به جهان گشود. تحصیلات دوره ابتدایی اش را در مدرسه محل تولد خود همزمان با آغاز جنگ تحمیلی با موفقیت به پایان رساند. شهید بزرگوار با آن سن کمی که داشت در پایگاه بسیج محل خود فعالیت بسیار خوبی داشت. حدود دو سالی از فضای جنگ گذشته بود که سید احمد به عنوان یک بسیجی عاشق امام (ره) که حدوداً 13 سال سن داشت برای اعزام به جبهه ثبت نام و دوره آموزشی را طی نمود و بعد از آموزش عازم جبهه های حق علیه باطل شد.

شهید بزرگوار در عملیات بزرگ بیت المقدس در مرحله اول اطراف خونین شهر در تاریخ 10/2/1361 بعد از یک نبرد سنگین با دشمن بعثی به درجه رفیع شهادت نائل شد.

خاطرات شهید از زبان خاله شهید؛

خانم معصومه مهزادی

من از زمان طفولیت که هنوز سن و سالی نداشتم بنا به تقاضایی که خواهر بزرگترم و شوهر خواهرم از پدر و مادرم کرده بودند که من برای نگهداری از فرزندانشان به منزل آنها بروم و پدر و مادرم نیز این تقاضا را پذیرفتند و من به منزل آقای سید موسی سادات کیایی پدر بزرگوار شهید سید احمد سادات کیایی رفتم و تا سن 15 تا 16 سالگی در منزلشان حضور داشتم و از بچه ها نگه داری می کردم تا آنها به کار کشاورزی برسند و بر خود تکلیف می دانم از خصوصیات اخلاقی و رفتاری شهید تا آنجا که از دوران کودکی تا نوجوانی را به یاد دارم بر روی کاغذ بیاورم.

دوران کودکی شهید؛

وقتی سید احمد با بچه های هم سن و سال خود مشغول بازی می شدند و گاهی اوقات که با هم دعوا می کردند او رفتار بزرگ منشی داشت و سعی می کرد آنها را از هم جدا کند و این رفتار در منزل با برادر و خواهرهای کوچکتر از خود نیز وجود داشت. خیلی کم صحبت بود و سعی می کرد ادای آدم بزرگها را در بیاورد و کلید دار مسجد بود و در کارها و امور مسجد کمکهای زیادی می کرد و از آنجایی که منزلشان نزدیک مسجد محل واقع شده بود و پدر بزرگ شهید و همچنین مادر و مادر بزرگ شهید برای ادای فریضه نماز به مسجد می رفتند شهید بزرگوار نیز با آنها به مسجد می رفت و نماز می خواند.

عضو بسیج؛

بعد از انقلاب و تشکیل سپاه و بسیج و پایگاههای مقاومت، سید احمد نیز در پایگاه مقاومت ثبت نام کرد و عضو بسیج و پایگاه مقاومت مسجد صاحب الزمان شد و فعالیتهای خود را آغاز کرد با وجود اینکه سن و سال کمی داشت ولی علاقه زیادی برای فعالیت در بسیج از خود نشان می داد.

به یاد دارم یک روز دست برادر و خواهرهای کوچک سید احمد را گرفتم و به طرف حیاط مسجد و پایگاه به راه افتادم که دیدم اسلحه ای که به دوش سید احمد گذاشته اند از خودش بزرگتر است؛ خندیدم و گفتم داداش این اسلحه که از تو بزرگتره، از حرفم ناراحت شد گفت خاله چرا می خندی؟ از اینجا برو و بچه ها را به منزل ببر.

جواز رفتن به جبهه؛

فعالیتش در پایگاه ادامه داشت تا اینکه برای کسب اجازه برای رفتن به جبهه از خانواده جواز رفتن خواست و آنها نیز این اجازه را به او دادند تا به جبهه اعزام شود و برای اولین بار او به جبهه رفت و حدود سه ماه در جبهه حضور داشت و در این مدت خانواده را از سلامت خود باخبر می ساخت و بعد از اتمام مأموریت به منزل بازگشت.

دلتنگیهای مادرانه؛

بعد از سه، چهار ماه برای اعزام به جبهه مجدداً ثبت نام کرد که این بار مادر شهید مخالفت می کرد و می گفت تازه از جبهه آمده ای، چند ماهی صبر کن و بعد برو؛ ولی او می گفت که نه مادر ، به او احتیاج دارند و وظیفه ماست که به جبهه برویم.

در خاطرم هست که وقتی از جبهه برگشته بود قد کشیده ، تپل و زیبا شده بود، فکر می کنم به همین خاطر بود که مادر بزرگوارش دلش رضا نمی داد که سید احمد دوباره به جبهه برود.

آماده وصال دوست؛

خلاصه بسیار تلاش کرد تا رضایت پدر و مادر را گرفت و برای بار دوم ثبت نام کرد. تا اینکه روز اعزام را اعلام کردند. یک روز جلوتر لباسهای بسیجی خود را مرتب کرد، پوتین ها را واکس زد و از همه خداحافظی کرد. صبح زود از خواب بیدار شد و لباسهای خود را برداشت و خداحافظی کرد. مادرش گفت : پسر می خواهم تا شهر با تو بیایم. گفت نه مادر، نمی خواهم کسی با من بیاید و رفت.

مادرش که طاقت نیاورده بود به من گفت تا با او به پایگاه بروم که بیبند چه کسی به دنبال فرزند دلبندش می آید و او را به جبهه می برد. به دنبال شهید به راه افتادیم و دیدیم که در مسجد را باز کرد و داخل مسجد و پایگاه شد، همین طور که نگاه می کردیم که چه خواهد شد دیدیم که از پشت پنجره مسچد با دست به ما اشاره می کند که چرا دنبال من آمده اید؟ به منزل برویفد ما به منزل برگشتیم و دیگر متوجه  نشدیم که کی و چگونه اعزام شد.

بعد از یک ماهی که از اعزام او می گذشت یک روز به اتفاق مادر سید احمد برای میهمانی به روستای پلت کله منزل یکی از اقوام رفته بودیم که شهید ناصر ترابی را دیدیم که می خواست به جبهه اعزام شود، مادر سید احمد از او خواست که : داداش اگر به جبهه رفتی و سید احمد مرا دیدی به او بگو : « مادرت خیلی نگران است برای او نامه و یا تلگرافی بفرست » طولی نکشید ( حدود 10 الی 15 روز بعد ) که خبر شهادت سید احمد را آوردند.

حدود هفت سال بعد در تاریخ 29/7/68 مادر بزرگوار شهید سید احمد سادات کیایی بر اثر یک سانحه ی تصادف به دیار باقی شتافت و حدود 25 سال بعد در تاریخ 25/7/86 پدر بزرگوار شهید بر اثر عارضه ی قلبی به دیار معبود شتافت.

 

وصیت نامه شهید سید احمد سادات کیایی؛

ما آن چنان سیلی به صدام خواهیم زد که دیگر نتواند از جایش بلند شود     (امام خمینی)

ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون

مپندارید آنانکه در راه خدا کشته شده اند مرده اند بلکه آنها زنده اند و در پیش آفریدگار مرزوقند.

اکنون ملت ما، ملت شهید پرور ما، ملت دلشکسته ما، شاهد جنگی نا برابر است که براساس آن سرنوشت خود را معین خواهد کرد اگر چه این جنگ به شکست او بیانجامد بقول امام عظیم الشأن ما حیثیت و شرافت ما در گرو همین جنگ است که در آن صورت دیگر آبرویی برای ملت ما، دیگر نشانه ای از مبارزات ملت ما وجود نخواهد داشت و به همین دلیل است که به مبارزه با این تجاوزگران که از طریق ام الفساد قرن مجهز می شوند بر می خیزم، شاید خون من روزی بتواند حداقل یکی از شاخه های درخت تنومند اسلام را دوباره به زندگی اولیه خود بازگرداند.

نام اینجانب سید احمد سادات کیائی است که از طریق بسیج لنگرود به جبهه حق علیه باطل برای بار دوم اعزام می شوم به این امید که شاید بتوانم به ندای ( هل من ناصر ینصرنی ) حسین زمان را لبیک گویم، این وصیت نامه اینجانب است.

وصیت کسی که از دنیا و مقامات آن روی گردانده و دوست دارد که تنها در راه صراط مستقیم [گام بردارد] و به لقاء الله که آخرین آرزوی هر شخص مومن و متعهد به اسلام است بپیوندم.

ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا وانصرنا علی القوم الکافرین وانصرنا علی القوم الضالمین و المنافقین .

منبع: دوماهنامه تخصصی روایت هشتم، بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان گیلان، ش1، خرداد 1388، ص18و19.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده