نوجوان ۱۶ ساله ای که موقعیت سعادت را شناخت/ شهید مجید ذکائی
گاهی یادی کنیم از این مادران بزرگوار و بگوییم که فرزندانتان همیشه به عنوان یک قهرمان در یادهای ما هستند تا شاید بتوانیم فقط کمی دل بی قرار آنها را آرام کنیم .
آنها درست زمانی که همه در هیاهوی دنیا مشغول زندگی پر زرق و برق بودند، همچون پرستوهای عاشق به دیدار حق شتافتند.
واما خواهر از برادر شهیدش می گوید از خلق وخوی آرام مجید که حتی صحبت
کردنش هم آرام بود و هیچ وقت صدای خود را بلند نمی کرد مخصوصا زمانی که با
مادرش صحبت می کرد.
ونوجوانی با ایمان وبا حیا بود وبا آنکه سن وسالی نداشت علاقه شدیدی به
جبهه وجنگ وحتی تفنگ خود داشت و وظیفه خودش می دانست که برای دفاع از وطن
به جبهه جنگ برود.
خواهر شهید ذکایی خاطره ای از رفتنش بیان کردو گفت: ما وقتی به اتفاق خانواده به زیارت امام زاده عبدالله رفتیم مجید همراه ما نیامد. چون سر کار می رفت وقتی به خانه برگشتیم دست خط مجید را روی طاقچه دیدم که نوشته بود”سلام پدر ومادر عزیزم ،مرا ببخشید من با اجاره خودم برگه گرفتم وبه جای شما امضا کردم و به آموزش رفتم و نگران نباشید من قصد دارم فقط دوره ی آموزشی را بگذرانم و به جبهه نمی روم” وحتی آدرس پایگاه آموزشی خود را برای خانواده نوشت.
وقتی پدر ومادر به دنبال مجید رفتند دیدند که مجید با لباس رزمی مشغول آموزش آبی خاکی آبکنار بندرانزلی است وخانواده دلخوش این بودند که نزدیک است وانزلی هم که جنگ نیست.
در ادامه خواهر از محله ی خودشان می گفت ؛که ما در خیابان لاهیجان کوی شهدای اسلام رشت زندگی می کردیم ، محله ایی کوچک که ۳۶ نفر از جوانان آنجا به شهادت رسیده بودند وقتی دوتا از دوستان مجید به شهادت رسیدند مجید دیگر بی تاب بود وحال و هوای دیگر داشت . به طوری که خانواده ناچارا فقط برای سه ماه به او اجازه دادند که به جبهه برود ومجید ذکائی در سن ۱۶ سالگی از طریق بسیج به کردستان اعزام شد.
بعد از اتمام سه ماه دوباره از مادر خواست که اجازه دهد باز هم به جبهه برود با وجود مخالفت های شدید مادر که می گفت ؛ تو هنوزبه سن سربازی نرسیدی و میتوانی وقتی سرباز شدی به جبهه های جنگ بروی و مجید همچنان اصرار می کرد و همیشه می گفت میدانم تا وقت سربازی من جنگ تمام می شود، وهمین طور هم شد.
خواهر می گفت: چهلمین روز مراسم برادرم رادیو اعلام کرد جنگ تمام شد واما مادر به مجید می گفت تو هنوز سن و سالی نداری اما باز مجید موفق شد با اجازه مادر باری دیگر برود ولی این بار مجید ذکائی ساعت یک ظهر ۶۷/۳/۹ در ماووت عراق با اصابت خمپاره به دیدار یار شتافت و به آرزوی خود رسید. مجید میدانست اگر دیر برود جنگ تمام می شود./پرنیان گیل