قسمت نخست خاطرات شهید «سید محمدرضا احمدپناهی»
مادر شهید «سید محمدرضا احمدپناهی» نقل میکند: «گفتم: نکنه به خاطر چشموهمچشمی با دوستات میخوای بری؟ گفت: این چه حرفیه مادر؟ مگه جبهه کفش و کلاهه؟ خستگی داره، گرسنگی و تشنگی داره، این راه رو خودم انتخاب کردم.»
کد خبر: ۵۶۶۰۰۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۱/۱۴
قسمت چهارم خاطرات شهید «مهدی هروی»
همسر شهید «مهدی هروی» نقل میکند: «گفتم: کجا میخوای بری؟ گفت: شهید شدم میخوام برم جای خودم! گفتم: مهدی! ما رو اون دنیا شفاعت کن! صدایش آمد، گفت: حتماً شفاعتخواهی میکنم!»
کد خبر: ۵۶۵۸۸۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۱/۱۱
مادر شهید «ایرج ابولی» نقل میکند: «از جبهه برایمان گفت. از فعالیتها و کارش در آنجا. گفتم: مادرجان! اگه یک دفعه شلوغ شد تو فرار کن!خندید و گفت: برای چی فرار کنم؟ گفتم: تو که جلویی ممکنه کشته بشی. گفت: اگه من و بقیه فرار کنیم، پس کی بمونه و دفاع کنه؟»
کد خبر: ۵۶۵۸۴۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۱/۰۸
پدر شهید «عبدالله اسلامی» نقل میکند: «او را در آغوش کشیدم و گفتم: خدا به همراهت، حالا کجا میروی؟ از من جدا شد تا بگوید: مشهد. با خودم گفتم: کاش سؤالی نمیپرسیدم و او بیشتر در آغوشم میماند!»
کد خبر: ۵۶۵۷۷۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۱/۰۷
بسیاری از شهدا و رزمندگان در لحظه تحویل سال نو و عید نوروز به اتفاق همرزمان و دوستان خود در جبهه حضور داشتند و خاطرات شیرین خودشان را ثبت نمودهاند، به همین مناسبت خاطره شهید «غلام آرمون» از لحظه تحویل سال نو و عید نوروز 1367 که با دست خط خود به یادگار مانده است برای علاقهمندان منتشر میگردد.
کد خبر: ۵۶۵۶۱۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۹
قسمت سوم خاطرات شهید «مهدی هروی»
خواهر شهید «مهدی هروی» نقل میکند: «مهدی گفت: بچهها گیر افتاده بودند. وقتی رسیدیم آنجا یکی گفت: دیشب یکی از بچهها خواب دیده، آقایی بهش میگه به افراد بگو ناراحت نباشن. فردا صبح سربازهای من به کمک شما میآن! شما اومدین. ما سربازهای آقا هستیم.»
کد خبر: ۵۶۵۵۹۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۸
کتاب «از مهراب تا مجنون» به قلم سمیرا سادات امامی، زندگی و خاطرات سردار شهید منصور جلالی است.
کد خبر: ۵۶۵۵۹۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۸
همرزم شهید «علیرضا همتیانفر» نقل میکند: «لباس سپاه را به خانمش دادم. نوزاد چند ماهه علیرضا توی بغلش بود. گفتم: قبل از عملیات اینا رو داد تا به دست شما برسونم؛ گفت: میخوام اگه شهید شدم، دخترم ازم یادگاری داشته باشه.»
کد خبر: ۵۶۵۵۸۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۸
مادر شهید «داود ملکیمحمدپور» نقل میکند: «بهم گفت: مامان! چرا سراغ ساکم نمیری؟ گفتم: ساک؟ کدوم ساکت رو میگی؟ گفت: همونی که بالای حمومه. از خواب که بلند شدم سراغ ساکش رفتم. همانجایی که گفته بود، پیدایش کردم. لباسهایش توی آن بود، همه خونی بودند و پاره.»
کد خبر: ۵۶۵۵۳۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۷
قسمت دوم خاطرات شهید «مهدی هروی»
مادر شهید «مهدی هروی» نقل میکند: «آرزو داشت بچهای داشته باشد. با خودم گفتم: پاگیر بچهاش میشه دیگه نمیره! اما مهدی دل پیش ما نداشت. پدرش بهم گفت: وقتی مهدی میگه: خدایا! مرگ من رو شهادت قرار بده، میره! نمیدانم چرا حرف پدرش شد.»
کد خبر: ۵۶۵۵۲۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۷
قسمت نخست خاطرات شهید «مهدی هروی»
همسر شهید «مهدی هروی» نقل میکند: «شنیدن ذکر «رَضیتُ بِاللَّهِ» او آرامم کرد. با حال خوشِ مهدی همراه شدم. برگشت و نگاهم کرد. بهم گفت: این ذکر دین رو کامل میکنه!»
کد خبر: ۵۶۵۴۷۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۶
قسمت دوم خاطرات شهید «محمدعلی اعرابی»
پدر شهید «محمدعلی اعرابی» نقل میکند: «وقتی محمدعلی شهید شد، خیلی ناراحت بودم. یک شب قبل از آوردنش به خوابم آمد. آمد داخل اتاق، مرا در آغوش کشید و گفت: باباجان! ناراحت نباش، خودم اومدم پیشت.»
کد خبر: ۵۶۵۴۵۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۶
دوست شهید نقل میکند: «گفتم: رضاجان! تو که مجبور نیستی این قدر هیزم جمع کنی. گفت: مجیدجان! کسانی که بچّه ندارن چشمشون به در مونده تا یکی براشون هیزم جمع کنه. گناه دارن.» با لبخند نگاهش کردم. خندید و گفت: «مگه نگفتی زنگ میخوره. بدو تا دیر نشده. خودش دوید، امّا من با تحسین نگاهش میکردم.»
کد خبر: ۵۶۵۳۱۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۳
مادر شهید «حسن جهانزاده» نقل می کند: در آخرین لحظات بود که حسن گفت من این دفعه می روم و دیگر بر نمیگردم حتی اگر جنگ تمام شود. من آن روز متوجه حرف او نشدم تا اینکه ایشان در عملیات تک شلمچه مفقودالاثر شد و واقعا همانطور که خودش گفته بود شد و دیگر هرگز بازنگشت حتی پس از اتمام جنگ.
کد خبر: ۵۶۵۲۰۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۱
پدر شهید«جمشید شهریاری» نقل می کند: وقتی پسرم می خواست به جبهه برود با رفتن او مخالفت کردم که او گفت پدر، من باید بروم. در آخرین مرخصی که آمده بود خانه خاله اش رفته بود آنجا به همراه یکی از دوستانش به قبرستان رفته بود و محلی را نشان داده است که اینجا قبر من است وقتی شهید شدم اینجا دفنم کنید تا اینکه مرخصی اش تمام شد و او به خدمتش بازگشت.
کد خبر: ۵۶۵۲۰۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۱
قسمت دوم خاطرات شهید «سید علی حقایقی»
خواهر شهید «سید علی حقایقی» نقل میکند: «مادر زیر لب نجوا میکرد و اشک میریخت. با صدایی گرفته گفت: خدایا! میشه یکی از اینا سید علی من باشه. میترسم دیدارمون به قیامت بیفته. موقع رفتن همدیگر را ندیده بودند. دو هفته بعد، با بدنی سوخته از گاز شیمیایی، سید علی پیش روی مادر بود. دیداری به یادماندنی!»
کد خبر: ۵۶۵۱۶۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۱
برادر شهید «حسین حمیدیفر» نقل میکند: «گفتم: تموم دیوارهای خونه رو سیاه کردن. کلی شعار نوشتن. مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسرائیل، درود بر خمینی. گفت: مگه دروغ گفتن؟ گفتم: نکنه کار خودته حسین؟ خنده زیبای روی لبهایش جواب تمام سؤالم بود.»
کد خبر: ۵۶۵۱۴۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۱
قسمت نخست خاطرات شهید «سید علی حقایقی»
خواهر شهید «سید علی حقایقی» نقل میکند: «همه مشتاق شنیدن خاطرات سید علی بودند که رفت بیرون. دوری توی حیاط زدم و اتاقها را یکییکی گشتم. دست آخر توی پستو در حال نماز خواندن دیدمش. ایستادم تا نمازش تمام شد. گفتم: حالا نمیشد بعدا نماز میخوندی؟ مّهرش را بوسید و گفت: نماز اول وقت از همه چیز مهمتره.»
کد خبر: ۵۶۵۱۲۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۰
قسمت دوم خاطرات شهید «حمید برناکی»
برادر شهید «حمید برناکی» نقل میکند: «کنارت نشستم: چه آرام و راحت خوابیدی داداش کوچیکه. چرا این قدر آفتاب سوخته شدی؟ چه کار کرده آفتاب داغ تنگه با پاره تن ما؟ داداش کوچیکه! تهتغاری خونه! بلندشو دلم برات یه ذره شده! بلندشو حرف بزن!»
کد خبر: ۵۶۵۰۰۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۰
قسمت نخست خاطرات شهید «حمید برناکی»
پدر شهید «حمید برناکی» نقل میکند: «در تنگه چزابه، محشری به پا بود. بچهها زیر رگبار بیامان دشمن، یاعلی گویان در خون خویش میغلتیدند. حمید گفت: «باید یه کاری کنیم. باید تیربارشونو از کار بندازم. بعد هم محکم و مصمم به دل دشمن زد. لحظهای بعد صدای رگبار قطع شد و غریو اللهاکبر و یاعلی حمید، تنگه را پر کرد.»
کد خبر: ۵۶۵۰۰۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۱۷