به مناسبت ولادت با سر سعادت امام علی (ع) یادی کنیم از پدران آسمانی که علی وار در راه اسلام و حق تا آخرین قطره خون خود جنگیدند و عاشقانه به استقبال شهادت رفتند. «شهید بهروز محمد‌حسینی» سال ۱۳۳۵ در شهرستان رودسر به دنیا آمد و سر انجام سال ۱۳۶۶ به درجه رفیع شهادت نائل شد. در ادامه به زندگینامه این شهید بزرگوار از زبان فرزندش میپردازیم.

بابای قهرمان من ! «شهید بهروز محمد حسینی»

به گزارش نوید‌شاهد‌گیلان؛ بابا متولد دهم آبان ۱۳۳۵ شهر کلاچای از توابع شهرستان رودسر، استان گیلان است. وی در خانواده‌ای متولد شد که پدرشان از بازاریان معتمد شهر کلاچای بود و هشت برادر و خواهر بودند. بابا پسر بزرگ خانواده و گل سرسبد خانواده محمدحسینی‌ها بود و پدرشان علاقه خاص و توجهی ویژه به او داشت. پدرم قبل از انقلاب فعالیت‌های زیادی در جهت روشنگری جوان‌های منطقه و رساندن سخنرانی‌های امام و تبیین اندیشه‌های ایشان در بین جوانان داشت.

معلم روستا

ایشان بعد از طی دوران دبیرستان سال ۱۳۵۶ به استخدام آموزش و پرورش در آمد و در مناطق اشکورات شهرستان رودسر مشغول تدریس شد. تدریس در روستای تلابنک باعث آشنایی بابا با خانواده آقاجانی‌ها شد که خانواده‌ای اصیل و اهل دانش بودند. پدربزرگ مادری من از بزرگان محل بود و هر غریبه‌ای که وارد روستا می‌شد، با آغوش باز از آن‌ها استقبال می‌کرد. به خصوص که هوای معلم‌های تازه وارد را داشت. همین توجه و رفت و آمد پدر به روستای پدربزرگ بهانه رفت و آمد خانواده‌ها را فراهم کرد. آشنایی دو خانواده نهایتاً به ازدواج پدر و مادرم در سال ۱۳۵۸ منتهی شد.

مفقودالاثر ۱۳ روزه!

دقیقاً یک سال پس از ازدواج مادر و پدر جنگ تحمیلی شروع شد. بابا بر خود تکلیف دانست که راهی میدان جهاد شود. ایشان از اولین افرادی بود که از شهرستان رودسر عازم جبهه‌های جنوب شد. طی سال‌های دفاع مقدس دو نفر از عموهایم هم در جبهه حضور داشتند. البته یکی از پسرعمو‌های بابا هم در جبهه حضور داشت که در مرحله‌ای از جنگ حدود ۱۳ روز مفقودالاثر شد. حتی خانواده برایش مراسم هم گرفتند که بعد از ۱۳ روز برگشت. از خانواده مادری هم یکی از دایی‌ها در جبهه بود و عمو و پسرعموی مادرم هم از شهدای دفاع مقدس هستند. علاوه بر این همسر عمه‌ام جانباز ۷۰ درصد بود که از شدت جراحات جنگ در سال ۸۳ به شهادت رسید.

بچه‌های قدونیم قد بابا

بابا از سال ۵۹ در جبهه‌های جنگ حضور داشت تا اینکه در سال ۶۶ به شهادت رسید. زمان شهادت بابا من چهار سال، برادرم مهدی پنج سال و عیسی ۱۰ ماهه بود. پدربزرگ به خاطر علاقه شدیدی که به بابا داشت مخالف حضورش در جبهه بود ولی با اصرار و خواهش توانست پدربزرگ را راضی کند. بابا به پدربزرگ گفت فرمان امام است و من باید بروم. او رفت و ما بچه‌های قدونیم‌قد ماندیم و مادر.

نبود بابا و دلتنگی‌ها

نبودن‌های بابا و حضورش در جبهه برای مادر سخت بود. شرایط جامعه، دلتنگی‌های مادر و شرایط سنی من و برادرهایم مشکلات زیادی را سر راه مادر قرار داد. اما ایشان بانوی مقاوم و صبوری بود که آن روز‌ها را گذراند و برای ما از هیچ کاری دریغ نکرد. رسیدگی به بچه‌ها، تأمین نیاز خانواده و بسیاری دیگر از مسائلی که سر راه زندگی ما بود با درایت و صلابت مادر حل می‌شد. مادر از آن روز‌ها می‌گوید: سه روز بعد از آغاز جنگ تحمیلی توسط رژیم بعث عراق از اولین کسانی بود که از شهرستان رودسر جهت حضور در مناطق عملیاتی عازم شد که ابتدا برای طی دوره آموزش نظامی به پادگان المهدی چالوس و سپس به جنگل‌های مرزن آباد عزیمت کرد و پس از سه ماه دوره آموزشی عازم مناطق عملیاتی جنوب کشور شد. من که حدود یک ماه از ازدواجمان می‌گذشت زندگی برایم با همه آرزو‌های شیرینی که در ذهنم پرورانده بودم رنگ و بوی دیگری گرفت. توصیف آن روز‌ها کار دشواری است. از آن به بعد تمام زندگی من که تازه عروسی کم سن و سال بودم شده بود انتظار و دعا برای سلامتی همسر عزیزم که بیشتر از جانم دوستش داشتم و دارم.

شرم از خانواده شهدا

مادرم می‌گوید: نیمه شب آنچنان به نماز می‌ایستاد که انگار سالیان سال مراحل سیر و سلوک را طی کرده است. در برابر ظلم و ظالم به هیچ وجه کوتاه نمی‌آمد. همان زمان هم برایش شایعه می‌ساختند که به خاطر منافع شخصی به جبهه می‌رود، در حالی‌که در زمان شهادتش هیچ چیز از مال دنیا نداشت. همیشه شب‌ها از جبهه بر می‌گشت و می‌گفت شرمنده خانواده‌های شهدا هستم.

اخلاص در عبادت

یکی از دوستان بابا بعد از شهادت ایشان برای ما از عبادت و خلوص‌شان اینگونه روایت کرد: شوشتر بودیم و در تعاون لشکر چادری بود که خیلی به آنجا می‌رفت، یک شب جمعه با او رفتیم. دعای کمیل در همان چادر برگزار می‌شد، دعا تمام شد. حدود نیم ساعت نشستیم. بهروز در سجده آنچنان گریه می‌کرد که انگار یکی از بستگانش از دنیا رفته باشد. اصلاً متوجه تمام شدن دعا نشده بود، عاشق شهادت بود و شیفته معبود و هیچ مزد و پاداشی جز شهادت راضی‌اش نمی‌کرد. بابا در عملیات کربلای ۲ مجروح شده بود. فرمانده گردان برایش تلگراف می‌زند «با اینکه می‌دانم درد داری ولی بیا که حضورت برای نیرو‌ها روحیه است.» پدر عازم جبهه می‌شود.

حفظ بیت‌المال

همرزمش می‌گفت: عملیات کربلای ۲ بود، عملیات از قبل لو رفته بود، داخل ستون‌ها را عراق می‌زد. سه گردان پایین قله‌ها بودیم که دستور عقب‌نشینی دادند. هنگام عقب‌نشینی سنگ بزرگی بود که تک تک افراد از آن می‌گذشتند. ناگهان دیدم بهروز با تعدادی اسلحه می‌آید. انگار پایش زخمی شده بود. از زیر پوتینش همانطور خون می‌آمد. رفتم کمکش کنم، گفتم ترکش خوردی؟ چرا اسلحه‌ها را می‌آوری؟! گفت این‌ها نباید دست دشمن بیفتد، کمکش کردم و با هم آمدیم اسلحه‌ها را دادیم یک ماشین برد. بعداً پیگیر شد که آن‌ها را کجا تحویل داده‌اند. دقت و مراقبت کامل در نگهداری از بیت‌المال داشت.

پرونده شهادت

بابا خودش پرونده شهادتش را پر و آماده کرده بود. دوست بابا می‌گفت: بعد از شهادت برادرم به ما اطلاع دادند برای تکمیل پرونده به بنیاد شهید برویم. از پدرت خواستم با من بیاید، بعد از انجام کار‌ها که چند ساعتی طول کشیده بود و به جا‌های زیادی رفته بودیم، لیست مدارکی را که نیاز بود از من گرفت و گفت می‌خواهم پرونده شهادتم را خودم آماده کنم که بعد از من خانواده‌ام به زحمت نیفتند، همین کار را هم کرد فقط تاریخ دقیق شهادت را خالی گذاشت و تحویل یکی از دوستان در بنیاد داد و گفت این امانت نزد شما باشد. اگر جنگ تمام شد و سعادت شهادت نیافتم می‌آیم و از شما تحویل می‌گیرم.

۵ تیر۱۳۶۶

پدرم حدود ۶۰ ماه در جبهه حضور داشت و جانشین گردان امام حسین (ع) لشکر قدس گیلان بود. پنج تیر ۱۳۶۶ بابا و همرزمانش در راه بازگشت از عملیات نصر ۴ همراه ماشینی بودند که باید از تپه‌ای که در تیررس دشمن قرار داشت عبور می‌کردند. راننده ظاهراً قبول نمی‌کند پشت فرمان بنشیند. برای همین پدرم پشت فرمان می‌نشیند. در حال عبور از تپه در منطقه ماووت عراق مورد اصابت خمپاره قرار می‌گیرد و پدرم شهید و بقیه زخمی می‌شوند. مادرم بعد از شهادت پدر به خاطر علاقه‌ای که به او داشت به مدت دو سال به شدت بیمار شد. نهایتاً با عنایت شهید و لطف خدا سلامتی‌اش را به‌دست آورد.

رؤیا‌های صادقه

من همیشه حضور پدرم را در زندگی‌ام حس می‌کنم. زمانی برادرم آقا مهدی جراحی انجام داده بود و شب اول پزشک معالجش گفته بود به هیچ عنوان نباید سرش را حرکت دهد. من گفتم خودم بیدار می‌مانم و مراقبش هستم. تمام شب بالای سرش بیدار بودم، یکدفعه خوابم برد. در عالم خواب پدرم را دیدم که مرا در آغوش گرفت و گفت بخواب تو خسته شدی من مراقب مهدی هستم. برای ازدواجم موقعیت‌های زیادی وجود داشت. چند بار خواب پدرم را دیدم که همسرم را می‌آورد و به من معرفی می‌کرد. او را می‌شناختم ولی او جزو خواستگار‌ها نبود. حتی یک شب حلقه‌ای آورد و داد دست همسرم و به او اشاره کرد که به من بدهد. فردای همان روز یکی از همکاران پدرم از طرف خانواده همسرم تماس گرفت و قرار خواستگاری گذاشت. مادرم در جریان خواب من بود و متعجب مانده بود.

انسان فرزانه

شاید سختی‌های ما زیاد بود، بدون حضور جسمانی پدر بزرگ شدن سخت است و سخت‌تر اینکه بدانی پدرت چه انسان فرزانه و بزرگی بوده و از نعمت داشتنش محروم شدی، ولی همیشه افتخار می‌کنم که پدرم از نیکان و بزرگان روزگار خودش و همه اعصار است. ایشان در راهی قدم گذاشت که امام حسین (ع) قدم گذاشت و مقابل ظلم ایستاد. ما در قرآن داریم: «لا تظلمون و لا تظلمون» یعنی نه ظلم کنید و نه اجازه بدهید که به شما ظلم شود. او درست تصمیم گرفت و در راه دفاع از کشور و مردم و دینش جانش را فدا و با خدا معامله کرد و تا ابد باعث افتخار و سربلندی ما در این دنیا و آخرت شد. پدر سال ۱۳۶۶ به عنوان معلم نمونه کشور معرفی شده بود و عکس او را در روزنامه چاپ کردند، ایشان در جبهه حضور داشت. وقتی به او خبر دادند ناراحت شد و گفت معلمان نمونه آن‌هایی بودند که شهید شدند.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده