نویدشاهد - هادی احمدی و چند نفر دیگر از اهالی روستای قاسم‌آباد با هم رفیق بودند و با هم به مدرسه می‌رفتند شرح دلبری از مدرسه تا جنگ قصه رفاقت‌هایی است که در نهایت به شهادت ختم شد.

رفاقت‌هایی که از مدرسه تا جنگ ادامه داشت+عکس

به گزارش نویدشاهدگیلان؛ پاتک دشمن در روز اول نبرد با زبونی هر چه بیشتر و با تلاش هادی و مابقی همرزمانش پایان گرفت و در روز دوم، روز سوم و چهارم هم؛ که به یکباره صدای بیسیمچی خط بود که بلند شد و گفت: «بگو تکبیر بگویند، بگو تکبیر بگویند»، این تکبیری که به آسمان برخاست حکایت از یک پیروزی داشت و گویی با صدای تکبیر ملائکه در هم آمیخت.

پدر شهید احمدی برایمان تعریف می‌کرد؛ هادی و چند نفر دیگر از اهالی قاسم‌آباد که با هم رفیق بودند، بیشترشان شهید شدند، هادی دانش‌آموز بود که به جبهه رفت، اما این با هم بودن و با هم رفتنشان تمام معادلاتم را بر هم زد شاید این عهدی بود که هادی و دوستانش سر کلاس درس قولش را به همدیگر دادند تا همه با هم در جبهه به آن وفا کنند.

شرح دلبری از مدرسه تا جنگ، قصه دیدار و گفت‌وگوی تیم بانوان بسیج رسانه گیلان با خانواده بسیجی شهید هادی احمدی است، تیمی که در یک روز پرکار و شلوغ در شرق گیلان، خود را در میان خانواده‌ای خونگرم و صمیمی دید.

هادی دانش‌آموز مدرسه بود؛ به عنوان بسیجی به جبهه رفت و در ۲۹ اردیبهشت سال ۶۴ در سقز کردستان به شهادت رسید، من چیز زیادی از آن دوران در خاطرم نیست زیرا سنم خیلی کم بود؛ این چند کلمه‌ای بود که برادر شهید پیش از آغاز گفت‌وگوی ما با پدر و مادرش بر زبان آورد.

هادی به عنوان پسر بزرگ خانواده کمک حال پدر و مادر بود و خدا می‌داند باغات سبز چای سبز قاسم‌آباد چقدر گام‌های مردانه و پرصلابت او را شاهد بودند و خدا می‌داند چگونه برگ‌های سبز چای آخرین بار با دست‌های باغیرتش وداع کردند.

هادی در راه خدا و امام رفت

“هادی من، پسر خوبی بود و همراه من به باغ چای می‌آمد و برگ سبز چای می‌چید، با پدرش سرباغ می‌رفت، هادی کم حرف بود” همانطور که به حرف‌های مادر هادی گوش می‌دادم به این فکر کردم که راز مکتب امام چه بود که چنین بزرگمردانی را پرورش داد که در بزنگاه تاریخ در سن و سالی که شاید به ظاهر برای درک مفهوم تکلیف و جهاد زود است، توانستند تصمیم بگیرند و یک شبه از نوجوانی عبور کنند.

در فکرهایم غوطه ورم که صدای مادر هادی مرا به خود آورد؛ هادی به ما در تمام کارها کمک می‌کرد و کمک حالمان بود، خودش به بسیج ملحق شده بود و از آنجا به جبهه رفت، به من گفت می‌خواهد به جبهه برود من به او گفتم که سن و سالش برای رفتن به جبهه کم است و کمی باید صبر کند اما او گفت همه در حال رفتن به جبهه هستند و منم می‌خواهم بروم؛ من وقتی اصرارها و روحیه مصممش را دیدم به او گفتم، باشد پس برو، بروخدا به همراهت، چشم‌های مادر پر از اشک شد و ادامه داد؛ هادی در راه خدا و امام رفت.

با این حرف‌های مادر هادی، کلماتی آشنا در ذهنم شروع به خودنمایی کرد؛ جملات را در درونم تکرار و خودم را در آن روزهای سخت امتحان، در آن بهبه جنگ فرض کردم، آری عصر ظلمت پایان گرفته است و دیگر کدام قدرتی است که در برابر ایمان تاب ایستادگی داشته باشد، پس بنشین و ببین که چه کسانی در نهایت ناباوری همگان، راه تاریخ را به سوی نور می‌گشایند.

پدر شهید هادی احمدی، پدری بی‌آلایش و با خلوص دل و مهمان‌نواز است که با تمام قلبش از گروه خبری ما استقبال کرد، از آنجا که از قبل وعده کرده بودیم خانواده خونگرم شهید احمدی منتظرمان بودند، با این حال از اینکه برای وقت نهار خدمتشان رسیده‌ بودیم کمی شرمنده بودیم اما مگر بزرگی و مهربانی این خانواده به ما اجازه شرمندگی را می‌داد، با تمام صفای قلبشان پذیرای ما شدند طوری‌که حس کردیم انگار ما هم جزوی از خانواده آنان هستیم و چه حلاوتی از این شیرین‌تر که هم بر سر سفره پربرکت شهید بنشینی و هم در جمعشان راه پیدا کنی.

پس از صرف غذا تیم خبری کم کم خود را برای تهیه گزارش و خبر آماده کرد؛ دوربین رسانه بر روی چهره دوست داشتنی آقای احمدی و همسرشان زوم کرد و با آماده شدن ضبط صوت، آقای احمدی شروع به صحبت کرد؛ پسرم هادی در دفعه سومی که به جبهه اعزام شد به شهادت رسید، فرزند اولم بود به امام و انقلاب علاقه داشت و عزمش را برای رفتن به جبهه مصمم کرده بود، بار سومی که به جبهه رفت خبر آوردند که به شهادت رسیده است.

رفاقت‌هایی که از مدرسه تا جنگ ادامه داشت+عکس

پسرم را با رضایت کامل راهی جبهه کردم

هادی و چند نفر دیگر از اهالی قاسم‌آباد که با هم رفیق بودند بیشترشان شهید شدند، به آقای احمدی گفتیم هادی چگونه برای رفتن به جبهه از شما اجازه گرفت، آیا چون سن و سال کمی داشت با رفتنش مخالف نبودید که آقای احمدی با صلابتی بیشتر از قبل ادامه داد: همه ما تابع اسلام هستیم و از هر چه به نفع اسلام باشد حمایت می‌کنیم پسرم هادی با اینکه سن کمی داشت اینگونه بود. امام خمینی(ره) سختی ها کشید تا انقلاب را به پیروزی رساند و جانشین‌شان خون دل‌ها خوردند تا نظام و انقلاب را حفظ کردند، ما باور داریم حرکت در مسیر ولایت‌فقیه افتخار است و واجبی که خداوند هم بر آن تاکید دارد.

پسرم وقتی می‌خواست به جبهه برود من رضایت داشتم و با رضایت کامل او را راهی کردم، فرزندم در راه خدا و اسلام و امام رفت و فدا شد و امیدوارم در روز قیامت هم مرا شفاعت کند.

آقای احمدی بعد از گفتن این چند جمله اندکی مکث کرد و دوباره با اطمینانی بیشتر از قبل ادامه داد: هادی برای خدا رفت و نه فقط پسر من بلکه در آن سال‌ها هزاران هزار جوان دیگر هم به سمت جبهه‌ها روانه شدند من فقط یک پسر دادم اما خانواده‌هایی هستند که حتی سه فرزند و یا بیشتر تقدیم اسلام و انقلاب کرده‌اند.

توصیه‌ها و گله‌های این پدر شهید هم مانند تمام بخش‌های صحبتش شنیدنی بود وقتی که از او پرسیدیم از مسئولان چه انتظاری دارد پاسخ داد: در مقایسه با گذشته الان همه نوع امکانات داریم و همه این‌ها در سایه انقلاب، جمهوری اسلامی و با خون پاک شهدا به دست آمده است و باید از این دستاوردهای ارزشمند که حاصل شده محافظت کنیم. شهدا همین کار را کردند و الان وظیفه و رسالت ماست که در راه ولایت فقیه و امام خامنه‌ای گام برداریم.

هادی و امثال هادی به تبعیت از امام به جبهه‌ها رفتند و سنگرها را پر کردند، جوانان امروز باید راه شهدا را ادامه دهند، درس بخوانند و کشور را به پیشرفت برسانند و در جبهه‌ای دیگر برای پیشرفت نظام و انقلاب تلاش کنند، اگر جوانان در آن سال‌ها با رهبری امام خمینی(ره) به جبهه نمی‌رفتند الان کشور زیر نظر آمریکا و اسرائیل بود و دیگر اسلام و جمهوری اسلامی وجود نداشت.

“مکتب انسان‌سازی امام” تنها واژه‌ای بود که از این چند خط صحبت‌های پدر شهید احمدی در دل و ذهنم جای گرفت با علامت سؤالی بزرگ که واقعا راز این مکتب چه بود؟ واقعا تاریخ‌سازان چه کسانی بودند و هستند؟اگر بخواهم جواب این سؤالم را در آموخته‌های دانشگاهی و کتابهایم جست‌وجو کنم به جوابی که مورخین رسمی به این پرسش می‌دهند برمی‌خورم اما جوابی که با حقیقت بسیار متفاوت است، پس به راستی چه کسانی به غیر از هادی‌ها تاریخِ آینده را می‌سازند.

یادم آمد آن مرد خدا که دشمن بعثی از نامش هم وحشت و هراس داشت روزی در جماران و رو به رزمنده‌هایش گفت؛ اگر مرا خدمتگذار بنامید بهتر است، بنابراین با این جمله و پاسخ حجت تمام شد، آری باور من این است در میان تاریخ سازان آینده نیز، همه گمنامند و هادی و رفقایش هم از جنس همان سربازان گمنام امامند اما نامشان تاریخ‌ساز، جریان‌ساز و ابدی شد.

حرف‌های آقای احمدی، بیان قشنگشان و لهجه شیرینی که داشتند بر دل و قلبمان نشست و همانطور که در حال گفت‌وگو و پذیرایی از تیم خبری ما بودند از ایشان پرسیدیم آیا وصیت‌نامه هادی را دارید تا بتوانیم از روی آن عکس بگیریم که برادر شهید گفت: متاسفانه وصیتنامه در همان سال‌‌های ابتدایی شهادت مفقود شد. پرسیدیم آیا نمونه‌ای از آن در بنیاد شهید هست که پاسخ منفی بود.

اما چه کسی است که نداند حرف و سفارش پرورش یافتگان گمنام امام، توصیه مهم هادی و رفقای شهیدش به واقع خارج از این چند جمله‌ ژرف که از وصیتنامه یکی از شهدای دانش‌آموز هشت سال دفاع مقدس بر گرفته شده نیست.

“ای امت حزب‌الله امام را یاری کنید، مساجد سنگر است سنگرها را پر کنید، برای اسلام خدمت کنید و به جبهه بیایید و جهاد کنید و به مسئولیت خود عمل نمایید، یک معلم، یک دانش‌آموز، یک سپاهی، یک ارتشی، یک صنعتگر اگر به مسئولیت خود عمل کنند هیچ موقع ابر قدرت‌ها بر کشور ما مسلط نخواهند شد و آزاد و مستقل خواهیم بود.”

پس ای خط نفاق بگرد تا بگردیم، اگر دشمنی‌‌های تو همچنان رنگ عوض می‌کند و برای امام رجزهای کور می‌خواند، بدان که هادی‌ و رفقایش هم تا ابد زنده‌اند.

منبع: گیلانستان

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده