آرامشم را مدیون حضرت زینب (س) هستم
جمعه, ۱۳ خرداد ۱۴۰۱ ساعت ۱۰:۳۰
شهید «جهانگیر جعفری نیا» و مینا باشیب، دختر عمو و پسرعمویی که به عقد هم در آمدند و زندگی سعادتمندانهای را برای همدیگر رقم زدند. گفتگوی اختصاصی با همسر و دختران این شهید مدافع حرم استان گیلان را در ادامه بخوانید.
به گزارش نویدشاهدگیلان؛ پای صحبتهای همسر شهید "جهانگیر جعفری نیا" نشستهایم تا کمی از روزهای زندگی یکی از اولیای خدا برای ما بگوید، شهید جهانگیر جعفری نیا مدافع حرم گیلانی، متولد سوم شهریور ۱۳۵۷ در شهر آستارا، دارای مدرک فوق دیپلم بود، وی حین عملیات مستشاری در حلب سوریه به شهادت رسید، از شهید جهانگیر جعفرینیا دو فرزند دختر به یادگار مانده است. روایت پیش رو حاصل گفتگویی صمیمانه با همسر شهید جعفری نیا؛ سرکار خانم "مینا باشیب" است، روایتی عاشقانه با گذری بر زندگی مشترک خود و همسر شهیدش که در ادامه می خوانید:
همسر شهید با بیان اینکه من و جهانگیر دخترعمو، پسرعمو و در یکی از روستاهای انزلی همسایه بودیم و به یک مدرسه میرفتیم، اظهارکرد: از بچگی باهم ارتباط خوبی داشتیم و در راه مدرسه برایم شکلات و هدیه میگرفت و وقتی خانوادههایمان صمیمیت و تفاهم بیش از حد ما را با هم دیدند، تصمیم گرفتند که ما را به هم محرم کنند، که این صیغه محرمیت بعد از چند سال منجر به ازدواج شد.
تفاهم بیش از حد با شهید از کودکی تا بزرگسالی
وی با بیان اینکه جهان در روز خواستگاری هیچ دغدغهای برای رضایت من و خانواده ام نداشت، افزود: اخلاق و رفتار شهید، خنده ها، شوخی ها ، افکار و ... خیلی شبیه خودم بود، ما با هم خیلی تفاهم داشتیم به گونه ای که هرچیزی که من دوست داشتم او هم دوست داشت.
همسر شهید با بیان اینکه ما وابستگی شدیدی به هم داشتیم و وقتی که با هم ازدواج کردیم شهید 4 سال بود که پاسدار شده بود، گفت: من و جهانگیر در روزهای نخست ازدواج مانند تمامی زوج های جوان در خیال پردازی های شیرین زندگی مشترک همانند ساخت منزل، بچه دار شدن و... بودیم.
وی ادامه داد: پس از گذشت 6 ماه از زندگی مشترکمان، کم کم زمزمه های گردان صابرین شروع شد و برای جهانگیر بسیار جذاب بود که عضو این تیپ شود، من مخالف عضو شدن جهان در تیپ صابرین بودم زیرا در اوایل زندگی که در سقز خدمت می کرد، بُعد مسافت و فاصله بسیار زیاد محل خدمت و محل زندگی، باعث تنهاییام می شد و من همواره از این دوری در رنج بودم.
این همسر شهید بیان کرد: بعد از یکسال از این ماجرا، دوباره همسرم در مورد یگان صابرین صحبت کرد که هدفم خیلی بزرگتر از این چیزها است و باید عضو آن شوم و تو باید صبوری کنی، شهید همیشه می گفت من که خلاصه باید بمیرم چه بهتر که این مردن با شهادت همراه باشد.
دوری از جهانگیر برایم قابل هضم نبود
وی گفت: بابیان اینکه جهان در طول 18 سال زندگی اکثر مرزهای ایران را رفته بود و برای من قابل هضم نبود که راضی شوم این فاصله بیشتر شود و حتی به کشور دیگری برای دفاع برود، با همه مشکلاتی که با رفتنش داشتم بالاخره مرا راضی کرد که به سوریه رود.
این همسر شهید ادامه داد: همسرم بعد مدتی که از سوریه زنگ زد، اظهار دلتنگی و اجبارش کردم که برگردد و او هم بدون مرخصی برگشت؛ دوستانش می گویند زمانی که قرار بود به ایران برگردد ناگهان غیبش زد که او را در حرم حضرت زینب (س) پیدا کردیم که چهار زانو نشسته بود و دعا و گریه می کرد که یا زینب دوباره کاری کن برگردم. وقتی جهان از سوریه آمد به او گفتم، به چه چیزی می خواهی برسی، بعد از این همه خدمتی که در ایران کردی هنوز به آن دست نیافته ایی؟! همسرم بعد از شنیدن این سوال فقط یکی دو روز سکوت کرد و چیزی نگفت و وقتی از دوستانش هم می پرسیدم که چرا جهان جوابم را نمیدهد می گفتند؛ ما هم تا کنون گریه جهانگیر را ندیده بودیم اما وقتی به حرم حضرت زینب(س) آمد نمیتوانستیم آرامش کنیم.
وی تصریح کرد: وقتی یکبار دیگر جهان به سوریه رفت و شبانه به من خبر دادند که مجروح شده و در بیمارستان تهران بستری است، خودم را به بیمارستان رساندم و در تمام طول مسیر با خود زمزمه میکردم که دیگر نمیگذارم به سوریه برود زیرا دوریش و اکنون مجروح شدندش برایم غیرقابل پذیرش بود.
باشیب ادامه داد: وقتی به بیمارستان رسیدم، پنج-شش ساعت نگذاشتند او را ببینم و در آن زمان فقط خدا می داند چه بر من گذشت، وقتی صدایم کردن که میتوانی بروی و همسرت را ببینی با ذوق قدم برمیداشتم که در مسیر با خانمی که افغانی و پناهنده ایران بود برخورد کردم.
خانم افغانستانی که نظرم را نسبت به سوریه رفتن همسرم تغییر داد
همسر شهید ادامه داد: آن خانم افغانستانی بر بالین پسرش که خمپاره خورده و وضعیت بدی داشت به صورت چهارزانو نشسته بود و گریه می کرد و حضرت زینب(س) را صدا می زد که تو سلامتی فرزندم را برگردان و من قول می دهم که یک بار دیگر او را به پابوست برای دفاع از حرم بفرستم.
وی افزود: یک شوکی برایم بود، اصلا باورم نمیشد همچین حسی به من دست دهد، منی که کاملا مخالف سوریه رفتن جهان بودم، حرف آن خانم مرا از این دنیا به آن دنیا برد. درحالیکه وقتی جهانگیر به من زنگ زد و گفت که سالمم و هیچ اتفاقی نیفتاده، من آنقدر بی تابی می کردم و از همان موقع نقشه می کشیدم که آمد خانه نگذارم به سوریه برود، اما وقتی سخنان آن زن را شنیدم واقعا از خودم خجالت کشیدم.
همسر شهید با بیان اینکه یک ساعتی طول کشید تا پیش همسرم بروم، تصریح کرد: وقتی رسیدم پیش جهان، فقط سکوت کردم و اشک از چشمانم جاری شد که او هم با دیدن اشک هایم به گریه افتاد و فقط از من پرسید میگذاری یک بار دیگر به سوریه بروم، که من به نشانه رضایت چشمانم را بستم و او از شدت ذوق فریادی کشید که خدا را شکر که دوباره راضی شدی.
جهانگیر حسرت شهدای مدافع حرم را میخورد
باشیب خاطرنشان کرد: وقتی شهدای مدافع حرم گیلان مانند شهید طاهرنیا، سیرت نیا و حبیب روحی را میآوردند و ما برای تشییع میرفتیم، جهان در حال خودش نبود و فقط حسرت می خورد و میگفت؛ "ای بی معرفت خودت تنهایی رفتی"، سید سیرت نیا وقتی شهید شد در مجتمعی که زندگی میکردیم، وقتی آوردنش، کلی با شهید حرف زد و گریه کرد، و همش میگفت؛ سید خیلی بیمعرفتی، سید رفتی چرا مرا با خودت نبردی و از این دست کلمات بر زبانش جاری بود.
وی اظهار کرد: وقتی حبیب روحی به شهادت رسید، حال جهان از این رو به آن رو شد چون ایشان یکی از نیروهای خودش بود و حساسیتش نسبت به او صد چندان شده بود، همین که رسید سر پیکر گفت: «حبیب خیلی نامردی» اینقدر گفت گفت تا راه برای خودش باز شد.
همسر شهید افزود: هر وقت به ماموریت میرفت و تنها میشدم و می خواست مرا آرام کند، میگفت؛ «من وقتی خدمت میکنم 70 درصد ثوابش مال تو 30 درصد مال من، فقط تو راضی باش»، منم به این حرفهایش افتخار میکردم، همش میگفتم چه کار بزرگی میکنم، زحمت را او میکشید همه کار را او میکرد، واقعا چه ثوابی من میتوانستم ببرم، حتی از ثوابی هم که میخواست ببرد می گذشت.
وی یادآور شد: هر وقت جهان زنگ میزد یک دقیقه صحبت میکرد حال من را میپرسید ولی با بچه ها صحبت نمیکرد و فقط صدای حرف زدن و بازی هایشان را از پشت تلفن گوش می داد و می گفت همین که صدایشان را میشنوم برای من کافی است، هر چقدر به جهان گفتم با بچه ها صحبت کن، گفت نه اگر بشنوم، دلم گیر دنیا می شود و ماندنی میشوم. 2 یا 3 ساعت قبل از آخرین عملیاتش به من زنگ زد، حرفای آخرش را بهم گفت، خیلی برایم سخت بود، در آن مدت به من ابراز علاقه می کرد و در آخر گفت؛ عملیات میروم برگشتم معلوم نیست و خداحافظی کرد.
من و فرزندانم می دانستیم جهانگیر شهید می شود
همسر شهید تصریح کرد: بعد از آن حرفش، چشم انتظار این بودم که عملیات تمام شود، شاید آن لحظه ای که من شهید شدن را در اینجا حس کردم، زیرا بیتابیهایی که داشتم و آخر شب با همه اقوام و آشنایان تماس می گرفتم که خبری از جهان دارند یا خیر و همه همه می گفتند ما هیچ خبری نداریم، فقط میدانیم عملیات تمام شده و چندتا مجروح دادهایم.
وی خاطرنشان کرد: همانقدر که من میدانستم جهان شهید شده، دخترانم هم میدانستند، فاطمه خیلی آرامش خاصی داشت و میگفت حسی به من میگوید بابا نمی آید و دیگر تمام شد.
همسر شهید با بیان اینکه تا ساعت 2 شب منتظر ماندیم اما خبری نشد، اظهار کرد: به خانه یکی از اقوام همسرم زنگ زدم، همین که اولین بوق خورد جواب داد، خیلی تعجب کردم این موقع شب چرا اینقدر زود جواب دادند و گفتم؛ اتفاقی افتاده گفت؛ نه نگران نشو، جهان مجروح شده است و شما خودتان را به انزلی برسانید.
باشیب با بیان اینکه وقتی گوشی را قطع کردم همه ما مطمئن بودیم که جهان شهید شده است، افزود: به هر حال سه نفری از آستارا به سمت انزلی حرکت کردیم و حدود 3 ساعت در راه بودیم، وقتی به خانه پدری همسرم رسیدیم آنجا پر از جمعیت بود، از هر که می پرسیدیم چه شده کسی جواب نمیداد تا اینکه وقتی چشمان پر اشک برادر همسرم را دیدم متوجه شدم، واقعا دیگر جهان در پیش ما نیست و همان جا از حال رفتم.
وی گفت: جهان به من قول داده بود با خنده میروم و با خنده می آیم، از من مطمئن باش، خنده مرا دیدی بی تابی نکن بدان که من خیلی راضیم، در آن زمان خیلی بی تاب بودم و دقیقا به صورت اتفاقی رفتم روی مبلی که همیشه شهید بر روی آن می نشست نشستم.
حضرت زینب(س) سبب آرامشم شد
همسر شهید با اشاره به اینکه دیگر طاقت نداشتم و اشکانم خشک شده بود، تصریح کرد: واقعا طاقت نداشتم یکدفعه یادم افتاد که همسرم به من گفته بود، «خیلی بریدی حضرت زینب(س) را صدا کن»، خیلی برایم سخت و حتی یاد آوریش هم برایم معجزه بود.
باشیب خاطرنشان کرد: بصورت غیر ارادی ناگهان با صدای بلند فریاد زدم؛ «یا زینب»، و عقده دلم را خالی کردم، در آن زمان احساس کردم یک نفر دستش را بر روی شانههایم گذاشت و آرامم کرد. وقتی آرام شدم، دخترهایم را صدا زدم وضو گرفتیم و نماز شکر خواندیم، وقتی پیکرش را به خانه آوردند، خواهش کردم که باید بازش کنید و ببینمش، اما با مخالفت آنها مواجه شدم که می گفتند، پیکرش وضعیت خوبی ندارد ولی من زیر بار حرف آنها نرفتم و پیکرش را باز کردند.
همسر شهید با بیان اینکه همه بیرون رفتن و فقط من، دو فرزندم و خواهر شوهرم آنجا ماندیم و پیکر را باز کردیم، وقتی روی پیکر را باز کردم انگار زنده بود، اینقدر چشمانش برق می زد و قشنگ میخندید که یک آن همه ما به شکل عجیب و خیلی غیر طبیعی خندمان گرفت. با دیدن جهان خیلی آرام شدم، صبر و گذشت جهان باعث شد که شهید شود.
دختر شهید جعفری نیا؛ نخستین دختر گیلانی که پرواز می کند
فاطمه، دختر بزرگ شهید با بیان اینکه از پدرم خاطرات زیادی دارم که نمی دانم چگونه بیان کنم، تصریح کرد: وقتی خیلی بچه بودم با اصرار و گریه موفق شدم تا پدرم مرا به زمین فوتبالی که با دوستانش بازی می کرد، ببرد و در آن زمان یادم است وارد زمین شدم و بازیشان را به هم زدم.
وی خاطرنشان کرد: پدر من شهید شده و وقتی اسمش میآید حس می کنم همیشه کنارم است و من این را واقعا درک میکنم و به جرأت می گویم که با چشمم بابا را می بینم.
فاطمه با بیان اینکه پدرم پرواز و فوتبال را بسیار دوست داشت و همیشه دوست داشت ما هم دنباله رو او باشیم، و اولین کاری که پس از شهادت پدرم کردم سراغ پرواز رفتم. حالا نخستین دختر گیلانی هستم که پرواز می کنم، و اولین پروازم با بال بابا بود و یک حس فوق العاده خوبی داشت.
نگاه مردم نسبت به خانواده شهدا تغییر کند
دختر شهید با اشاره به نگاههایی که مردم به آنها دارند، گفت: متاسفانه برخی از مردم انتظار دارند چون ما خانواده شهید هستیم، هیچ وقت شاد نباشیم و بگو و بخند نکنیم.
فاطمه با بیان اینکه ما هم انسانیم و نیاز به شادی داریم، تصریح کرد: این نگاه باید از جامعه دور شود که خانواده شهید فقط باید مشکی بپوشند، و عزادار باشند.
زهرا دختر کوچک شهید با بیان اینکه من دلم هیچ وقت برای پدرم تنگ نمیشود، خاطرنشان کرد: من هر روز صبح وقتی از خواب بلند می شوم پدرم را در خانه می بینم و این باعث شده که هیچ گاه دلتنگش نشوم.
وی گفت: من خیلی پدرم را دوست داشتم و با رفتنش فکر می کردم دوریش را نتوانم طاقت بیاورم، اما الان به این درک رسیده ام که شهدا زنده اند و همیشه در کنارمان هستند.
نظر شما