روایتی از شهادت تازه داماد گیلانی
شنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۹ ساعت ۰۸:۵۳
برخی از خاطرات دفاع مقدس حس و حال عجیبی دارند؛ مثلا خاطرات کسانی که تازه داماد یا تازه عروس بودند اما حضور در جبهه را وظیفه خودشان میدانستند، در نوع خود منحصر بهفرد هستند. از این دست شهدا در تاریخ دفاع مقدس زیاد داشتیم.
به گزارش نویدشاهدگیلان: کسانی که در جبهه حضور داشتند. هر کدام خاطرات تلخ و شیرین زیادی را در سینه دارند. برخی از خاطرات حس و حال عجیبی دارند؛ مثلا خاطرات کسانی که تازه داماد یا تازه عروس بودند اما حضور در جبهه را وظیفه خودشان میدانستند، در نوع خود منحصر بهفرد هستند. از این دست شهدا در تاریخ دفاع مقدس زیاد داشتیم. یکی از این شهدا «سید باقر میر احمدی» بود. مریم کاتبی از رزمندگان دوران دفاع مقدس در گفتوگو با خبرنگار ما خاطره ازدواج و شهادت این شهید بزرگوار را روایت کرد که در ادامه میخوانید:
در کردستان یک معلم به نام «سید باقر میراحمدی» داشتیم. در آنجا برای اینکه از سوی ضدانقلاب شناسایی نشویم، همدیگر را با اسم کوچک صدا میزدیم. به میر احمدی هم «آقا سید» میگفتیم. اواخر خرداد سال ۶۱؛ من در بیمارستان بودم که آقا سید را دیدم. او گفت به یک مرخصی چند روزه میرود تا ازدواج کند و با همسرش برگردد. از اینکه یک خانم دیگر به مریوان میآید و با ما همراه میشود، خوشحال شدم. او به رودسر رفت و ازدواج کرد. پس از ازدواج عروس و داماد با کمی وسایل راهی جنوب میشوند. وقتی از شالیزارها میگذشتند زنان در مسیر برایشان گل میریختند و بدرقهشان کردند.
روایتی از شهادت تازه داماد مریوان
آنها یک شب در کاروانسرای شهر کرمانشاه ماندند. در آنجا ماشینشان را دزد میبرد. آنها خودشان را با اتوبوس به مریوان رساندند. یک شب برادر اکبری به من زنگ زد و گفت که سید و همسرش رسیدهاند. من با شهید ممقانی و اکبری به محل اقامت آنها رفتم. همسر سید یک دختر جوان و لاغر اندام به نام مرضیه بود. به مرضیه گفتم که فردا به بیمارستان بیا تا یک لباس به اندازه تو تهیه کنیم.
فردای آن روز، روز اول ماه مبارک رمضان بود. آقا سید برای پرداخت حقوق پیشمرگان کُرد رفت و مرضیه نیز به بیمارستان آمد. سرگرم کار بودیم که شهید ممقانی من را صدا زد. حال خوبی نداشت. از او پرسیدم اتفاقی افتاده است که با دست به سرش کوبید. در همین حین یک وانت وارد محوطه بیمارستان شد که بر روی آن شاخ و برگهای درخت بود. به سمت وانت رفتم و شاخهها را کنار زدم. پیکر سید را دیدم. حال بدی داشتم. شهید ممقانی گفت که عملیات در پیش داریم، اگر رزمندگان پیکر آقاسید را میدیدند روحیهشان ضعیف میشد، به همین خاطر پیکرش را پنهان کردیم.
نمیدانستیم خبر شهادت آقا سید را چطور به همسرش بدهیم. صبر کردیم که افطار شود. نزدیک افطار به مرضیه خبر دادیم که آقا سید مجروح شده و در اتاق است. از او خواستیم ابتدا افطار کند بعد به دیدن سید برویم اما او نمیپذیرفت. به زحمت کمی به او غذا دادیم. در مسیر اتاق عمل، با مقدمهچینی به مرضیه گفتیم که سید شهید شده است و او را به سردخانه بردهایم.
درست یک هفته بعد از خارج شدن آقا سید و همسرش از شهر، مرضیه با پیکر آقا سید به شهر بازگشت. مرضیه بعدها برایم تعریف کرد که زنان شهر لباس مشکلی پوشیده بودند و بر روی ماشین حامل پیکر سید، گل میریختند. مردم شهر به استقبال پیکر شهید آمده بودند.
نظر شما