همسر پاسدار شهید «امیر محبی» :
همسر شهید محبی می‌گوید روز آخر دیدارمان نگاهم به دنبال او لغزید و او دید و گذشت و برنگشت؛ او می‌دانست که مهریه‌ام شفاعت است و باید آن دنیا شفیعم شود.
هرگاه سرخاکم آمدی روضه حضرت رقیه (س) بخوان/ مهریه‌ام «شفاعت» بود
به گزارش نویدشاهدگیلان؛ استان گیلان با هشت هزار شهید والامقام دریایی از عطر شهادت و ایثار است. نوشتن از قطره قطره این دریا سهم کوچکی است که ما بر دوش داریم بر همین اساس به سراغ همسر پاسدار شهید «امیر محبی» از روستای نوخاله شهرستان صومعه‌سرا رفتیم تا حاجیه خانم ارضی همسر گرانقدر ایت شهید بزرگوار خاطراتی به یاد ماندنی از ایام زندگی مشترک‌شان را برای ما تداعی کنند.  ارضی که پیش از این لقب خواهر شهید را مدال افتخار خود کرده بود سخنانی شنیدنی برای گفتن دارد.

زندگی نامه شهید محبی

پاسدار شهید امیر محبی در هفتم خرداد سال ۱۳۴۱ در روستای گوهر رود (نوخاله جعفری) از توابع شهرستان صومعه‌سرا در دامن خانواده‌ای متدین و کشاورز چشم به جهان گشود. تحصیلات دوران ابتدایی و راهنمایی را در زادگاهش و سپس دبیرستان را با موفقیت و کسب بهترین نمرات در رشت پشت سر گذاشت.

پس از پیروزی انقلاب در برپایی جهاد سازندگی استان گیلان فعالیت‌های قابل توجهی داشت و پس از یکسال به جمع برادران کمیته مستقر در شهربانی استان گیلان پیوست و دائماً در فکر فداکاری‌های هر چه بیشتر، مجاهدت‌ها و کار‌های سخت و طاقت‌فرسا بود. از این روی به عضویت سپاه پاسداران کرج درآمده و ۲ ماه پس از آن به کردستان مظلوم روانه شد.

در کردستان سِمت‌های مختلفی از جمله مسئول روابط عمومی، مسئول پرسنلی، مسئول امور پاسداران و قائم مقام فرماندهی سپاه بانه را بر عهده گرفت.

امیر پس از خدمت پنچ ساله در کردستان، همراه با خانواده عازم مشهد مقدس شد و در جوار ثامن الحجج (علیه السلام) مدتی را به تدریس دروس عقیدتی و سیاسی سپاه مشهد مقدس اختصاص داد. این جوان ولایتمدار و سرباز اسلام در اوج جوانی به کمال معنوی دست یافت.

شهید «امیر محبی» پس از شهادت برادرش و اسارت برادر دیگرش مصمم به حضور مجدد در جبهه‌ها شد و برای چندمین بار عازم جبهه نبرد با دشمن بعثی شد.

امیر در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل شجاعت و دلاوری و غیرت و دین مداری را از خود به یادگار گذاشت و سرانجام زمانی که ۲۵ سال بیشتر نداشت در شهر ماووت عراق در ۳۱ خرداد ۱۳۶۶ بر اثر اصابت ترکش خمپاره دشمن بعثی به دیار دوست شتافت و بر افتخارات غیور مردان خطه سر سبز گیلان افزود و شمع همیشه فروزان محفل بشریت شد تا در کنار پیکر پاک برادر ارجمندش طلبه شهید «حبیب محبی» آشیانه گزیند. از وی یک پسر و یک دختر به یادگار مانده که هم اکنون نوه‌های شهید به اتفاق مادر و مادربزرگ بر سر مزار پدربزرگ شهید خود در بقعه آقا سید ابراهیم نوخاله حاضر می‌شوند.

دعا برای شهادت

امیراز همان ابتدای ورود به کردستان همواره در دعا‌ها و مناجات‌ها و یادداشت‌ها و وصیت نامه‌هایش شهادت را از خداوند عاجزانه طلب می‌کرد و تا زمان شهادت ۹ بار وصیت‌نامه نوشت که فراز‌هایی از آن‌ها ذکر می‌گردد:

اولین دفعه‌ای که قرآن را باز نمودم آیه شریفه ۶۸ الی ۷۰ سوره نساء آمد و مرا مسرور نمود و ان‌شاء‌الله امروز توفیق شهادت پیدا خواهم نمود، زیرا من در به در سراغ شهادتم و سفارشم به دوستان این است که نماز به جماعت و در اول وقت و اطاعت کامل از رهبری حضرت امام خمینی (دام عزه) داشته باشید. تاریخ نگارش: ۲۷/۷/۶۰

* این حقیر در تاریخ ۱۴/۱۲/۵۹ حدود ساعت ۱۲ ظهر در سپاه پاسداران کرج اولین حقوق را دریافت نمودم، بدین خاطر از همان روز برای خودم سال خمسی قرار دادم و امروز سروقت سال خمسم می‌باشد.

تاریخ نگارش: ساعت ۱۲ ظهر ۱۴/۱۲/۶۰

* این بار به حق امام حسین (علیه السلام) و اصحاب با وفایش از تو شهادت را در این روز خواهانم و امروز روزی است که منتظر تولد نوزادمان هستیم. تاریخ نگارش: عاشورای حسینی ۲۵/۷/۶۲

* این چندمین بار است که وصیت می‌نویسم و از همسر بزرگوارم می‌خواهم که وصایایم را تنظیم و در معرض انظار عموم (اگر صلاح دانستید) قرار دهید.

تاریخ نگارش: ۲۹/۳/۶۶ ساعت ۲۲/۱۱ صبح جمعه.

خاطرات همسر شهید

شهید امیر محبی همانگونه که در میدان نبرد انسانی کامل بود، در زندگی زناشویی نیز موفق و الگو بود. در ادامه، برخی خاطرات را از زبان سرکار خانم ارضی، همسر شهید با هم مرور می‌کنیم.

رویای صادقه

شبی خواهر زاده‌ام (شهید سعید آزادی فرد) را در رؤیا دیدم، فضایی بود مانند برگزاری مراسم شهید، کنار او ایستاده بودم. گفت: خاله می‌خواهی مثل من سعادتمند شوی؟ گفتم: معلومه. گفت: پس با ایشان ازدواج کن. نگاه کردم دیدم آقای محبی است با فاصله صد متری. نشنیده گرفتم. صحبتش را تکرار کرد و من، چون خجالت کشیده بودم باز خود را به تغافل زدم که عصبانی شد و گفت: چرا گوش نمی‌کنی و دوباره حرفش را تکرار کرد. گفتم: کی را می‌گویی؟ گفت: برادر محبی را و از خواب پریدم و مانده بودم که این چه خوابی است.

چندی گذشت. روزی برای انجام کاری به سپاه رفتم. با خود گفتم خوب است از ایشان (شهید محبی) بپرسم شما روحانی هستید؟

(به علت اینکه معمولاً نماز جماعت و دعای کمیل و توسل و کار‌های فرهنگی سپاه بانه و برگزاری مراسم شهدا را فعالانه انجام می‌داد) خوب با این ذهنیت این سوال برایم پیش آمد. ولی ایشان به جای جواب بلی یا خیر، دلیلش را پرسید و من جوابی ندادم و گفتم منظوری نداشتم و تنها یک سوال بود، ولی او قانع نشد و کراراً می‌پرسید که چرا این سوال را کرده‌ای و من نمی‌توانستم دلیلش را بگویم، شرم داشتم و اینکه به لسانی خواستگاری محسوب می‌شد و شرایط ما طوری نبود که بشود ازدواج کنیم. ایشان مرا به داخل اتاق پزشک کشیک خواند و نشست و گفت: تا نگویی چرا این سوال را کردی از اینجا نمی‌روی حتی اگر تا شب طول بکشد. دقایقی حدوداً شاید یک ساعت گذشت و من ابا داشتم از گفتن خوابم. در ضمن وضعیت هم خیلی بد شده بود، ولی گفت: اصلاً مهم نیست. ضمناً تهدید کرد که اگر نگویی من هم مسئله خیلی مهمی است که باید به شما بگویم، ولی نمی‌گویم.

یک روح در دو بدن

ناچار خوابم را تعریف کردم و ایشان که انگار جز این انتظار نداشت نفس راحتی کشید و گفت: خوب کجای این بد و مشکل بود که نمی‌گفتی؟ و ادامه داد:اما من هم چندی پیش خواب دیدم با شما دارم می‌روم مسجد برای نماز. مولایم امام صادق (علیه السلام) را زیارت کردم. ایشان فرمودند: اگر می‌خواهی شهید شوی با همین خواهر ازدواج کن. از خواب پریدم دیدم موقع اذان است و مؤذن می‌گفت: اشهد ان محمد رسول الله. شهید محبی بعد از گفتن خواب خود بلافاصله در همانجا از من جواب خواست که قرار شد با خانواده مطرح کنم.

توسل به ائمه هدی (علیهم السلام)

توسلات ایشان به چهارده معصوم هر روز و هر ساعت واقعاً عجیب بود. ندیده‌ام کسی دائم الذکر، دائم الوضو و تمام لحظاتش با یاد خدا باشد. اگر بگویم غفلت او را ندیدم باورش مشکل است، ولی حقیقتاً چنین بود، مانده بودم با این همه اخلاص و تقوی و عشق، چرا خداوند او را اینقدر معطل کرد و چند سال شهادتش را به تأخیر انداخت در حالی که او بنده مخلص خدا بود. سراپای وجودش شور و شیدایی بود. می‌گفت: همه چیز باید رو به قبله قرار گیرد و جهت خدایی داشته باشد.

مهریه‌ام، شفاعت

حقیقتاً دیدگاه من نسبت به خدا و دنیای اطرافم با ازدواج با ایشان رنگ و روی دیگری پیدا کرد و تازه خودم را شناختم و به وظایفم وقوف پیدا کردم و طرز عبادت کردن را از ایشان آموختم.

برای مهریه که با هم صحبت کردیم ایشان گفت: شاید پس از ازدواج فقط یکماه زنده باشم آیا می‌توانی با این شرایط …؛ گفتم: اگر قول بدهید مهریه‌ام را شفاعت قرار بدهید یکساعتش کفایت می‌کند و این شد مهریه‌ام. در مورد هدیه هم قرار شد برای من یک حلقه خریداری شود و ایشان هم گفتند برای من یک ساعت جیبی یا یک عبا تهیه کنید که، چون خیلی دوست داشتم مرد با «عبا» نماز بخواند، برای ایشان عبا هدیه گرفتم و در منزل امام جمعه وقت اصفهان، آیت الله طاهری توسط ایشان خطبه جاری شد.

اداره ثبت ازدواج به علت نداشتن مهریه ازدواجمان را ثبت نمی‌کردند، چون درصد می‌خواستند و علت قرار دادن مهریه این بود که نخواستم ازدواجی که سراپا معنویت و اراده مستقیم خداوند بوده آلوده به مادیات شود لذا آیت الله طاهری خودشان یک رساله امام خمینی (ره) و یک نهج البلاغه اضافه کردند و قضیه حل شد.

به تبعیت از علی و فاطمه

من ماهیانه هزار و پانصد تومان از سپاه حقوق می‌گرفتم، بنا به تقاضای خودم. آن موقع از شخص می‌پرسیدند نیاز شما چقدر است و هر کس سعی می‌کرد به حداقل رضایت بدهد. مبادا بیهوده از بیت المال استفاده کند و نیازمند‌تر از خودش باشند. به هر حال جهیزیه‌ای شامل یک دست رختخواب، یک سماور، یک قابلمه، یک تابه، یک دست لیوان و یک دست فنجان و دو عدد سینی و یک رادیو و یک تلویزیون، یک گاز پیک نیک و ظروف ملامین و چند متر موکت فراهم کردم و زندگی را شروع کردیم.

تصادف، قدم اول عاشقی …

ایشان ساخته شده به جبهه آمده بود و شاهد قضیه، تصادفی است که برای او پیش آمده بود. آن موقع جهاد کار می‌کرد. در جاده کرج تهران تصادف شدیدی پیش می‌آید و پای چپش به شدت آسیب می‌بیند (تقریباً خرد می‌شود) مدت چند ماه در بیمارستان بستری و تحت درمان بوده و این پیشامد زمینه رسیدن او به خدا می‌شود. ایشان می‌گفت: انقلاب بود و هنوز بیمارستان‌ها طاغوتی بود و پرستاران حجاب نداشتند. او در طول این چند ماه هرگز به خود اجازه نداده بود نگاهی به این پرستاران بیاندازد (در سن ۱۸ سالگی یا کمتر) می‌گفت: "خیلی نیاز داشتم انگشتان پایم را حرکت دهند تا از گرفتگی در بیاید، ولی علیرغم درد شدید، تحمل می‌کردم تا مبادا آن‌ها (دختر‌های پرستار) دستشان به پایم بخورد”. در این مدت انحرافاتی را هم که از دیگران می‌دیده است، نصیحت می‌کرده و امر به معروف و نهی از منکر می‌کرده. پس از شهادتش دایی خودم را که از دنیا رفته است در خواب دیدم از او پرسیدم: دایی جان امیر مرا می‌شناسی؟ گفت: او را که نگو، خدا می‌داند «پایش» او را به چه مقامی رسانده است.

همکاری با همسر

دوست داشت در کار‌ها به من کمک کند و اگر مانع می‌شدم (مثلاً شستن ظروف) با شوخی و حرکات نمایشی خاصی که خنده دار بود سرم را گرم می‌کرد و ظروف را می‌شست. به بچه‌ها رسیدگی می‌کرد. گاهی پوشک آن‌ها را عوض می‌کرد. وقتی شرایط سخت و هوای سرد و آب سرد را می‌دید خیلی ناراحت می‌شد. می‌افتاد پای مرا می‌بوسید و عذرخواهی می‌کرد و از اینکه هرگز اعتراض نمی‌کردم بیشتر رنج می‌برد و غصه می‌خورد و از خدا طلب عفو و بخشش می‌کرد.

مستجاب الدعوه

مهمترین مشکلی که در زندگی ما وجود داشت، تشنج پسرمان عبدالحسین بود که از شش ماهگی بر اثر تب شدید برایش پیش آمد. خوب تحت درمان بود و مرتباً قرص «فنو باربیتال» می‌خورد و هرگاه تب می‌کرد باز تشنج پیش می‌آمد. آخرین باری که قرار شد به جبهه برود با توجه به مسائلی که پیش آمده بود برایم واضح بود که این‌بار حتماً شهید می‌شود. لذا گفتم من یک خواسته دارم اگر آنرا حل کردی مشکلی ندارم و می‌توانی با خیال راحت بروی و آن تشنج حسین است. واقعا نمی‌دانستم در ادامه با این مسئله چگونه برخورد کنم. گفت: خیلی خوب، این مشکل را هم حل می‌کنم با توکل به خداوند منان. بلافاصله رفت حرم (پابوسی امام رضا علیه السلام) و پس از نماز مغرب و عشا برگشت و بسیار محکم و مطمئن گفت: الحمد الله این مشکل هم حل شد و شفا‌ی حسین را از امام رضا (ع) گرفتم. گفتم: چطور؟ گفت: مناجات شعبانیه خواندم و امام هم شفا دادند؛ و به همان امام رضا (علیه السلام) قسم دیگر با تب ۴۰ درجه هم این بچه تشنج نکرد و شفای کامل گرفت.

پایبند به صله رحم

برایشان صله رحم خیلی مهم بود. از منطقه یا مشهد که می‌آمدیم حتماً به خاله‌ها، عمه، دایی و نزدیکانش سر می‌زد و دل آن‌ها را به دست می‌آورد و اگر کمکی می‌خواستند دریغ نمی‌کرد. همسایگان را احترام گسترده می‌کرد. مخصوصاً همسایه همجوارشان را که حتماً واجب می‌دانست به آن‌ها سر بزند و از مادرشان دلجویی کند و به ویژه همسایه‌هایی که شهید داده بودند را بسیار گرامی می‌داشت و سرزدن به آن‌ها را برای خود فریضه کرده بود.

فراری از پست و مقام

پس از بازگشت از منطقه پیشنهاد پست‌های مختلف به او کردند. از جمله فرمانداری شهرستان صومعه سرا که ایشان نپذیرفت و معتقد بود پذیرفتن چنین مسئولیت‌هایی تا زمانی که جنگ هست او را از هدف اصلی‌اش که شهادت بود دور می‌کند.

توجه به فرزند شهید

وقتی منزل برادر شهید می‌رفتیم بچه‌هایمان را به آغوش نمی‌کشید چرا که نمی‌خواست دختر برادرشان (نرجس جان) که فرزند شهید بود غصه بخورند.

مقید به نماز جماعت، قرائت قرآن و …

حتماً باید نماز را به جماعت اقامه می‌کرد. اصلاً برایش تصور نماز فرادی سخت بود و شاید فقط در ایامی که نمی‌توانستیم با هم نماز بخوانیم، ایشان نماز صبحش فرادی می‌شد و اگر نه اوقات دیگر را حتماً اگر شده با التماس یکی را پیدا می‌کرد و با هم جماعت می‌خواندند یا امام می‌شد یا مأموم. مهم جماعت بود.

هر روز حتما باید و واجب می‌دانست قرآن تلاوت کند. گاهی تا چند سوره و مرتباً قرآن را ختم می‌کرد سالی چند بار، آیاتی را که لازم بود در آن تدبر کند و یا در صحبت‌هایش در جلسات و برنامه‌هایی که داشتند در سپاه در جا‌های مختلف، در حاشیه قرآن علامت می‌زد و یادداشتی می‌نوشت.

از دیگر فعالیت‌های مذهبی ایشان زیارت اهل قبور، خصوصاً گلزار شهدا بود. به گلزار و گلستان شهدای اصفهان خصوصاً قطعه شهدای گمنام علاقه خاصی داشت.

آخرین‌ها …

سالگرد برادرش (۱۸ اردیبهشت) نزدیک بود، لذا قرار شد برود و از آنجا نیرو بردارد و به منطقه برود و در این راستا برای خانه خرید می‌کرد. مایحتاج را تهیه و با اطمینان می‌گفت: این آخرین گوشت، این هم آخرین میوه، این هم آخرین فلان و … و هنگام رفتن هم بچه‌ها را بوسید و گفت: این هم آخرین بوسه پدرتان و رفت و تا سر کوچه نگاهم به دنبال او لغزید و او دید و گذشت و برنگشت. قبل از این‌ها پس از برگشت از عملیات کربلای ۵ نورانیتی در چهره‌اش بود و آنچنان زیبا شده بود که قلبم به لرزه در آمده و با خود گفتم این دیگر شهید است.

صدایش کردم و گفتم می‌دانم شهادتت نزدیک است می‌خواهم برای آینده و در نبودنت راه زندگی را برایم روشن کنی و راهنماییم کنی. گفت: نظر خودت چیست؟ گفتم دوست دارم مددکار بنیاد شهید شوم (زیرا می‌دانست چه علاقه‌ای به بچه‌های یتیم به خصوص شهیدان داشتم) گفت: اگر می‌شود این کار را نکن. دوست ندارم حتی برای تشکیل پرونده به بنیاد بروی، ولی نگفت چرا؟ به هر حال گفت: اگر می‌خواهی کار کنی فقط معلم شو، در غیر اینصورت کار نکنی بهتر است و بچه‌ها را هم خیلی سفارششان را کرد و در زمینه تربیتی و مواظبت و سلامتی‌شان و بقیه امور را بر عهده خودم گذاشت، سفارش پدر و مادر و زن برادر و بچه او را کرد که آن‌ها را تنها نگذارم.

درخواست آخر

گفت: هرگاه سرخاکم آمدی روضه حضرت رقیه (سلام الله علیها) را برایم بخوان و گریه کن که هر چه نصیبمان شود از برکت وجود آن بزرگوار است.

شهادت

شهادت ایشان در عملیات نصر ۴ در منطقه ماووت عراق اتفاق افتاد. بار دیگر خداوند او را به شهرستان بانه دعوت کرد، از آنجا با عزیزان مستقر در بانه دیدار و خداحافظی کرد و توسط یکی از خواهران که از دوستانم بودند برایم سلام رساند و گفت به همسرم بگویید از اینکه فرصت نشد یک بار دیگر تماس بگیرم پوزش می‌طلبم و حلالیت طلبیده بود و عازم عملیات شده بود (آن موقع تلفن نداشتیم و باید با خانه دوستانشان تماس می‌گرفت تا آن‌ها بیایند به ما بگویند تا به منزل آن‌ها بروم و منتظر باشم تا تماس بگیرند)

از جمله افرادی که لحظات آخر با ایشان بوده، آقای یونس غلامی (برادر شهید اکبر غلامی و برادر خانم برادرشان) نقل می‌کردند که پس از عملیات با هم قدم می‌زدیم و صحبت می‌کردیم ناگهان گفت: یونس شهادتم نزدیک است، روحم پرواز کرد. این جسم من است همراه تو، که ناگهان ترکشی به پشت سرش اصابت کرد و در برکه آب افتاد و به شهادت رسید و خودم نیز تمام جریان شهادتش را در خواب دیدم (یعنی خودش آمد و مرا با ماشین برد به محل شهادتش و مانند فیلم، محل شهادت و برکه آب و برخورد ترکش و همه را نشانم داد)

خوشحالم از شهادت

به هر حال تا این لحظه که حدود سی سال است که او شهید شده، لحظه‌ای پیش نیامده که سختی‌ها و رنج‌ها و حرف‌ها و زخم زبان‌ها و یا احیاناً کمبود‌ها و گاهاً تهمت‌ها، خوشحالیم را از شهادت ایشان کم کند بلکه همیشه از این که به آرزویش رسید، خوشحال و خدا را سپاس گفته‌ایم. دیگر از علت شکر گزاریم این است که در این سال‌ها مرا هیچ گاه تنها نگذاشته، حضورش را دائماً احساس می‌کنم. روزی چند مرتبه سلام می‌کنم به ایشان و او هم در موقعیت‌های مختلف، در مشکلات، در خوشی‌ها، در مواقعی که رفتاری، اخلاقی از من سر می‌زد قبل از وقوع و یا بعد به خوابم می‌آید و رضایت یا عدم رضایتش را اعلام می‌دارد تصور نمی‌کنم در زندگی عادی افراد اینقدر به یکدیگر توجه داشته باشند.

منبع: دفاع پرس
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده