خاطراتی از شهید «ابوالحسن کریمی»
شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۸ ساعت ۰۹:۴۰
به گزارش نویدشاهد گیلان: گوشه ای از خاطرات حضرت آیت الله خلیل منصوری از هم حجره ای با شهید حجت الاسلام شهید ابوالحسن کریمی فرماندار سابق لاهیجان و دادستان انقلاب اسلامی استان گیلان است. در مدت چهار و پنج سالی که با ایشان در یک حجره زندگی می کردیم خاطرات بسیاری از ایشان دارم و بسیار از ایشان آموخته ام. با آن که من به سبب مسایلی نمی توانستم بسیاری از این خاطرات را نقل کنم، ولی برای رمزگشایی از علل شهادت شهید مظلوم بر خود لازم دانستم که بی آن که متعرض اشخاصی شوم که ایشان به صراحت از ایشان نام می برد، مسایلی را مطرح کنم و شاید که نتوان همه را در دادگاه دنیا به اثبات رساند ولی در دادگاه عدل الهی بی گمان همه این اسناد به نمایش در خواهد آمد و حقیقت آن چنان که بود آشکار می شد. من بر خود وظیفه و تکلیف دانستم تا گوشه ای از حق هم حجره بودن را ادا کنم. باشد که آن شهید از ما بگذرد و در قیامت از شفاعت ایشان و امام شهدا بهره مند شویم.
اولین دیدار
رامسر به دست منافقین به آشوب کشیده شده بود. پس از غائله لاهیجان و گنبد بود که منافقان نیز در رامسر دست به کار شدند و مهندس مقدم مدیریت حرکات منافقین را به دست گرفت. در این زمان بود که آیت الله خلخالی به رامسر آمد. رابطه رامسریهای با گیلانیها از دیرباز خوب بود. البته مردم گیلان به رامسریها و به قول خودشان آخوندمحله ای ها علاقه بیشتری داشتند و شاید این علاقه مندی از آن رو بود که مذهب اثنی عشری از حوزه های آخوند محله به گیلان و لاهیجان راه یافته است؛ زیرا در زمان شاه طهماسب صفوی، منطقه گیلان با مرکزیت لاهیجان در اختیار پادشاهان و سادات کیایی مریدانی قرار داشت که بر مذهب زیدی بودند. اما آخوند محله دیربازی بود که از کیامحله زیدی مذهب به آخوندمحله شیعی مذهب و به مرکز تبلیغات شیعی تبدیل شده بود.
من هر گاه به محضر آیت الله شیخ مهدی مهدوی لاهیجی میرسیدم ایشان از من پذیرایی ویژه ای داشت و از آخوندمحله و سوابق تاریخی و حوزه های علمیه آن میگفت.
آن دوره که منافقان در نزدیکی شهرداری رامسر و نیز رمک دو پایگاه اصلی و دفتر مرکزی داشتند، هر روز شهر با التهاب از خواب بر میخاست و با درگیری فیزیکی و آشوب و درگیری به خواب و خاموشی میرفت.
روزی در حیاط سپاه رامسر یعنی همان دانشسرای تربیت معلم به عنوان بسیجی مشغول قدم زدن بودم که با مردی با چهره شگفت مواجه شدم که همه دورش حلقه زده بودند. ایشان دادستان استان گیلان بودند. بارها من با آیت الله احسان بخش در همین جا برخورد کرده بودم که برای سرکشی و تبادل اطلاعات و مانند آن به رامسر آمده بود، اما این نخستین بار بود که با مردی با صلابت و کوچک اندام مواجه شدم که چهرهاش برای من تازگی داشت.
حضور ایشان و خلخالی و احسان بخش موجب شد تا سپاه رامسر جان تازه ای به خود بگیرد و بتواند جو و فضای ملتهب رامسر را کنترل کند و کمی از فشار گروه ها و گروهکها به ویژه توده ای ها، چریکهای فدایی و منافقان بکاهد.
کتابفروش
هنگامی که مشغول تحصیل علوم حوزوی در حوزه مسجد جامع لاهیجان بودم، در کنار در ورودی آن کتابفروشی بود که کتب درسی حوزوی و دینی را میفروخت. آن جا بود که با شهید کریمی دوباره برخورد کردم. البته یک نفر برای ایشان کار میکرد ولی ایشان به آن جا نیز میآمد. سال ۶۰ بود که با ایشان در کتابفروشی اش دیداری داشتم. البته من بیش از هفت و هشت ماهی در حوزه لاهیجان نبودم و پس از آن به جبهه و از آن جا به حوزه علمیه قم رفتم و به خدمت مرحوم آیت الله دکتر سید عبدالله ضیایی لنگرودی رسیدم که از سوی امام خمینی و علمای قم به عنوان نخستین مدیر حوزه علمیه قم برگزیده شده بود.
هم حجره ای
در سال ۶۱ وارد حوزه علمیه قم شدم. با حجت الاسلام و المسلمین علی نقی نگران لنگرودی در مدرسه رضوی مشغول تحصیل شدیم. البته این پس رایزنی بسیاری بود که با آیت الله ضیایی انجام دادیم؛ زیرا از مدارس موفق قم بود که زیر نظر مستقیم شورای تازه تاسیس مدیریت حوزه عملیه قم مدیریت میشد و آیت الله بر آن نظارت مستقیمی داشت و استاد به نام حوزه را در آن جا گرد آورده بود.
آیت الله ما را به آقای ملکا معرفی کرد که آن زمان مدیریت مدارس فضیه و خان را به عهده داشت. آن زمان هنوز وضعیت مدارس قم نابسامان بود و هر پیرمرد و بازاری و درویشی حجرات مدارس را در اشغال داشتند. ما با مجوز آقای ملکا یکی از این حجرات را در طبقه دوم مدرسه خان در سمت رو به قبله و خیابان اشغال کردیم و وسایل را با تمام احترام در گوشه ای جمع کرده تا صاحب آن بیاید و آن را به منزل خودش ببرد. این حجره رو به میدان آستانه و در ساعت قرار داشت و حرم مقدس معصومه (س) ما در آغوش خود گرفته بود.
روزی آقای نگران خبر داد که مهمان عزیزی داریم. این گونه بود که دوباره در سال ۶۲ با شهید کریمی دیدار کردیم. آقای نگران با شهید کریمی ارتباط داشت و ایشان را در حرم دیده بود و به حجره آورده بود. ایشان به قم آمده بود تا درس حوزوی را ادامه دهد؛ چون در دوره طاغوت در مدرسه حقانی و زیر نظر شهیدین بهشتی و قدوسی همان گونه که درس میداد، درس دینی میخواند.
پیشنهاد شد تا با ما در حجره سکونت داشته باشد. ایشان پذیرفت و با آقای ملکا تماس گرفت. البته چند ماهی بعد آقای ملکا به ایشان حجره ای در کنار حجره ما داد، ولی این دو حجره که در کنار هم در یک دالان قرار داشت در حقیقت یک حجره به شمار میآمد؛ زیرا یک اتاق به مهمانی اختصاص مییافت که از وزیر و کبیر و طلاب و مردم عادی میآمدند و میخواستند با شهید کریمی دیداری داشته باشند. کارتنهای پر از اسناد در این اتاق در قفسه قرار گرفت که بسیاری از آنان مربوط به قبل از انقلاب و از اسناد ساواک و مانند آن بود.
عبای زمستانی
هر روز صبح با صدای مناجات حرم از خواب بر میخاستیم. در آن زمان مردم مجبور بودند که پشت درهای بسته تا نیم ساعت قبل از اذان بمانند تا با مناجات خوانی درها باز شود و به حرم وارد شوند. ما آن زمان هیجده ساعتی را مشغول درس و بحث و مطالعه بودیم و کمتر اهل عبادت و ذکر و مناجات. این شیوه البته بسیار غلط و نادرست بود و بارها از جهات متعدد مورد مواخذه و توبیخ صریح قرار گرفتم ولی آن زمان آن چه برای ما اهمیت داشت، فهم فقه و اصول و منطق و فلسفه بود.
شهید کریمی هر روز به حرم میرفت و از آن جایی که نماز آیت الله بهجت به شکلی نماز متصل به طلوع آفتاب بود، ایشان پس نمازهای چند گانه حرم هر از گاهی به نماز ایشان نیز میرفت که آن موقع نام و آوازه ای نداشت و شماری اندک به نماز ایشان در مسجد فاطمیه میرفتند. درس اصول و فقه ایشان نیز در یک تکیه کوچک با پنج و شش نفری تشکیل میشد.
هنگام زمستان شهید کریمی با یک عبای کلفت که بسیار هم سنگین بود بیرون میرفت. وقتی این عبا را بر سر میکشید در آن گم میشد. زمستانهای قم در آن سالها بسیار سرد بود و شاید علت آن هم این بود که ما تنها یک چراغ والر داشتیم که هم با آن اتاق را گرم میکردیم و هم بر روی آن غذا میپختیم. با این که حجره پنج و شش متری بیش نبود ولی گرم کردن آن خودش مکافاتی داشت. ما وقتی میخوابیدم لحاف پشمی را تا بناگوش بالا میکشیدم که گوشها و سر و صورت ما یخ نزند؛ چون ناچار بودیم هنگام خواب والر را خاموش کنیم.
آیت الله بهجت نیز هر روز در یک ساعت مشخصی از زیر پنجره ما میگذشت و در زمستانها عبایی بر سر میکشید تا خودش را گرم نگه دارد. آیت الله بسیار لاغر بود و سرما به سرعت از پوست ایشان میگذشت و به استخوانش میرسید.
ایشان نخستین کسی بود که مرا با آیت الله بهجت آشنا کرد. هر از گاهی با ایشان به نماز آیت الله میرفتیم ولی بیشتر از عبادت و نماز ما مشغول درس و بحث بودیم و کمتر در اندیشه درسهای اخلاق عملی.
پذیرایی از وزراء و سفراء
بسیاری از مسئولان کشور از دوستان دوره مبارزه ایشان بودند. از آقای توکلی وزیر دولت گرفته تا شیخ الاسلام سفیر ایران و معاون وزارت امور خارجه و حتی برخی از بزرگان به حجره میآمدند. من خیلی از این آقایان را نمیشناختم ولی از همه مهمتر نوع پذیرایی ایشان بود.
ایشان هر مهمانی که میآمد، به گذر خان میرفت. خرید های ساده و پذیرایی بسیار ساده تری داشت. سیبهای معمولی و به قول معروف طلبه خور میخرید و هویجهای قرمز و کوچک. آن گاه خودش آنها را پوست میکند و قاچ و برش میداد و در بشقابی معمولی به سفیر و وزیر میداد و خود میخورد و به آنان نیز میداد و این گونه بود که پذیرایی گرم و ساده و صمیمانه ای داشت.
البته این پذیرایی ایشان اختصاص به وزیر و کبیر نداشت، بلکه حتی طلاب و مردم عادی از گیلان و جاهای دیگر به نزد ایشان میآمدند این گونه پذیرایی میشدند.
ملجای طلاب
حجره ما مرکز گیلانیها و طلاب گیلانی بود. از رشت و آستارا گرفته تا لاهیجان و لنگرود و رودسر طلاب به حجره میآمدند. از آن جایی که مرکز درس و بحثها نیز حرم بود، بسیاری از طلاب میهمان ناخوانده سفر ابوالحسن بود. گاه طلاب ناتوان از اجاره خانه مجبور بودند تا زن و بچه خودشان را به نزد پدر و مادر به شهرستان بفرستند. این زمان بود که آقای ملکا مهمانهایی را برای چند ما به حجره ما میفرستاد که البته شاید نام بردن ایشان نادرست باشد، زیرا الان برخی از آنها از مسئولان کشوری هستند و برخی در سطح مدیرکل و استاد دانشگاه و مانند آن در حال خدمت هستند و شاید خوششان نیاید که یادشان بیاید که مجبور بودند بی عیال زندگی کنند، چون پولی برای اجاره خانه نداشتند.
ما از مازندران و گیلان مهمانهایی از این دست داشتیم. اینها میآمدند و میرفتند و شهید کریمی با ایشان بهتر از ما برخورد داشت؛ زیرا ایشان به هر حال زندگی را تجربه داشتند و سختیها و گرمیها وسردی ها چشیده بودند.
غذایی با طعم بهشت
در روزهای سرد و سخت زمستان ما غذایی که آماده میکردیم بیشتر لوبیا بود. البته مادرم و مادر آقای نگران سبزی سرخ کرده آماده میکرد و ما میآوردیم و در یخچال مدرسه میگذاشتیم. این سبزیهای مختلف بودند و قابلیت آن را داشت که چیزی شبیه قرمه سبزی از آن درست کرد. اما وقتی یک چراغ دارید شما خورشت را با پلو کجا میتوانید درست کنید.
این جا بود که فن آشپزی حجره ای به داد ما میرسید. گاه ما چند قاشق از این سبزیها را در برنج میریختیم و چیزی شبیه سبزی پلو درست میکردیم که البته سبزی پلو نبود.
بارها میشد که وسط غذا که پس از نماز ظهر و عصر حرم بود، دوستان طلبه سر میرسیدند و چون در حجره ما همیشه بر روی همه باز بود، طلاب مستقیم مهمان میشدند. البته شانسی که داشتیم این بود که نانوایی سنگک در همان گذرخان چسبیده به مدرسه بود. در آن زمان مدرسه سه در داشت که یکی در خیابان ارم (ایت الله مرعشی کنونی)، یکی در سمت شمالی در گذر و یک پشت آن در سمت شرقی قرار داشت که به مسجد فاطمیه نزدیک بود. این سه در همواره باز بودند تا این که دزدی صورت گرفت و در ارم بسته شد. در مدرسه آیت الله حرم پناهی و چند نفر دیگر تدریس داشتند که البته ما با این افراد کاری نداشتیم چون درس ما مقدمات بود و اینها خارج میگفتند.
روزی دوستان سر رسیدند و چون تعداد زیاد بودند؛ شهید کریمی مقداری برنج را در لوبیا ریخت و سپس چند قاشق سبزی را به آن افزود و آشی شد که همه را سیر کرد.
شلغم و قنبیت خوردن با مکافات
من از دو چیز را ناخوش داشتم که در قم به شکل وفور مورد استفاده قرار میگرفت: یکی شلغم بود و دیگری قنبیت. شهید کریمی به سبب آن که پدرش عطاری داشت و خودش هم مدتی در عطاری کار کرده بود، اطلاعات جالبی از گیاهان دارویی چون زیره و گل گاوزبان و گزنه و مانند آن داشت.
ایشان در زمستانها شلغم میخرید. دستفروش های در حرم چند چیز را در آن سالها عرضه میکردند. در میدان آستانه به ویژه در کنار موزه حرم مقدس و درهای فیضه تا حرم، صبحها شیرفروشها بودند که شیرگرم میفروختند و هر دمی ناچار بودند تا کمی آب به آن اضافه کنند چون شیر در حال جوش میسوخت و کم میشد. دیگر هم لبوی سرخ و شلغم داغ و در تابستان هم خیکهای دوغ بود که عرضه میشد.
من از این میان تنها به شیرخوری و لبوخوری علاقه داشتم و خودمان میخریدیم و میپختیم. شهید کریمی میدید که ما از قنبیت به سبب بو بد و پیامدهای نفخ آور آن پرهیز میکنیم در حالی که آب پر از املاح قم میطلبد که قنبیت مصرف شود تا دچار سنگ کلیه نشویم. ایشان با ریختن قنبیت در آشهای من در آوردی ما را آن آشنا کرد.
آشتی دادن با شلغم کاری سخت بود. ایشان شلغم را میپخت و با نمک میخورد تا از سرماخوردگی جلوگیری کند و یا سرماخوردگی را درمان کند. به نظر ایشان شلغم پنی سلین بی ضرر است. اول گام ایشان این بود که آن را به عنوان ترب به ما خوراند. سپس آن را در غذایی که از آن به نام تره سیب زمینی بود مخلوط کرد و آمیزه ای این خورش تازه را به خورد ما داد. ایشان سیب زمینی را به شکل قلوه های کوچک در میآورد و با پیاز خرده شده در روغن سرخ میکرد. روزی پس از خوردن غذا گفت: غذا چطوری بود؟ گفتیم: خوب بود فرقی نداشت. ایشان گفت که در غذا سیب زمینی و شلغم را مخلوط کردم.
ایشان به ما خوردن زیره کرمان را نیز آموخت؛ زیرا عاملی بود تا از نفخ رهایی یابیم. خوردن لوبیا و باقلا و مانند آن که بادزا هستند میطلبید تا زیره بخوریم که از آن بکاهد. گلپر و عرق نعناع راه های دیگری برای درمان نفخ و باد معده بود که ایشان تجویز میکردند و ما نیز میپذیرفتیم.
بسیاری از ابتکارات ایشان در بخش تغذیه یا درمانی بود یا به سبب حضور ناگهانی مهمانانی که به سبب دوری راه میبایست به حجره ما پناه میآوردند. آقایان لطیفی ، رنجبر، رستگاری، قدیمی، عباسی، کوهستانی، احسانی فر، دادجو، نگران، غلامی و دیگران شاید در این باره داستانهای بسیار و حکایات تلخ و شیرینی بسیاری داشته باشند.
شهید علی شیخان
شهید علی شیخان از دوستانی شهید کریمی بود که بسیار به حجره ما میآمد. ایشان که مسئول بنیاد شهید قم و باختران(کرمانشاهان) بود در این مسیر همواره در تردد بود و همیشه میهمان شهید میشد. شهیدان کمتر از اوضاع و احوال پیش از انقلاب میگفتند ولی هر از گاهی مساله ای میشد که گوشه ای از داستان زندگی ایشان گفته میشد.
روزی سخن از شکنجه ها شد. وقتی شهید علی زیر پیراهن خود را بالا میزد، جای زخمهای شکنجه آشکار شد. ایشان که در دانشگاه تبریز درس خوانده بود، از مبارزانی بود که بارها دستگیر و شکنجه شده بود. او چند اسلحه و کلت کمری را در دوره طاغوت جا به جا کرده بود. شهیدان کریمی و شیخان با گروهی روحانیون مبارزی چون آیت الله دکتر ضیایی و امنییان و شهید ربانی املشی و مانند آن ارتباط داشتند.
شهید کریمی هرگز از شکنجه های خودش نگفت، ولی از شکنجه شهید شیخان بسیار میگفت. شهید علی به جبهه بسیار میرفت و رفت و آمد زیادی به مناطق مختلف داشت و در نهایت در یکی از ماموریت ها در حادثه جاده جان به جان آفرین تسلیم کرد.
مبارزه با بازگشت ضد انقلاب
امام خمینی(ره) بسیاری از روحانیون پیش از انقلاب را به دلایلی مورد تایید قرار نمیداد. برخی از اینان حتی با ساواک همکاری داشتند و عامل دستگیری و شهادت بسیاری از روحانیون و مبارزان بودند.
روزی شهید کریمی را بسیار عصبانی دیدم. زمان انتخاب مجلس بود و ظاهرا برخی از روحانیون میخواستند نامزد مجلس شورای اسلامی شوند. ایشان عکسی را آوردند و گفتند: این آقا میخواهد نامزد شود کسی که در دوره طاغوت در خدمت طاغوت بود. مردم که نمیدانند اینها چه کسانی هستند و تنها از نام روحانیت استفاده میکنند و برای دنیای خودشان تلاش میکنند. او اسناد زیادی داشت که از ساواک جمع شده بود. اطلاعاتی از روحانیون گیلان بلکه حتی کشور. این اسناد در کارتنهای چند در حجره ما قرار داشت ولی ما دستی به آن نمیزدیم. ایشان جایی بهتر از حجره برای مخفی کردن و نگه داری آنها نیافته بود.
ایشان گفت: امروز به فلانی پیغام دادم که در انتخابات نامزد نشو وگرنه اسناد را در اختیار مسئولان و مردم قرار میدهم. عجب زمانه ای شده است که دشمنان دین و انقلاب میخواهند به عنوان نماینده مردم و اسلام به مجلس شورای اسلامی بروند.
البته ایشان عکسهایی را نشان میداد که برخی از روحانیون در گیلان به دست بوسی شاه رفته بودند و حتی در دروان انقلاب با آن که مردم به خیابانها آمده بودند ایشان جزو ساکتین بودند و در کمترین تظاهراتی حضور داشتند و دکتر ضیایی و ربانی املشی و مانند ایشان از دست آنان عاصی شده و به تنگ آمده بودند ولی اکنون خود را از مبارزان جا زده و مشکل آفرین شدهاند و از حرکت انقلابی مردم و مسئولان جلوگیری میکنند و حتی سنگ اندازی دارند و به جنگ حزب اللهیها رفتهاند. البته ما هم ناچاریم که به یک معنا از ساکتین باشیم از آن چه در اسناد و عکسها دیدهایم و خواندهایم.
چک سفید امضا
روزی از ایشان درباره اختلافات با برخی از روحانیون و مسئولان گیلان پرسیدم که چرا شما با فلانی که نماینده … در گیلان است، مخالفت میکنی؟
ایشان گفت: زمانی زمینهایی را گرفتند و میان مردم تقسیم کردند، ولی بعدها افراد با نفوذ آمدند و خواستار بازگشت زمین شدند.
وی میگفت: این آقا که مسئولیتی داشت به من چک سفید امضا داد. من این اندازه در نزدش معتبر بودم. با آن که از انقلابیون نبود ولی ما به عللی ایشان را بزرگ داشتیم و بزرگ کردیم و حالا سرمدار مخالفت با ما شده است.
خمس پانصد هزار تومانی
روزی خشم ایشان چنان بود که کمتر میشد به ایشان نزدیک شد. با این همه چون من جوانی هژده و نوزده ساله بودم، از آن شور جوانی و گستاخی خودم استفاده کردم و مساله را پرسیدم که چرا چون برج زهر مار شده است؟
گفت: سینمایی را در شهر فلانی مصادره کردیم و به حکم دادستانی به مردم داده و واگذار شده است. اما صاحب آن با آن که سینمای اش محل ابتذال و فرهنگ غربی و فساد بود اکنون با لباس مسلمانی آمده است و با دادن پانصد هزار تومان خمس، سینمای خودش را باز پس گرفته است. آخر این رویه ای درست است؟ آیا این همان چیزی است که مردم با انقلاب میخواستند اتفاق بیافتد که زمینها دوباره با اهل طاغوت بازگردد و خانه های فساد در اختیار آنان قرار گیرد؟
نامه برخی از روحانیون و امامان جمعه ضد شهید
مدتی ایشان را ندیدیم. پس از مدتی که آمد شروع به نوشتن نامه ای بلند بالایی در چند صفحه با مستندات برای آقای آیت الله صانعی کرد که در آن سالها دادستان انقلاب اسلامی بود.
ایشان میگفت: مرا بازداشت کردند و به زندان قزل قلعه بردند.(به نظرم این جا بود یا اوین)
زندان قزل قلعه جایی که آن شهید در اواخر سال ۱۳۴۶ به علت شرکت در تظاهرات تشیع جنازه جهان پهلوان غلامرضا تختی دستگیر و چند ماه در آن زندان محبوس گردیده بود.
ایشان افزود: وقتی وارد زندان شدم برخی مرا شناختند و گفتند که کسی که زندانی میکرد اکنون خودش به جرمهایی متعدد زندانی شده است.
علت زندانی شدن ایشان را پرسیدم. گفت: من به جرمی که هرگز مرتکب نشدم به زندان افتادهام. همه روحانیون مطرح گیلان حتی امام جمعه(ج) از شهر (ر) که انسان پاکی است تحت تاثیر دیگران علیه من نامه نوشتند و شهادت به دروغ دادند. البته ایشان بعدا از من عذر خواست و گفت که اشتباه کردم ولی من میدانم که اینان برای چه این کارها را میکنند تا مرا بدنام کنند و کارهای پیش از انقلاب و پس از انقلاب خویش بپوشانند.
درگیری در فرمانداری با زن بی حجاب
ایشان درباره علت بازداشت گفت: دلایلی بسیاری است ولی مهمترین چیزی که اینان مطرح میکنند رفتار من با یک زن است. به من میگویند تا متعرض زنی شدهاید. من که تاکنون ازدواج نکرده ام و برای انقلاب سختیها و دردها را تحمل کردهام و فرصت انتخاب و ازدواج نیافتم.
ایشان همواره پس از نماز در دعای خود این جمله را میخواند: و زوجنا من الحورالعین، مرا به ازدواج حور عین در آور! من نیز به شوخی میگفتم: شما علاقه ای به زن ندارید و ازدواج نکردید، پس دنبال حور العین هستی. ما که فکرمان همین حور الطین است. ایشان گفت: تو دنبال الحور الطین باش و ما همان الحور العین را میخواهیم.
البته دوستان چند نفری را در این اواخر معرفی کرده بودند و ایشان ظاهرا حتی گامی پیش گذاشته بود ولی چنان این مساله مطرح نبود که بگوییم که ازدواج ایشان سر میگرفت.
به هر حال ایشان گفت: روزی که به عنوان فرماندار شهر لاهیجان رفتم، زنی را دیدم که بی حجاب در آن جا بود. گفتم: شما؟! گفت: کارمند فرمانداری هستم. گفتم : انقلاب اسلامی شده است و شما هنوز بی حجاب سر کار آمدی؟ گفت: آزادی است و من میخواهم این گونه سر کار بیایم.
میان من و ایشان بحثی شد و ایشان نپذیرفت که با حجاب باشد و یا از فرمانداری بیرون برود. به ناچار لباس را کشیدم و از فرمانداری بیرون انداختم. حالا همین را گرفتهاند که من متعرض زنی شدهام و این گروه علیه من شهادت داده و ما را به همین به ظاهر دلیل بازداشت و دستگیر و زندانی کردهاند.
بی اعتنایی به زنان در دانشگاه
ایشان میگفت: زمانی که در دانشگاه تهران اشتغال به تحصیل داشتم، اهل نماز بودم و ریش داشتم و در سربازی به خاطر همین ریش داشتن بارها بازداشت و اذیت و آزار شدم با آن که افسر بودم.
در دانشگاه با زنان و دختران سخن نمیگفتم و اگر لازم بود سر به زیر و چشم فروهشته با آنان سخن میگفتم. روزی مسئول سلف سرویس دانشگاه که زنی بود به سبب آن که به او نگاه نکرده بودم، از من عصبانی شد و داد و فریاد کرد که تو به من توهین کردی.
گفتم: چه توهینی؟
گفت: تو به من نگاهی نمیکنی.
گفتم: من که قیافه ای ندارم.( صورت ایشان جاذبه چندانی برای زنان نداشت؛ چنان که خودش میگفت)
گفت: اصلا نگاه نکردن تو مرا عذاب میدهد.
به هر حال، یکی از مشکلاتی که در دانشگاه داشتم همین مساله بود که زنان و دختران را عصبانی میکرد که چرا به آنان بی اعتنایی میکنم و این را اهانت به خودشان تلقی میکردند.
احترام به روحانیت و لباس روحانی
ایشان به روحانیت علاقه زیادی داشت. با آن که از همین روحانیون اهانتها دیده و تهمتها شنیده بود و حتی سبب زندانی شدن ایشان شده بودند، ولی به حوزه آمد تا در لباس حجت الاسلامی به دینی که دارد افتخار کند.
روزی با ایشان به سمت منزل آیت الله دکتر ضیایی رفتیم. همین که وارد کوچه دکتر شدیم، ناگهان ماشینی با سرعت در جلوی ما توقف کرد و افرادی از ماشین بیرون آمدند. چهار و پنج نفر مسلح بودند و بعد ماشینی دیگر رسید و ایستاد. ما کناری کشیدم. آقای از روحانیون برجسته گیلان از رشت از ماشین پیاده شد. آن آقا وقتی پیاده شد ناگهان چشمش به شهید افتاد. کمی توقف کرد. من منتظر نوع تعامل این دو نفر بودم چون از سابقه درگیریها و نامه نگاریها و مشکلاتی که میان ایشان بود اطلاعاتی داشتم. دیدم شهید پیش رفت و با آقای روحانی دست داد.
هنگام برگشت از ایشان پرسیدم: شما با ایشان اختلاف جدی داشتید و انتظار داشتم که بی اعتنایی کنید ولی این کار را نکردید. ایشان گفت: من دیدم که مردم و پاسداران هر دوی ما را میشناسند و نوع برخورد من نشان میدهد که من تا چه اندازه به لباس روحانیت احترام میگذارم. من تنها به خاطر لباس روحانیت بود که احترام کردم و گرنه خودت میدانی که من تا چه اندازه از خودش بیزار هستم.
حکومت ملوک الطوائفی
روزی با شهید کریمی به منزل آیت الله فیض لاهیجی رفتیم. خانه ایشان دقیقا رو به روی بیت امام خمینی در یخچال قاضی قرار داشت. شهید کریمی از وضعیت افراد خانواده ایشان پرسید که مسایلی مطرح شد که اکنون جای بیان آن نیست.
هر کسی از دری گفتند. من آن زمان لمعه میخواندم و کمی جسارت در من باقی بود و هنوز مثل امروز اهل احتیاط نبودم و حرفم را رک و پوست کنده میگفتم. صحبت ایشان به نوعی رفتار خودمختاری روحانیون در برخی از مناطق و استانها کشیده شد. اینان چنان مسایلی را مطرح میکردند که من شگفت زده به حرفهایشان گوش میدادم.
پس از این که ساعتی از این حرفها گذشت. من شگفت زده گفتم: همیشه درباره ملوک الطوائفی برایم سوالاتی مطرح میشد که چگونه کشوری به شکل ساتراپ اداره میشد، ولی امروز معنای دقیق آن را فهمیدم؛ چون این طوری که شما از مسایل کشور و مدیریت آن سخن میگوید فکر کنم هر استانی برای خودش شاهی دارد. پس باید گفت شاه اصفهان، شاه خراسان و کرمانشاه و گیلانشاه و …
کشتی گرفتن در حجره
جثه ای کوچک شهید کریمی گاه مرا به وسوسه میانداخت که او را به کشتی دعوت کنم. روزی با ایشان شوخی میکردم. به ایشان پیشنهاد دادم که کشتی بگیریم.
برخاست و پنجه در پنجه هم افکندیم. او را بلند کردم و بر زمین زدم. به نظر خودش را شل گرفته بود تا زمین بخورد. گفتم دوباره ولی کشتی واقعی باشد.
ایشان پذیرفت. دوباره شروع کردیم. وقتی این بار دست در دست کردم و بر بازوی ایشان فشار آوردم دیدم که همه عضله است. فشاری به پا و کمرش آوردم ولی تکان نمیخورد. کمی بیشتر تقلا کردم و در نهایت با کوچکترین حرکت شهید بر کف حجره افتادم.
ایشان نشست و خندید و گفت: اگر چند سال پیش این کار را میکردی به شدت تنبیه میشدی. روزی با گروهی از پاسداران به دریا رفته بودیم. ما به پاسداران خود احترام میگذاشتم و بسیاری از آنان از رفقای من بودند.
در هنگام آبتنی در دریا بودیم که یکی از این دوستان پاسدارم سرم را زیر آب برد و شوخی کرد. من وقتی از آب بیرون آمدم سیلی در گوش او نواختم و گفتم: با کسی شوخی ندارم.
همه میدانستند که میبایست با من شوخی نکنند چون از این جور کارها خوشم نمیآید. من خیلی جدی بودم ولی الان خیلی تغییر کردم و حتی با تو کشتی هم میگیرم.
لمعه و احکام قضایی آن
ایشان افزون بر این که به درستی آقایان میرفت، با از نوارهای درسی با ضبط صوت استفاده میکرد. کتابهای ایشان پر از حاشیه است. لمعه و اصول فقه ایشان انباشته از نوشته های توضیحی ایشان است.
روزی از درس به حجره بازگشتم. ایشان را دیدم که غرق تفکر و تدبر است و سر میجنباند. سلام کرده و پیش رفتم و گفتم: چه شده است؟
ایشان گفت: من اگر این مسایل را میدانستم نوعی دیگر در زمان فرمانداری و دادستانی عمل میکردم. پیش رفتم دیدم که کتاب قضا را میخواند.
ایشان به خطاها و اشتباهات خود اقرار داشت و استغفار میکرد، این در حالی است که هنوز آنانی که در برابر ایشان بودند نه تنها استغفار نمیکنند بلکه کارهایشان را توجیه بلکه به خطاهای خوی روز به روز میافزایند و رویه اشرفیت را در پیش گرفتهاند و فراموش کردند که انقلاب را مردم کردهاند و ایشان را بر سر کار و مسئولیت گذاشتهاند نه بر خوان یغما.
اضهار تاسف آیت الله خامنه ای، رئیس جمهور وقت از ابلاغ حکم دادسرای تهران درباره انفصال شهید کریمی از دستگاه قضای و مظلوم واقع شدن شهید کریمی
زندگی نامه شهید کریمی
اولین دیدار
رامسر به دست منافقین به آشوب کشیده شده بود. پس از غائله لاهیجان و گنبد بود که منافقان نیز در رامسر دست به کار شدند و مهندس مقدم مدیریت حرکات منافقین را به دست گرفت. در این زمان بود که آیت الله خلخالی به رامسر آمد. رابطه رامسریهای با گیلانیها از دیرباز خوب بود. البته مردم گیلان به رامسریها و به قول خودشان آخوندمحله ای ها علاقه بیشتری داشتند و شاید این علاقه مندی از آن رو بود که مذهب اثنی عشری از حوزه های آخوند محله به گیلان و لاهیجان راه یافته است؛ زیرا در زمان شاه طهماسب صفوی، منطقه گیلان با مرکزیت لاهیجان در اختیار پادشاهان و سادات کیایی مریدانی قرار داشت که بر مذهب زیدی بودند. اما آخوند محله دیربازی بود که از کیامحله زیدی مذهب به آخوندمحله شیعی مذهب و به مرکز تبلیغات شیعی تبدیل شده بود.
من هر گاه به محضر آیت الله شیخ مهدی مهدوی لاهیجی میرسیدم ایشان از من پذیرایی ویژه ای داشت و از آخوندمحله و سوابق تاریخی و حوزه های علمیه آن میگفت.
آن دوره که منافقان در نزدیکی شهرداری رامسر و نیز رمک دو پایگاه اصلی و دفتر مرکزی داشتند، هر روز شهر با التهاب از خواب بر میخاست و با درگیری فیزیکی و آشوب و درگیری به خواب و خاموشی میرفت.
روزی در حیاط سپاه رامسر یعنی همان دانشسرای تربیت معلم به عنوان بسیجی مشغول قدم زدن بودم که با مردی با چهره شگفت مواجه شدم که همه دورش حلقه زده بودند. ایشان دادستان استان گیلان بودند. بارها من با آیت الله احسان بخش در همین جا برخورد کرده بودم که برای سرکشی و تبادل اطلاعات و مانند آن به رامسر آمده بود، اما این نخستین بار بود که با مردی با صلابت و کوچک اندام مواجه شدم که چهرهاش برای من تازگی داشت.
حضور ایشان و خلخالی و احسان بخش موجب شد تا سپاه رامسر جان تازه ای به خود بگیرد و بتواند جو و فضای ملتهب رامسر را کنترل کند و کمی از فشار گروه ها و گروهکها به ویژه توده ای ها، چریکهای فدایی و منافقان بکاهد.
کتابفروش
هنگامی که مشغول تحصیل علوم حوزوی در حوزه مسجد جامع لاهیجان بودم، در کنار در ورودی آن کتابفروشی بود که کتب درسی حوزوی و دینی را میفروخت. آن جا بود که با شهید کریمی دوباره برخورد کردم. البته یک نفر برای ایشان کار میکرد ولی ایشان به آن جا نیز میآمد. سال ۶۰ بود که با ایشان در کتابفروشی اش دیداری داشتم. البته من بیش از هفت و هشت ماهی در حوزه لاهیجان نبودم و پس از آن به جبهه و از آن جا به حوزه علمیه قم رفتم و به خدمت مرحوم آیت الله دکتر سید عبدالله ضیایی لنگرودی رسیدم که از سوی امام خمینی و علمای قم به عنوان نخستین مدیر حوزه علمیه قم برگزیده شده بود.
هم حجره ای
در سال ۶۱ وارد حوزه علمیه قم شدم. با حجت الاسلام و المسلمین علی نقی نگران لنگرودی در مدرسه رضوی مشغول تحصیل شدیم. البته این پس رایزنی بسیاری بود که با آیت الله ضیایی انجام دادیم؛ زیرا از مدارس موفق قم بود که زیر نظر مستقیم شورای تازه تاسیس مدیریت حوزه عملیه قم مدیریت میشد و آیت الله بر آن نظارت مستقیمی داشت و استاد به نام حوزه را در آن جا گرد آورده بود.
آیت الله ما را به آقای ملکا معرفی کرد که آن زمان مدیریت مدارس فضیه و خان را به عهده داشت. آن زمان هنوز وضعیت مدارس قم نابسامان بود و هر پیرمرد و بازاری و درویشی حجرات مدارس را در اشغال داشتند. ما با مجوز آقای ملکا یکی از این حجرات را در طبقه دوم مدرسه خان در سمت رو به قبله و خیابان اشغال کردیم و وسایل را با تمام احترام در گوشه ای جمع کرده تا صاحب آن بیاید و آن را به منزل خودش ببرد. این حجره رو به میدان آستانه و در ساعت قرار داشت و حرم مقدس معصومه (س) ما در آغوش خود گرفته بود.
روزی آقای نگران خبر داد که مهمان عزیزی داریم. این گونه بود که دوباره در سال ۶۲ با شهید کریمی دیدار کردیم. آقای نگران با شهید کریمی ارتباط داشت و ایشان را در حرم دیده بود و به حجره آورده بود. ایشان به قم آمده بود تا درس حوزوی را ادامه دهد؛ چون در دوره طاغوت در مدرسه حقانی و زیر نظر شهیدین بهشتی و قدوسی همان گونه که درس میداد، درس دینی میخواند.
پیشنهاد شد تا با ما در حجره سکونت داشته باشد. ایشان پذیرفت و با آقای ملکا تماس گرفت. البته چند ماهی بعد آقای ملکا به ایشان حجره ای در کنار حجره ما داد، ولی این دو حجره که در کنار هم در یک دالان قرار داشت در حقیقت یک حجره به شمار میآمد؛ زیرا یک اتاق به مهمانی اختصاص مییافت که از وزیر و کبیر و طلاب و مردم عادی میآمدند و میخواستند با شهید کریمی دیداری داشته باشند. کارتنهای پر از اسناد در این اتاق در قفسه قرار گرفت که بسیاری از آنان مربوط به قبل از انقلاب و از اسناد ساواک و مانند آن بود.
عبای زمستانی
هر روز صبح با صدای مناجات حرم از خواب بر میخاستیم. در آن زمان مردم مجبور بودند که پشت درهای بسته تا نیم ساعت قبل از اذان بمانند تا با مناجات خوانی درها باز شود و به حرم وارد شوند. ما آن زمان هیجده ساعتی را مشغول درس و بحث و مطالعه بودیم و کمتر اهل عبادت و ذکر و مناجات. این شیوه البته بسیار غلط و نادرست بود و بارها از جهات متعدد مورد مواخذه و توبیخ صریح قرار گرفتم ولی آن زمان آن چه برای ما اهمیت داشت، فهم فقه و اصول و منطق و فلسفه بود.
شهید کریمی هر روز به حرم میرفت و از آن جایی که نماز آیت الله بهجت به شکلی نماز متصل به طلوع آفتاب بود، ایشان پس نمازهای چند گانه حرم هر از گاهی به نماز ایشان نیز میرفت که آن موقع نام و آوازه ای نداشت و شماری اندک به نماز ایشان در مسجد فاطمیه میرفتند. درس اصول و فقه ایشان نیز در یک تکیه کوچک با پنج و شش نفری تشکیل میشد.
هنگام زمستان شهید کریمی با یک عبای کلفت که بسیار هم سنگین بود بیرون میرفت. وقتی این عبا را بر سر میکشید در آن گم میشد. زمستانهای قم در آن سالها بسیار سرد بود و شاید علت آن هم این بود که ما تنها یک چراغ والر داشتیم که هم با آن اتاق را گرم میکردیم و هم بر روی آن غذا میپختیم. با این که حجره پنج و شش متری بیش نبود ولی گرم کردن آن خودش مکافاتی داشت. ما وقتی میخوابیدم لحاف پشمی را تا بناگوش بالا میکشیدم که گوشها و سر و صورت ما یخ نزند؛ چون ناچار بودیم هنگام خواب والر را خاموش کنیم.
آیت الله بهجت نیز هر روز در یک ساعت مشخصی از زیر پنجره ما میگذشت و در زمستانها عبایی بر سر میکشید تا خودش را گرم نگه دارد. آیت الله بسیار لاغر بود و سرما به سرعت از پوست ایشان میگذشت و به استخوانش میرسید.
ایشان نخستین کسی بود که مرا با آیت الله بهجت آشنا کرد. هر از گاهی با ایشان به نماز آیت الله میرفتیم ولی بیشتر از عبادت و نماز ما مشغول درس و بحث بودیم و کمتر در اندیشه درسهای اخلاق عملی.
پذیرایی از وزراء و سفراء
بسیاری از مسئولان کشور از دوستان دوره مبارزه ایشان بودند. از آقای توکلی وزیر دولت گرفته تا شیخ الاسلام سفیر ایران و معاون وزارت امور خارجه و حتی برخی از بزرگان به حجره میآمدند. من خیلی از این آقایان را نمیشناختم ولی از همه مهمتر نوع پذیرایی ایشان بود.
ایشان هر مهمانی که میآمد، به گذر خان میرفت. خرید های ساده و پذیرایی بسیار ساده تری داشت. سیبهای معمولی و به قول معروف طلبه خور میخرید و هویجهای قرمز و کوچک. آن گاه خودش آنها را پوست میکند و قاچ و برش میداد و در بشقابی معمولی به سفیر و وزیر میداد و خود میخورد و به آنان نیز میداد و این گونه بود که پذیرایی گرم و ساده و صمیمانه ای داشت.
البته این پذیرایی ایشان اختصاص به وزیر و کبیر نداشت، بلکه حتی طلاب و مردم عادی از گیلان و جاهای دیگر به نزد ایشان میآمدند این گونه پذیرایی میشدند.
ملجای طلاب
حجره ما مرکز گیلانیها و طلاب گیلانی بود. از رشت و آستارا گرفته تا لاهیجان و لنگرود و رودسر طلاب به حجره میآمدند. از آن جایی که مرکز درس و بحثها نیز حرم بود، بسیاری از طلاب میهمان ناخوانده سفر ابوالحسن بود. گاه طلاب ناتوان از اجاره خانه مجبور بودند تا زن و بچه خودشان را به نزد پدر و مادر به شهرستان بفرستند. این زمان بود که آقای ملکا مهمانهایی را برای چند ما به حجره ما میفرستاد که البته شاید نام بردن ایشان نادرست باشد، زیرا الان برخی از آنها از مسئولان کشوری هستند و برخی در سطح مدیرکل و استاد دانشگاه و مانند آن در حال خدمت هستند و شاید خوششان نیاید که یادشان بیاید که مجبور بودند بی عیال زندگی کنند، چون پولی برای اجاره خانه نداشتند.
ما از مازندران و گیلان مهمانهایی از این دست داشتیم. اینها میآمدند و میرفتند و شهید کریمی با ایشان بهتر از ما برخورد داشت؛ زیرا ایشان به هر حال زندگی را تجربه داشتند و سختیها و گرمیها وسردی ها چشیده بودند.
غذایی با طعم بهشت
در روزهای سرد و سخت زمستان ما غذایی که آماده میکردیم بیشتر لوبیا بود. البته مادرم و مادر آقای نگران سبزی سرخ کرده آماده میکرد و ما میآوردیم و در یخچال مدرسه میگذاشتیم. این سبزیهای مختلف بودند و قابلیت آن را داشت که چیزی شبیه قرمه سبزی از آن درست کرد. اما وقتی یک چراغ دارید شما خورشت را با پلو کجا میتوانید درست کنید.
این جا بود که فن آشپزی حجره ای به داد ما میرسید. گاه ما چند قاشق از این سبزیها را در برنج میریختیم و چیزی شبیه سبزی پلو درست میکردیم که البته سبزی پلو نبود.
بارها میشد که وسط غذا که پس از نماز ظهر و عصر حرم بود، دوستان طلبه سر میرسیدند و چون در حجره ما همیشه بر روی همه باز بود، طلاب مستقیم مهمان میشدند. البته شانسی که داشتیم این بود که نانوایی سنگک در همان گذرخان چسبیده به مدرسه بود. در آن زمان مدرسه سه در داشت که یکی در خیابان ارم (ایت الله مرعشی کنونی)، یکی در سمت شمالی در گذر و یک پشت آن در سمت شرقی قرار داشت که به مسجد فاطمیه نزدیک بود. این سه در همواره باز بودند تا این که دزدی صورت گرفت و در ارم بسته شد. در مدرسه آیت الله حرم پناهی و چند نفر دیگر تدریس داشتند که البته ما با این افراد کاری نداشتیم چون درس ما مقدمات بود و اینها خارج میگفتند.
روزی دوستان سر رسیدند و چون تعداد زیاد بودند؛ شهید کریمی مقداری برنج را در لوبیا ریخت و سپس چند قاشق سبزی را به آن افزود و آشی شد که همه را سیر کرد.
شلغم و قنبیت خوردن با مکافات
من از دو چیز را ناخوش داشتم که در قم به شکل وفور مورد استفاده قرار میگرفت: یکی شلغم بود و دیگری قنبیت. شهید کریمی به سبب آن که پدرش عطاری داشت و خودش هم مدتی در عطاری کار کرده بود، اطلاعات جالبی از گیاهان دارویی چون زیره و گل گاوزبان و گزنه و مانند آن داشت.
ایشان در زمستانها شلغم میخرید. دستفروش های در حرم چند چیز را در آن سالها عرضه میکردند. در میدان آستانه به ویژه در کنار موزه حرم مقدس و درهای فیضه تا حرم، صبحها شیرفروشها بودند که شیرگرم میفروختند و هر دمی ناچار بودند تا کمی آب به آن اضافه کنند چون شیر در حال جوش میسوخت و کم میشد. دیگر هم لبوی سرخ و شلغم داغ و در تابستان هم خیکهای دوغ بود که عرضه میشد.
من از این میان تنها به شیرخوری و لبوخوری علاقه داشتم و خودمان میخریدیم و میپختیم. شهید کریمی میدید که ما از قنبیت به سبب بو بد و پیامدهای نفخ آور آن پرهیز میکنیم در حالی که آب پر از املاح قم میطلبد که قنبیت مصرف شود تا دچار سنگ کلیه نشویم. ایشان با ریختن قنبیت در آشهای من در آوردی ما را آن آشنا کرد.
آشتی دادن با شلغم کاری سخت بود. ایشان شلغم را میپخت و با نمک میخورد تا از سرماخوردگی جلوگیری کند و یا سرماخوردگی را درمان کند. به نظر ایشان شلغم پنی سلین بی ضرر است. اول گام ایشان این بود که آن را به عنوان ترب به ما خوراند. سپس آن را در غذایی که از آن به نام تره سیب زمینی بود مخلوط کرد و آمیزه ای این خورش تازه را به خورد ما داد. ایشان سیب زمینی را به شکل قلوه های کوچک در میآورد و با پیاز خرده شده در روغن سرخ میکرد. روزی پس از خوردن غذا گفت: غذا چطوری بود؟ گفتیم: خوب بود فرقی نداشت. ایشان گفت که در غذا سیب زمینی و شلغم را مخلوط کردم.
ایشان به ما خوردن زیره کرمان را نیز آموخت؛ زیرا عاملی بود تا از نفخ رهایی یابیم. خوردن لوبیا و باقلا و مانند آن که بادزا هستند میطلبید تا زیره بخوریم که از آن بکاهد. گلپر و عرق نعناع راه های دیگری برای درمان نفخ و باد معده بود که ایشان تجویز میکردند و ما نیز میپذیرفتیم.
بسیاری از ابتکارات ایشان در بخش تغذیه یا درمانی بود یا به سبب حضور ناگهانی مهمانانی که به سبب دوری راه میبایست به حجره ما پناه میآوردند. آقایان لطیفی ، رنجبر، رستگاری، قدیمی، عباسی، کوهستانی، احسانی فر، دادجو، نگران، غلامی و دیگران شاید در این باره داستانهای بسیار و حکایات تلخ و شیرینی بسیاری داشته باشند.
شهید علی شیخان
شهید علی شیخان از دوستانی شهید کریمی بود که بسیار به حجره ما میآمد. ایشان که مسئول بنیاد شهید قم و باختران(کرمانشاهان) بود در این مسیر همواره در تردد بود و همیشه میهمان شهید میشد. شهیدان کمتر از اوضاع و احوال پیش از انقلاب میگفتند ولی هر از گاهی مساله ای میشد که گوشه ای از داستان زندگی ایشان گفته میشد.
روزی سخن از شکنجه ها شد. وقتی شهید علی زیر پیراهن خود را بالا میزد، جای زخمهای شکنجه آشکار شد. ایشان که در دانشگاه تبریز درس خوانده بود، از مبارزانی بود که بارها دستگیر و شکنجه شده بود. او چند اسلحه و کلت کمری را در دوره طاغوت جا به جا کرده بود. شهیدان کریمی و شیخان با گروهی روحانیون مبارزی چون آیت الله دکتر ضیایی و امنییان و شهید ربانی املشی و مانند آن ارتباط داشتند.
شهید کریمی هرگز از شکنجه های خودش نگفت، ولی از شکنجه شهید شیخان بسیار میگفت. شهید علی به جبهه بسیار میرفت و رفت و آمد زیادی به مناطق مختلف داشت و در نهایت در یکی از ماموریت ها در حادثه جاده جان به جان آفرین تسلیم کرد.
مبارزه با بازگشت ضد انقلاب
امام خمینی(ره) بسیاری از روحانیون پیش از انقلاب را به دلایلی مورد تایید قرار نمیداد. برخی از اینان حتی با ساواک همکاری داشتند و عامل دستگیری و شهادت بسیاری از روحانیون و مبارزان بودند.
روزی شهید کریمی را بسیار عصبانی دیدم. زمان انتخاب مجلس بود و ظاهرا برخی از روحانیون میخواستند نامزد مجلس شورای اسلامی شوند. ایشان عکسی را آوردند و گفتند: این آقا میخواهد نامزد شود کسی که در دوره طاغوت در خدمت طاغوت بود. مردم که نمیدانند اینها چه کسانی هستند و تنها از نام روحانیت استفاده میکنند و برای دنیای خودشان تلاش میکنند. او اسناد زیادی داشت که از ساواک جمع شده بود. اطلاعاتی از روحانیون گیلان بلکه حتی کشور. این اسناد در کارتنهای چند در حجره ما قرار داشت ولی ما دستی به آن نمیزدیم. ایشان جایی بهتر از حجره برای مخفی کردن و نگه داری آنها نیافته بود.
ایشان گفت: امروز به فلانی پیغام دادم که در انتخابات نامزد نشو وگرنه اسناد را در اختیار مسئولان و مردم قرار میدهم. عجب زمانه ای شده است که دشمنان دین و انقلاب میخواهند به عنوان نماینده مردم و اسلام به مجلس شورای اسلامی بروند.
البته ایشان عکسهایی را نشان میداد که برخی از روحانیون در گیلان به دست بوسی شاه رفته بودند و حتی در دروان انقلاب با آن که مردم به خیابانها آمده بودند ایشان جزو ساکتین بودند و در کمترین تظاهراتی حضور داشتند و دکتر ضیایی و ربانی املشی و مانند ایشان از دست آنان عاصی شده و به تنگ آمده بودند ولی اکنون خود را از مبارزان جا زده و مشکل آفرین شدهاند و از حرکت انقلابی مردم و مسئولان جلوگیری میکنند و حتی سنگ اندازی دارند و به جنگ حزب اللهیها رفتهاند. البته ما هم ناچاریم که به یک معنا از ساکتین باشیم از آن چه در اسناد و عکسها دیدهایم و خواندهایم.
چک سفید امضا
روزی از ایشان درباره اختلافات با برخی از روحانیون و مسئولان گیلان پرسیدم که چرا شما با فلانی که نماینده … در گیلان است، مخالفت میکنی؟
ایشان گفت: زمانی زمینهایی را گرفتند و میان مردم تقسیم کردند، ولی بعدها افراد با نفوذ آمدند و خواستار بازگشت زمین شدند.
وی میگفت: این آقا که مسئولیتی داشت به من چک سفید امضا داد. من این اندازه در نزدش معتبر بودم. با آن که از انقلابیون نبود ولی ما به عللی ایشان را بزرگ داشتیم و بزرگ کردیم و حالا سرمدار مخالفت با ما شده است.
خمس پانصد هزار تومانی
روزی خشم ایشان چنان بود که کمتر میشد به ایشان نزدیک شد. با این همه چون من جوانی هژده و نوزده ساله بودم، از آن شور جوانی و گستاخی خودم استفاده کردم و مساله را پرسیدم که چرا چون برج زهر مار شده است؟
گفت: سینمایی را در شهر فلانی مصادره کردیم و به حکم دادستانی به مردم داده و واگذار شده است. اما صاحب آن با آن که سینمای اش محل ابتذال و فرهنگ غربی و فساد بود اکنون با لباس مسلمانی آمده است و با دادن پانصد هزار تومان خمس، سینمای خودش را باز پس گرفته است. آخر این رویه ای درست است؟ آیا این همان چیزی است که مردم با انقلاب میخواستند اتفاق بیافتد که زمینها دوباره با اهل طاغوت بازگردد و خانه های فساد در اختیار آنان قرار گیرد؟
نامه برخی از روحانیون و امامان جمعه ضد شهید
مدتی ایشان را ندیدیم. پس از مدتی که آمد شروع به نوشتن نامه ای بلند بالایی در چند صفحه با مستندات برای آقای آیت الله صانعی کرد که در آن سالها دادستان انقلاب اسلامی بود.
ایشان میگفت: مرا بازداشت کردند و به زندان قزل قلعه بردند.(به نظرم این جا بود یا اوین)
زندان قزل قلعه جایی که آن شهید در اواخر سال ۱۳۴۶ به علت شرکت در تظاهرات تشیع جنازه جهان پهلوان غلامرضا تختی دستگیر و چند ماه در آن زندان محبوس گردیده بود.
ایشان افزود: وقتی وارد زندان شدم برخی مرا شناختند و گفتند که کسی که زندانی میکرد اکنون خودش به جرمهایی متعدد زندانی شده است.
علت زندانی شدن ایشان را پرسیدم. گفت: من به جرمی که هرگز مرتکب نشدم به زندان افتادهام. همه روحانیون مطرح گیلان حتی امام جمعه(ج) از شهر (ر) که انسان پاکی است تحت تاثیر دیگران علیه من نامه نوشتند و شهادت به دروغ دادند. البته ایشان بعدا از من عذر خواست و گفت که اشتباه کردم ولی من میدانم که اینان برای چه این کارها را میکنند تا مرا بدنام کنند و کارهای پیش از انقلاب و پس از انقلاب خویش بپوشانند.
درگیری در فرمانداری با زن بی حجاب
ایشان درباره علت بازداشت گفت: دلایلی بسیاری است ولی مهمترین چیزی که اینان مطرح میکنند رفتار من با یک زن است. به من میگویند تا متعرض زنی شدهاید. من که تاکنون ازدواج نکرده ام و برای انقلاب سختیها و دردها را تحمل کردهام و فرصت انتخاب و ازدواج نیافتم.
ایشان همواره پس از نماز در دعای خود این جمله را میخواند: و زوجنا من الحورالعین، مرا به ازدواج حور عین در آور! من نیز به شوخی میگفتم: شما علاقه ای به زن ندارید و ازدواج نکردید، پس دنبال حور العین هستی. ما که فکرمان همین حور الطین است. ایشان گفت: تو دنبال الحور الطین باش و ما همان الحور العین را میخواهیم.
البته دوستان چند نفری را در این اواخر معرفی کرده بودند و ایشان ظاهرا حتی گامی پیش گذاشته بود ولی چنان این مساله مطرح نبود که بگوییم که ازدواج ایشان سر میگرفت.
به هر حال ایشان گفت: روزی که به عنوان فرماندار شهر لاهیجان رفتم، زنی را دیدم که بی حجاب در آن جا بود. گفتم: شما؟! گفت: کارمند فرمانداری هستم. گفتم : انقلاب اسلامی شده است و شما هنوز بی حجاب سر کار آمدی؟ گفت: آزادی است و من میخواهم این گونه سر کار بیایم.
میان من و ایشان بحثی شد و ایشان نپذیرفت که با حجاب باشد و یا از فرمانداری بیرون برود. به ناچار لباس را کشیدم و از فرمانداری بیرون انداختم. حالا همین را گرفتهاند که من متعرض زنی شدهام و این گروه علیه من شهادت داده و ما را به همین به ظاهر دلیل بازداشت و دستگیر و زندانی کردهاند.
بی اعتنایی به زنان در دانشگاه
ایشان میگفت: زمانی که در دانشگاه تهران اشتغال به تحصیل داشتم، اهل نماز بودم و ریش داشتم و در سربازی به خاطر همین ریش داشتن بارها بازداشت و اذیت و آزار شدم با آن که افسر بودم.
در دانشگاه با زنان و دختران سخن نمیگفتم و اگر لازم بود سر به زیر و چشم فروهشته با آنان سخن میگفتم. روزی مسئول سلف سرویس دانشگاه که زنی بود به سبب آن که به او نگاه نکرده بودم، از من عصبانی شد و داد و فریاد کرد که تو به من توهین کردی.
گفتم: چه توهینی؟
گفت: تو به من نگاهی نمیکنی.
گفتم: من که قیافه ای ندارم.( صورت ایشان جاذبه چندانی برای زنان نداشت؛ چنان که خودش میگفت)
گفت: اصلا نگاه نکردن تو مرا عذاب میدهد.
به هر حال، یکی از مشکلاتی که در دانشگاه داشتم همین مساله بود که زنان و دختران را عصبانی میکرد که چرا به آنان بی اعتنایی میکنم و این را اهانت به خودشان تلقی میکردند.
احترام به روحانیت و لباس روحانی
ایشان به روحانیت علاقه زیادی داشت. با آن که از همین روحانیون اهانتها دیده و تهمتها شنیده بود و حتی سبب زندانی شدن ایشان شده بودند، ولی به حوزه آمد تا در لباس حجت الاسلامی به دینی که دارد افتخار کند.
روزی با ایشان به سمت منزل آیت الله دکتر ضیایی رفتیم. همین که وارد کوچه دکتر شدیم، ناگهان ماشینی با سرعت در جلوی ما توقف کرد و افرادی از ماشین بیرون آمدند. چهار و پنج نفر مسلح بودند و بعد ماشینی دیگر رسید و ایستاد. ما کناری کشیدم. آقای از روحانیون برجسته گیلان از رشت از ماشین پیاده شد. آن آقا وقتی پیاده شد ناگهان چشمش به شهید افتاد. کمی توقف کرد. من منتظر نوع تعامل این دو نفر بودم چون از سابقه درگیریها و نامه نگاریها و مشکلاتی که میان ایشان بود اطلاعاتی داشتم. دیدم شهید پیش رفت و با آقای روحانی دست داد.
هنگام برگشت از ایشان پرسیدم: شما با ایشان اختلاف جدی داشتید و انتظار داشتم که بی اعتنایی کنید ولی این کار را نکردید. ایشان گفت: من دیدم که مردم و پاسداران هر دوی ما را میشناسند و نوع برخورد من نشان میدهد که من تا چه اندازه به لباس روحانیت احترام میگذارم. من تنها به خاطر لباس روحانیت بود که احترام کردم و گرنه خودت میدانی که من تا چه اندازه از خودش بیزار هستم.
حکومت ملوک الطوائفی
روزی با شهید کریمی به منزل آیت الله فیض لاهیجی رفتیم. خانه ایشان دقیقا رو به روی بیت امام خمینی در یخچال قاضی قرار داشت. شهید کریمی از وضعیت افراد خانواده ایشان پرسید که مسایلی مطرح شد که اکنون جای بیان آن نیست.
هر کسی از دری گفتند. من آن زمان لمعه میخواندم و کمی جسارت در من باقی بود و هنوز مثل امروز اهل احتیاط نبودم و حرفم را رک و پوست کنده میگفتم. صحبت ایشان به نوعی رفتار خودمختاری روحانیون در برخی از مناطق و استانها کشیده شد. اینان چنان مسایلی را مطرح میکردند که من شگفت زده به حرفهایشان گوش میدادم.
پس از این که ساعتی از این حرفها گذشت. من شگفت زده گفتم: همیشه درباره ملوک الطوائفی برایم سوالاتی مطرح میشد که چگونه کشوری به شکل ساتراپ اداره میشد، ولی امروز معنای دقیق آن را فهمیدم؛ چون این طوری که شما از مسایل کشور و مدیریت آن سخن میگوید فکر کنم هر استانی برای خودش شاهی دارد. پس باید گفت شاه اصفهان، شاه خراسان و کرمانشاه و گیلانشاه و …
کشتی گرفتن در حجره
جثه ای کوچک شهید کریمی گاه مرا به وسوسه میانداخت که او را به کشتی دعوت کنم. روزی با ایشان شوخی میکردم. به ایشان پیشنهاد دادم که کشتی بگیریم.
برخاست و پنجه در پنجه هم افکندیم. او را بلند کردم و بر زمین زدم. به نظر خودش را شل گرفته بود تا زمین بخورد. گفتم دوباره ولی کشتی واقعی باشد.
ایشان پذیرفت. دوباره شروع کردیم. وقتی این بار دست در دست کردم و بر بازوی ایشان فشار آوردم دیدم که همه عضله است. فشاری به پا و کمرش آوردم ولی تکان نمیخورد. کمی بیشتر تقلا کردم و در نهایت با کوچکترین حرکت شهید بر کف حجره افتادم.
ایشان نشست و خندید و گفت: اگر چند سال پیش این کار را میکردی به شدت تنبیه میشدی. روزی با گروهی از پاسداران به دریا رفته بودیم. ما به پاسداران خود احترام میگذاشتم و بسیاری از آنان از رفقای من بودند.
در هنگام آبتنی در دریا بودیم که یکی از این دوستان پاسدارم سرم را زیر آب برد و شوخی کرد. من وقتی از آب بیرون آمدم سیلی در گوش او نواختم و گفتم: با کسی شوخی ندارم.
همه میدانستند که میبایست با من شوخی نکنند چون از این جور کارها خوشم نمیآید. من خیلی جدی بودم ولی الان خیلی تغییر کردم و حتی با تو کشتی هم میگیرم.
لمعه و احکام قضایی آن
ایشان افزون بر این که به درستی آقایان میرفت، با از نوارهای درسی با ضبط صوت استفاده میکرد. کتابهای ایشان پر از حاشیه است. لمعه و اصول فقه ایشان انباشته از نوشته های توضیحی ایشان است.
روزی از درس به حجره بازگشتم. ایشان را دیدم که غرق تفکر و تدبر است و سر میجنباند. سلام کرده و پیش رفتم و گفتم: چه شده است؟
ایشان گفت: من اگر این مسایل را میدانستم نوعی دیگر در زمان فرمانداری و دادستانی عمل میکردم. پیش رفتم دیدم که کتاب قضا را میخواند.
ایشان به خطاها و اشتباهات خود اقرار داشت و استغفار میکرد، این در حالی است که هنوز آنانی که در برابر ایشان بودند نه تنها استغفار نمیکنند بلکه کارهایشان را توجیه بلکه به خطاهای خوی روز به روز میافزایند و رویه اشرفیت را در پیش گرفتهاند و فراموش کردند که انقلاب را مردم کردهاند و ایشان را بر سر کار و مسئولیت گذاشتهاند نه بر خوان یغما.
اضهار تاسف آیت الله خامنه ای، رئیس جمهور وقت از ابلاغ حکم دادسرای تهران درباره انفصال شهید کریمی از دستگاه قضای و مظلوم واقع شدن شهید کریمی
زندگی نامه شهید کریمی
شهید ابوالحسن کریمی در سال ۱۳۲۷ش در خانواده مذهبی و اصیل در شهرستان لاهیجان به دنیا آمد. پس از پایان دورهی ابتدایی به دلیل علاقه ای که به دروس دینی داشت در صدد برآمد تا به حوزهی علمیهی قم برود، ولی بنا به اصرار خانواده از رفتن به قم منصرف گردید و در دبیرستان مهرگان لاهیجان ثبت نام کرد و با اینکه شاگرد ممتاز بود، به دلیل روحیهی مذهبی و فضای غیر اسلامی مدارس، چندان مورد توجه معلمان و مدیران مدرسه قرار نمیگرفت. شاخصهی هویت مذهبی او قبل از پیروزی انقلاب، تقلید از امام خمینی بود. وی در سال ۱۳۴۴ به اتفاق آیت الله زین العابدین قربانی و آقای امیر ارسلان انصاری، اقدام به تاسیس «کانون بحث و انتقاد مذهبی جوانان لاهیجان» کرد و به اتفاق دوستانش در آن مرکز به فعالیت مشغول شد. کانون مذکور در واقع مرکزی برای گردآمدن نیروهای مذهبی جوان بود و فعالیت آن به نوعی کادرسازی و تربیت نیرو برای سالهای بعد محسوب میشد.
شهید کریمی بعد از پایان دورهی متوسطه وارد دانشگاه تهران شد و در رشتهی اقتصاد به تحصیل پرداخت. در دانشگاه علاقه و شناخت وی به امام، پشتوانه و عمق بیشتری پیدا کرد و فعالیتهای سیاسیاش در این دوره دامنه گسترده تری یافت. در دورهی دانشجویی دوبار دستگیر شد و ساواک در گزارش خود وی را به عنوان «پیرو متعصب روح الله خمینی» معرفی کرده است. کریمی در دانشگاه در رشتهی اقتصاد و در برابر اساتید سکولار و گروه های بی اعتقاد به اسلام، متوجه اقتصاد اسلامی گردید و به خاطر همین احساس نیاز با آیت الله بهشتی آشنا شد و پس از مدتی از طرف ایشان برای تدریس زبان انگلیسی به آیت الله قدوسی معرفی گردید. در مدرسهی حقانی ضمن تدریس زبان برای طلاب، به فراگیری علوم دینی نیز مشغول شد. پس از فراغت از تحصیل به سربازی رفت و در دورهی سربازی هم با استفاده از نمادهای مذهبی و حفظ ارزشهای دینی به مبارزه با رژیم پهلوی پرداخت. برخلاف مقررات ارتش هیچگاه ریش خود را نتراشید و بارها مورد اهانت و سرزنش قرار گرفت و حتی به خاطر این مسئله بازداشت گردید. پس از پایان دورهی سربازی به لاهیجان رفت و به عنوان معلم حق التدریس به فعالیت مشغول شد و برای سومین بار در خرداد۱۳۵۷ در پی یک سخنرانی شدید و آتشین علیه شاه در کانون ولیعصر آستانهی اشرفیه دستگیر شد و تا آبان ماه در زندان بود و پس از آزادی همچنان به مخالفت علیه رژیم پرداخت.
کریمی بلافاصله بعد از پیروزی انقلاب به فرمانداری لاهیجان منصوب شد. او از جمله معدود افراد مکتبی و انقلابی بود که حتی در دولت موقت، با قبول فرمانداری، ادارهی لاهیجان را به دست گرفت. اهمیت این انتخاب از این رو بود که لاهیجان و شرق گیلان از مهمترین پایگاه های کمونیستها و سازمان مجاهدین خلق شاخهی گیلان بود. شهید کریمی با انواع و اقسام توطئه ها و دسایس ضد انقلاب و عناصر وابسته مواجه بود، ولی با مقاومت و برخوردهای منطقی، موفق و سربلند از آن بیرون آمد.کارنامهی درخشان وی در سمت فرماندار لاهیجان و رفتار متواضعانهی وی، او را الگوی خدمت به مردم با مشخصات سادگی، حذف تجملات و بورکراسی رایج اداری، قناعت و رعایت اموال بیت المال قرار داد. وی در اسفند ۱۳۵۸ و در زمان استانداری شهید انصاری، با حکم آیت الله قدوسی به سمت دادستان کل انقلاب اسلامی گیلان انتخاب شد و توانست اوضاع متشنج گیلان را با اقداماتش آرام نماید. بعد از بازگرداندن آرامش، به خاطر اختلاف با برخی علما و بزرگان برکنار شد. با این همه کریمی هدفش را گم نکرد و به همین خاطر به دلیل علاقه ای که به انقلاب و روحانیت داشت، رهسپار حوزهی علمیهی قم گردید و در آنجا به تحصیل مشغول شد. او سرانجام در غروب غمناک ۱۳فروردین ۱۳۶۵ در اقدامی ناجوانمردانه به شهادت رسید. چند روز بعد از شهادت مظلومانهی ایشان، حضرت آیت الله خامنه ای، رئیس جمهور وقت، در قرآنی که به خانوادهی آن شهید اهدا نمودند، اینگونه نوشتند: «به خانوادهی گرامی شهید عزیز، برادر ابوالحسن کریمی که عمر کوتاه و پرماجرایش به تلاش و مجاهدت دلسوزانه در راه خدا سپری شد و در همان راه هم شربت شهادت نوشید، تقدیم میگردد».
نظر شما