مادری که خبر شهادت فرزندانش را در خواب به او میدادند
چهارشنبه, ۰۸ اسفند ۱۳۹۷ ساعت ۱۲:۰۴
مادر شهیدان یوسفی می گوید خبر شهادت فرزندانم را در خواب به من دادند.
به گزارش خبرنگار «نوید شاهد گیلان» فرق مادران شهدا با دیگر مادران خلاصه میشود در اینکه مادر شهید پیش از آنکه فرزندش شهید شود خودش شهید میشود و مگر میشود قد کشیدن فرزندانت را نظارهگر باشی و در اوج آرزوهایت برای آنها، دستهگلهایت را پرپرزده بر روی دستانت استقبال کنی آنهم نه یکی، دوتا بلکه سه دستهگل شهید.
سخت است سخن گفتن از آنان که ندیدهایم و مدام فریاد بزنیم که آنان افتخاری در دل تاریخ بودهاند بلکه باید دید این افتخار در دامن چه مادرانی بهدستآمده است.
بانو حاجیه خانم کبری رضازاده مادر سه شهید به نامهای بهرام، بهروز و بشیر که در شناسنامه نام های این شهیدان (محمد، قدرت الله و محمود) است.
برای اینکه با فرزندان شهید این بانوی بزرگوار و صبور بیش از پیش آشنا شویم، مصاحبه تفضیلی انجام داده ایم که در ادامه به آن می پردازیم:
وی با بیان اینکه ما برای مسافرت به همراه برادرم به اردبیل رفتیم؛ اظهار کرد: همان جا آقا غلام خواب میبیند که یکی از قسمتهای بدنم را بریدند.
مادرشهیدان یوسفی با بیان اینکه حاج آقا وقتی بیدار می شود می فهمد که بهرام شهید شده است ولی به کسی چیزی نمی گوید، افزود: به همه می گوید خوابی دیدم، تعبیرش این است که باید هر چه زودتر به پیربازار برگردیم.
مادر شهیدان والامقام با اشاره به اینکه برادرم هم قبول کرد که با هم برگردیم، تصریح کرد: آقا غلام تمام مسیر در خودش بود و حتی یک کلمه حرف هم نزد.
رضازاده خاطرنشان کرد: برادرم رضا رفت جلو و پرسید: چه خبر؟ که به او گفتند بهرام شهید شده است، برادرم گفت: فقط چیزی نگویید که خواهرم طاقت ندارد و حالش بهم می خورد.
وی اظهار کرد: داخل پیربازار که رسیدیم چند نفر از جوانان دور آقا غلام جمع شدند ولی آقا گفت: شما می خواهید بگویید که بهرام شهید شده اما من می دانم، شما حرفی نزنید ممکن است خانمم متوجه شود، از راه آمده و خسته است، من خودم به او می گویم.
این مادر شهید تصریح کرد: بهزاد گفت: مامان جان گیرم یکی از پسرهایت شهید بشود چه کار می کنی؟ گفتم: بهزاد جان بهرام شهید شده؟ دیگر تو که اینجا هستی، روح ا... هم هست، پس آن پسر دیگر شهیدم بهرام است.
رضازاده گفت: از بهزاد پرسیدم: او را آوردند یا نه؟ گفت: بله بهرام را میآورند و بعدش نمیدانم چطور افتادم که بهزاد من را بغل کرد و تا به دکتر ببرد ولی تا ماشین را میخواستند روشن کنند گفتم: دکتر نمیآیم خوبم، آب روی صورتم ریختید خوب شدم، در همان حال بودم که خوابیدم و حضرت فاطمه زهرا را خواب دیدم.
وی خاطرنشان کرد: دیدم خانمی به پهلوی من آمد، من گفتم: میدانم شما چرا آمدید، گفت میدانی؟ پس می دانی خیلی ثواب دارد؟ پس صبر کن و تحمل کن که بچهات خیلی بیگناه بود و یک دفعه آن خانم همچون ستاره از پیشم رفت.
مادر شهید با بیان اینکه هر کسی آمد پیشم خدا را شکر کردم و چیزی نگفتم، فردایش گفتند که چند شهید آورده اند و فقط یک شهید برای پیربازار است، افزود: خلاصه من به کتابخانه رفتم و آنجا نشستم تا بهرام را آوردند، به بهزاد گفتم: بهزاد جان من می خواهم بهرام را ببینم، بهزاد گفت: مامان جان تو نمیتوانی او را ببینی، گفتم: چرا؟ خیلی خوب هم می توانم او را ببینم.
وی در ادامه گفت: بهزاد من را بغل کرد و از پله های کتابخانه آورد، حاج آقا آمد جلو و گفت: پسرم او را نبر، طاقت نمیآورد ولی به هر حال رفتم و بهرام را دیدم و گفتم: آخی سبیل پسرم هم معلوم بود که سبز شده، جوان شده، جوان شده که دارند در خاک میگذارند.
مادر شهیدان یوسفی گفت: بهزاد جلوی چشمهایم را گرفت و من را به داخل مسجد برد و من دیگر هیچ چیزی ندیدم، حتی مراسم خاکسپاری را هم ندیدم.
وی اظهار کرد: وقتی خبر شهادتش را به ما دادند گفتند که جنازه اش را نمی آورند، پنج تا شش ماهی گذشت، همش پیش خودم می گفتم: پروردگارا بارالها شهید شده؟ در زندانه؟ صدام در زندان نگهاش داشته؟ کجاست؟ با خدا درد و دل می کردم، می گفتم: خدا جان چی شد؟ چرا پسرم نیامد؟ چرا شهیدان را آوردند ولی شهید من را نمی آورند.
وی افزود: بهزاد وقتی داشت به جبهه می رفت به او گفتم، تو که می روی اگر اسیر شوی چه کار می کنی؟ به من گفت: مامان من می دانم که اسیری را دوست نداری، اگر عملیات شد و عراقی ها من را گرفتند اسلحه که دارم خودم را میکشم.
این مادر شهید گفت: آن شبی که بهزاد را پس از هشت سال اورده بودند، من خواب دیدم که به من گفت: مامان جان من آمدم، گفتم: تو آمدی کجا هستی؟ من از چشم انتظاری مردم، به من گفت: من آمدم سپاه هستم بیا من را بیاور.
رضازاده تصریح کرد: از خواب که بیدار شدم همه جا را دنبال بهزاد گشتم، رفتم دستشویی را دیدم، اتاق ها را دیدم، پیش خودم گفتم شاید رفته باشد خانه مادرزنش، این شب شبانه من چطور به خانه شان بروم و درشان را بزنم؟ آنها هم ناراحت می شوند، تا نیمه راه رفتم و برگشتم، شبانه ساعت دو یا سه بود.
این مادر شهید خاطرنشان کرد: وقتی از نیمه راه آمدم حاج آقا را صدا و ماجرا را برایش تعریف کردم، حاج آقا به من گفت: حالا چند روز است که میخواهم به تو بگویم اما نمیتوانم حرفی بزنم، رفتم سپاه بهزاد را دیدم سرش را در بغلم گرفتم و گفتم: بهزاد جان خودت کاری کن که مادرت بفهمد، من به مادرت نمیتوانم بگویم.
وی با بیان اینکه دوری و چشم انتظاری سخت است، اظهار کرد: من صبر را از امام سجاد(ع) یاد گرفتم، اصلا آنها به من صبر را یاد دادند.
این مادر شهید با بیان اینکه مادران و خانواده شهدا را خدا صبر بدهد، افزود: بهزاد برای من سه دفعه شهید شد، دفعه اول شهید شد که خبرش را برایم آوردند و فهمیدیم، دفعه دوم در خواب کربلا رفتم و آن جا دفنش کردم و دفعه سوم هم که استخوان هایش را برایم آوردند.
وی با بیان اینکه یک وصیت هم از بشیر یادم است، گفت: به من گفته بود که مامان من بالاخره شهید می شوم، چطور بهزاد را تحمل کردی، بهرام را تحمل کردی، من را هم باید تحمل کنی.
وی خاطرنشان کرد: وقتی بشیر شهید شد، آخر باغ یک درخت گردو داشتیم من می رفتم آنجا و زیر همان درخت گریه می کردم، همان جا امام سجاد و حضرت زینب خاتون را به یاد میآوردم، آهسته آهسته برای خودم گریه می کردم و برای خودم ساکت می شدم.
وی خاطرنشان کرد: وقتی بشیر را آوردند ما به سپاه رفتیم، من گفتم: وای این ها را کجا می برند؟ 4 تا شهید فقط برای پیربازار آمده بود، بالاخره بچه ام را آوردند و گفتند: خانواده شهدا بیایند و شهدایشان را ببینند، حاج آقا گفت: اول شهید نوری را بیاورید که خانمم ببیند تا بتواند تحمل کند و شهیدش را ببیند.
وی با بیان اینکه رفتم جلو و شهید نوری را دیدم و گفتم شهادتت مبارک باشد، صورتش همه سوراخ سوراخ بود، افزود: بعد حاج آقا من را بغل کرد چون می خواستند بشیر را بیاورند، همان طور که روی زمین نشسته بودم جلو رفتم، گفتم: سلام بشیر جان، سلام و صلوات به روح پاکت، به آرزویت و حاجتت رسیدی، آفرین پسر، می دانستی که اسلام در خطر است، بشیر جان داماد شدی پس عروست کجاست؟ برای خودم همین طور با بشیرم حرف می زدم.
مادر شهیدان یوسفی تصریح کرد: من یک رزمنده دیگر هم دارم به نام روح الله ، روح الله وقتی که بشیر شهید شد منطقه جنگی بود و من اصلا نمی دانم از کجا متوجه شد که برادرش شهید شده است و برای روز تشییع بشیر پیربازار رسید.
وی خاطرنشان کرد: روح الله وقتی پیربازار رسید داخل خانه نیامد، من که ندیدم ولی بچه ها برایم تعریف کردند که تا پشت در آمد و سرش را به دیوار می زند و می افتد و غش می کند، دوست هایش هر جور که هست او را به هوش میآورند و می گویند: روح الله برو بالا مادرت را ببین پدرت را ببین، روح الله به آن ها گفت: من نمی توانم آنها را ببینم، الان اسلحه برادرم آنجاست و من را صدا میزند، همه به او گفتند: آقا جان تو چه میگویی؟ چند روز دیگر برو، گفت: نه من باید بروم و تا یک مقدار حالش خوب شد رفت.
مادر شهیدان یوسفی خاطرنشان کرد: خدا را هزار مرتبه شکر که روح الله الان زنده است اما برای من شهید زنده است، بعدا که عملیات تمام شد و روح الله امد خانه همیشه غر می زد و به من می گفت: تو آن ها را بیشتردوست داری، بهرام، بهزاد و بشیر را بیشتر دوست داری، من پسرت نیستم که نگذاشتی شهید بشوم و در خواب از امام خواستی که من شهید نشوم.
نظر شما