یک قدم با شهادت فاصله داشتم/خاطراتی از جانباز هفتاد درصد حسن ابراهیم زاده
شنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۷ ساعت ۱۰:۱۹
برادر جانباز، حسن ابراهیم زاده در عملیات کربلای 5 در تاریخ 12بهمن 1365 متواضعانه پایش را تقدیم اسلام کرد و در سنگر علم نیز مدرک کارشناسی ارشد را با موفقیت کسب نمود.
به گزارش نویدشاهدگیلان؛ «برادر جانباز حسن ابراهیم زاده» در بهار 1344 در سادات محله شهرستان بابلسر متولد شد. جوانی پراستعداد بود و با نمرات عالی مدرک دیپلم را در همان شهر کسب کرد. ابراهیم زاده با داشتن خانواده ای انقلابی و پیرو خط امام، فعالیتهای سیاسی خود را در مساجد سادات محله گسترش داد و چندین بار به اتفاق دوستان پایگاهی به طور داوطلب در جبهه حضور یافت. وی سرانجام در عملیات کربلای 5 در تاریخ 12بهمن 1365 متواضعانه پایش را تقدیم اسلام کرد و در سنگر علم نیز مدرک کارشناسی ارشد را با موفقیت کسب نمود.
زیباترین لحظه
مثل دفعات قبل، دوستان با هم هماهنگی کردند تا دسته جمعی به منطقه برویم. زمانی که به منطقه شلمچه رسیدیم، قرار بود عملیات کربلای ۵ آغاز شود. فرمانده گردان با دیدن ما گفت «باید در گردانهای مختلف تقسیم شوید.» هرچقدر اصرار کردیم تا چند نفر با هم در یک جا خدمت کنیم، موافقت نکرد و در جواب ما گفت «شما چند نفر، از یک شهر و محله به اینجا اعزام شده اید. اگر خدای ناکرده برای همه شما در عملیات حادثه ای رخ دهد، جای جبران نیست.» به ناچار طبق دستور فرمانده از هم جدا شدیم و در گردان های شهدا، مسلم و مالک تقسیم شدیم.
شب عملیات فرا رسید. سید محسن، خلیل و من در یک گروه قرار گرفتیم. آن شب خدا میداند که در منطقه شلمچه چه گذشت. رزمندگان اسلام با شور و هیجان و فریاد «یا زهرا» و «یا حسین» حماسه آفرینی می کردند. مهتاب کم کم رخ نشان میداد و نیروهای رزمنده در تیررس دشمن قرار گرفته بودند. انگار هیچ قدرتی نمی توانست جلودار آن جوانان عاشق باشد. در حین درگیری ناگهان گلوله خمپاره ای از راه رسید و کنارم منفجر شد. از یک سو موج انفجار و از سوی دیگر اصابت ترکش مرا نقش بر زمین کرد. از خود بیخبر شدم. نمیدانم خواب و رؤیا بود یا واقعیت؛ جسم بیجانم بر زمین افتاده بود و من از بالا آن را تماشا می کردم. میدیدم پیکرم را به شهرمان بردند و تحویل خانواده دادند تا تشییع کنند. تابوتم را مردم با سلام و صلوات بر دوش می کشیدند. آن لحظات را شاهد بودم و از این همه همدلی مردم بسیار خرسند و خوشحال شدم و تبسمی بر لبانم نشست. زمانی که میخواستند مرا داخل قبر بگذارند، مادرم ضجه کنان داخل قبر رفت تا بدنم را درون آن بگذارد.
یک لحظه چشمانم را گشودم. نور مهتاب بر صورتم افتاده بود. هیچ چیز به خاطرم نمی آمد، خواستم از جا بلند شوم، اما نشد. فقط بوی باروت به مشامم میرسید. تازه فهمیدم که در عملیات مجروح شده ام. وقتی دقیق تر به خودم نگاه کردم، دیدم از یک پا مجروح شده ام و پای دیگری در کار نیست. دست چپم نیز به شدت مجروح شده بود.
آری، به امر خداوند، بعد از آن انفجار، مرگ را تجربه کردم و در عالمی خاص و غریب قدم گذاشته بودم. چه عالم زیبایی بود. به هر حال توفیق نشد تا از چشمه شهادت جرعه ای بنوشم. در همان حال و وضع، چندین بار با صدای بلند فریاد زدم و کمک خواستم. ناگهان صدای سید محسن و خلیل به گوشم رسید: «حسن، نگران نباش، تحمل کن، الان تو را نجات میدهیم.» هنگامی که به بالینم آمدند و وضعیت مرا دیدند، با لبخندی گفتند «حسن، یک قدم با شهادت فاصله داشتی، اما نگران نباش، هنوز وقت باقی است.»
سپس به کمک دوستان، مرا به پشت جبهه انتقال دادند. از لحظه ای که مجروح شدم تا روزی که مرا از بیمارستان مرخص کردند، هیچ گاه دردی احساس نکردم. انگار در همان حال بیهوشی تمام دردهایم التیام یافته بود.
نظر شما