دشمن قسم خورده منافقين شده ام/خاطرات دلنشین از شهيد دلاور سنگتراش
چهارشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۶ ساعت ۱۱:۵۵
شهید دلاور سنگتراش در سال 1336 در شهرستان رضوانشهر به دیده به جهان گشود و در غروب سیزدهم بهمنماه سال 1361 در محل شراینده پره سر توسط منافقین دستگیر و پس از تحمل شکنجههای فراوان براثر شلیک گلوله به لقاءالله پیوست و آسمانی شد.
به گزارش نویدشاهدگیلان شهيد دلاور سنگتراش قبل از انقلاب در خانه اي كه بچه هاي قد و نيم قد داشت مشغول كار بود. و در شركت راهسازي كار مي كردند.
از تهرن با لباس نظامي از پادگان فرا كردند و در خط انقلابيون بعد از 45 روز همكاري با آنها در صورتي كه كفش از پاي در نياورده بودند. لا به لاي انگوشتانش پوسيده بود وقتي كه به خانه چوبي كه داشت رسيد مادر بزرگ يعني مادرش پاهاي آن را ديد خيلي ناراحت شدند و در مدت 45 روز كه پدر به پادگان و يا هر جايي كه داشت سركشي كرد همه در هم بر هم بودند پدر به خانه بر مي گردد و فكر مي كند كه پسرش ديگر شهيد شده است. انقلاب پيروز شد ما ديگر ساكت آرام گرفته بوديم در خانه زندگي مي كرديم.
كه ايشان هميشه وارد حياط كه مي شدند صدا مي زدند به زبان فارسي مادر مادر نيز جوابش را با جان مي داد و بقيه حرفش را به زبان مادري بود كم كم برايمان از پاسداران انقلاب مي گفت زماني دانستيم كه پاسدار چيست. عكس امام حرفهاي امام كم كم گروهكهاي چپي بوجود آمدند. ايشان ريش بسياري داشتند نمازش را چه در زمان پهلوي چه در زمان انقلاب روزه داري و نماز فراموش نمي شد. وقتي كه براي خوردن سحر پا مي شدند من يعني برادرش آرزو مي كردم بزرگ بشم و روزه بگيرم. داشتم از گروهكها مي گفتم پدرم هميشه به آن مي گفت پسرم خيلي شلوغ هست ريش نگذارد دنبال شما هستند.
مي گفت پدر من هميشه در پره سر با آنها گفتگو مي كنم آنها را محكوم مي كنيم يعني منافقين كوردل را نشريه هاي آنها را پاره مي كنم و نشريه پاسداران را دارم پدرم مي گفت مادر جنگل زندگي مي كنيم و هيچ گونه دفاع از خود نداريم ولي آن مي گفت كه مگر ما با سلاح جلوي شاه و حكومت پهلوي ايستاديم پدرم هميشه آن را نصيحت به اينكه پسرم شما بايد از سپاه اسلحه بگيري ولي آن اهميت نمي دادند. يادم هست كه با همه خانهاي محل مثل روشن ضميرها و غيره كه پسرش دلشاد فراري هستند. منافق بودند و هميشه با آنها جبهه گيري مي كردند. يادم هست كه در پونل روشن ضمير به آن گفت كه آخر سرت را به باد مي دهي و آن باشد درگير شد.
هيچ وقت زير بار ظلم و زورگويي نمي رفت وقتي به خانه مي يامدند ما برادران همه دورش جمع مي شديم برايمان از انقلاب از اسلام مخصوصا از امام صحبت مي كردند. از همان وقت من نيز خيال داشتم كه به سپاه بروم و پاسدار شوم و نيز همانكار را كردم و تا پايان جنگ يعني سال 65 پاسدار رسمي بودم بالاخره شهيد عزيزمان احساس ترس وحشت در سرش نبود. يك تنه حاضر به همه كارها بودند. شب و روز برايش فرقي نمي كرد. برادران پاسدار وقتي كه به خانه مان در ييلاق مي آمدند مثل آقاي هيزوم شكن با نيروهاي جنگل از چوكا.
مادرم مي ترسيد و مي گفت پسرم به خدا قسم اين منافقين دست از پسرمان بر نمي دارند. چون من نيز خوابهاي وحشت ناك و بد مي بينم. تو نيز اسلحه نداري چرا. تا اينكه چند سالي گذشت ازدواج كرده بود هي جنگليها برايش پيغام مي فرستادند كه دست از اين كارهايت بردار بيا پيش ما با ما باش ولي آن براي يك بار هم كه شده با آنها حاضر به كنار آمدن نشد و همكاري مستقيم با برادران پاسدار و رفتن به عمليات جنگل را شروع كردند. بخاطر فقر مالي نيز چون تشكيل خانواده داده بودند در ييلاق بر سر زميني كه پدرش به آن داده بود يك كلبه چوبي و گلي درست كرده بودند و زندگي سختي را داشت از اين لحاظ كه منافقين جنگ رواني پيغام و پس قام حرف كشتن و غيره ولي اين را نيز بگويم كه شهيد مي گفت اگر من اسلحه داشته باشم تنهايي اين منافقين كه براي من كوركوري مي خوانند همه را خواهم كشت.
ولي اين همه خدمت يك اسلحه به آن نمي دادند. تا اينكه روزي شهيد را در پره سر در محلي به نام آسيار پره سر جنبه سرا غافل گير كرده به ضرب سلاح به پايگاه منافقين برده از 5 عصر تا صبح زير شكنجه و غيره كه خانواده اش تنها در جنگل پيش گوسفندان تا صبح با اينكه مي دانستن منافقين در جلوي چادر آن را گرفته و با مشت و لگد مي بردند و به خانواده نيز گفتن اگر از خانه بيرون بياييد تير باران مي شويد. ما چادر شما را محاصره كرده ايم همسرش با يك بچه 9 ماه شب را تا صبح گريه زاري در چادر به صبح مي رسانند صبح كه برف هم باريده بود كه عموي شهيد را خبر مي كند كه نزديك آن بود.
عمويش مي گويد كه آن را شهيد كرده اند وگرنه آن تا صبح شما را تنها نمي گذاشت و نمي خواست عمويش تمام جا را گشت تا اينكه يكي از محلي هاي جنبه سراي پره سر در كنار جاده خيلي دورتر از چادر شهيد را خون آلود و روي برف مي يابد و عمويش نيز سر مي رسد ديگر چيزي نمي بيند جز جسد بي جان شهيد را با آثار شكنجه بسيار و دردناك جان سالم نداشت همه بر اثر شكنجه و ضربات تكه و پاره شده بود و با دستمال شهيد را بستم و آن را به درختي تكيه و با گلوله نيز قفسه سينه عزيزمان را سوراخ كرده بودند و با كلت نيز تير خلاص به پيكر پاكش زدند. از همان روز بنده نيز دشمن قسم خورده منافقين شده ام. و اميد است روزي تمام منافقين به سزاي اعمالشان برسند.
از تهرن با لباس نظامي از پادگان فرا كردند و در خط انقلابيون بعد از 45 روز همكاري با آنها در صورتي كه كفش از پاي در نياورده بودند. لا به لاي انگوشتانش پوسيده بود وقتي كه به خانه چوبي كه داشت رسيد مادر بزرگ يعني مادرش پاهاي آن را ديد خيلي ناراحت شدند و در مدت 45 روز كه پدر به پادگان و يا هر جايي كه داشت سركشي كرد همه در هم بر هم بودند پدر به خانه بر مي گردد و فكر مي كند كه پسرش ديگر شهيد شده است. انقلاب پيروز شد ما ديگر ساكت آرام گرفته بوديم در خانه زندگي مي كرديم.
كه ايشان هميشه وارد حياط كه مي شدند صدا مي زدند به زبان فارسي مادر مادر نيز جوابش را با جان مي داد و بقيه حرفش را به زبان مادري بود كم كم برايمان از پاسداران انقلاب مي گفت زماني دانستيم كه پاسدار چيست. عكس امام حرفهاي امام كم كم گروهكهاي چپي بوجود آمدند. ايشان ريش بسياري داشتند نمازش را چه در زمان پهلوي چه در زمان انقلاب روزه داري و نماز فراموش نمي شد. وقتي كه براي خوردن سحر پا مي شدند من يعني برادرش آرزو مي كردم بزرگ بشم و روزه بگيرم. داشتم از گروهكها مي گفتم پدرم هميشه به آن مي گفت پسرم خيلي شلوغ هست ريش نگذارد دنبال شما هستند.
مي گفت پدر من هميشه در پره سر با آنها گفتگو مي كنم آنها را محكوم مي كنيم يعني منافقين كوردل را نشريه هاي آنها را پاره مي كنم و نشريه پاسداران را دارم پدرم مي گفت مادر جنگل زندگي مي كنيم و هيچ گونه دفاع از خود نداريم ولي آن مي گفت كه مگر ما با سلاح جلوي شاه و حكومت پهلوي ايستاديم پدرم هميشه آن را نصيحت به اينكه پسرم شما بايد از سپاه اسلحه بگيري ولي آن اهميت نمي دادند. يادم هست كه با همه خانهاي محل مثل روشن ضميرها و غيره كه پسرش دلشاد فراري هستند. منافق بودند و هميشه با آنها جبهه گيري مي كردند. يادم هست كه در پونل روشن ضمير به آن گفت كه آخر سرت را به باد مي دهي و آن باشد درگير شد.
هيچ وقت زير بار ظلم و زورگويي نمي رفت وقتي به خانه مي يامدند ما برادران همه دورش جمع مي شديم برايمان از انقلاب از اسلام مخصوصا از امام صحبت مي كردند. از همان وقت من نيز خيال داشتم كه به سپاه بروم و پاسدار شوم و نيز همانكار را كردم و تا پايان جنگ يعني سال 65 پاسدار رسمي بودم بالاخره شهيد عزيزمان احساس ترس وحشت در سرش نبود. يك تنه حاضر به همه كارها بودند. شب و روز برايش فرقي نمي كرد. برادران پاسدار وقتي كه به خانه مان در ييلاق مي آمدند مثل آقاي هيزوم شكن با نيروهاي جنگل از چوكا.
مادرم مي ترسيد و مي گفت پسرم به خدا قسم اين منافقين دست از پسرمان بر نمي دارند. چون من نيز خوابهاي وحشت ناك و بد مي بينم. تو نيز اسلحه نداري چرا. تا اينكه چند سالي گذشت ازدواج كرده بود هي جنگليها برايش پيغام مي فرستادند كه دست از اين كارهايت بردار بيا پيش ما با ما باش ولي آن براي يك بار هم كه شده با آنها حاضر به كنار آمدن نشد و همكاري مستقيم با برادران پاسدار و رفتن به عمليات جنگل را شروع كردند. بخاطر فقر مالي نيز چون تشكيل خانواده داده بودند در ييلاق بر سر زميني كه پدرش به آن داده بود يك كلبه چوبي و گلي درست كرده بودند و زندگي سختي را داشت از اين لحاظ كه منافقين جنگ رواني پيغام و پس قام حرف كشتن و غيره ولي اين را نيز بگويم كه شهيد مي گفت اگر من اسلحه داشته باشم تنهايي اين منافقين كه براي من كوركوري مي خوانند همه را خواهم كشت.
ولي اين همه خدمت يك اسلحه به آن نمي دادند. تا اينكه روزي شهيد را در پره سر در محلي به نام آسيار پره سر جنبه سرا غافل گير كرده به ضرب سلاح به پايگاه منافقين برده از 5 عصر تا صبح زير شكنجه و غيره كه خانواده اش تنها در جنگل پيش گوسفندان تا صبح با اينكه مي دانستن منافقين در جلوي چادر آن را گرفته و با مشت و لگد مي بردند و به خانواده نيز گفتن اگر از خانه بيرون بياييد تير باران مي شويد. ما چادر شما را محاصره كرده ايم همسرش با يك بچه 9 ماه شب را تا صبح گريه زاري در چادر به صبح مي رسانند صبح كه برف هم باريده بود كه عموي شهيد را خبر مي كند كه نزديك آن بود.
عمويش مي گويد كه آن را شهيد كرده اند وگرنه آن تا صبح شما را تنها نمي گذاشت و نمي خواست عمويش تمام جا را گشت تا اينكه يكي از محلي هاي جنبه سراي پره سر در كنار جاده خيلي دورتر از چادر شهيد را خون آلود و روي برف مي يابد و عمويش نيز سر مي رسد ديگر چيزي نمي بيند جز جسد بي جان شهيد را با آثار شكنجه بسيار و دردناك جان سالم نداشت همه بر اثر شكنجه و ضربات تكه و پاره شده بود و با دستمال شهيد را بستم و آن را به درختي تكيه و با گلوله نيز قفسه سينه عزيزمان را سوراخ كرده بودند و با كلت نيز تير خلاص به پيكر پاكش زدند. از همان روز بنده نيز دشمن قسم خورده منافقين شده ام. و اميد است روزي تمام منافقين به سزاي اعمالشان برسند.
نظر شما