زندگینامه شهيد وفادار گیلان جابر عزيز الله پور
سهشنبه, ۰۳ بهمن ۱۳۹۶ ساعت ۱۳:۴۲
اميدوارم که پسرم روزي به پيش من برگردد چون هنوز شهادت او را باور ندارم.
نویدشاهدگیلان: شهيد جابر عزيز الله پور در سال 1345 در روستاي ديراکري جوکندان توابع شهرستان تالش در دامن خانواده اي نسبتا" مستضعف ديده به جهان گشود بعلت مشکلات و محروميت خانواده و دور بودن از مراکز آموزش و مدرسه از درس خواندن محروم بود و سواد نداشت شهيد در کار کشاورزي به پدر و خانواده خويش کمک مي کرد.
فردي بود زحمتکش و دلسوز خانواده و بيشتر کارها و گرفتاري هاي خانواده به عهده شهيد بود و شهيد در خانواده خيلي خوش برخورد و متواضع بود و سرانجام به خدمت سربازي اعزام شد و پس از مدتي از خدمت سربازي وي مي گذشت در نبرد با دشمن جنايت کار بر اثر ترکش خمپاره در عمليات کربلاي شش منطقه سومار شهيد شده و جنازه مطهرش مفقود مي گردد و در منطقه جا مي ماند.
خاطره ای از شهید جابر: آخرين دفعه اي که به مرخصي آمد هرچه نان در خانه داشتيم در ساکش گذاشت و موقع خداحافظي گريه کنان از همديگر جدا شديم و به جبهه رفت . بعد از 40 روز که نامه اي از او نيامد . يکي از دوستانش به نزد ما آمد و گفت که هفت نفر بودند که دشمن به آنها حمله کرد و ابتدا فرمانده به شهادت رسيده بود و همه آن هفت نفر ديگر نيز به شهادت رسيدند . چندين مرتبه شهيد را در خواب ديدم که با لباس جنگي ( رزم ) آمد و ابتدا فکر کردم که خيال مي کنم در دست افراد ديگر پرچم بود در دست شهيد آينه و گندم بود و او از من دور شد و رفت و من هم به دنبال او رفتم و تا اينکه خود را در بازار ديدم و از خواب پريدم . آن زمان که خبر شهادت پسرم را شنيدم به قدري ناراحت شدم که از هوش رفتم و حالم خيلي بد شد و مرا به بيمارستان بردند و مدام در بيمارستانها بودم . آرزويي که دارم اين است که اميدوارم که پسرم روزي به پيش من برگردد چون هنوز شهادت او را باور ندارم.
فردي بود زحمتکش و دلسوز خانواده و بيشتر کارها و گرفتاري هاي خانواده به عهده شهيد بود و شهيد در خانواده خيلي خوش برخورد و متواضع بود و سرانجام به خدمت سربازي اعزام شد و پس از مدتي از خدمت سربازي وي مي گذشت در نبرد با دشمن جنايت کار بر اثر ترکش خمپاره در عمليات کربلاي شش منطقه سومار شهيد شده و جنازه مطهرش مفقود مي گردد و در منطقه جا مي ماند.
خاطره ای از شهید جابر: آخرين دفعه اي که به مرخصي آمد هرچه نان در خانه داشتيم در ساکش گذاشت و موقع خداحافظي گريه کنان از همديگر جدا شديم و به جبهه رفت . بعد از 40 روز که نامه اي از او نيامد . يکي از دوستانش به نزد ما آمد و گفت که هفت نفر بودند که دشمن به آنها حمله کرد و ابتدا فرمانده به شهادت رسيده بود و همه آن هفت نفر ديگر نيز به شهادت رسيدند . چندين مرتبه شهيد را در خواب ديدم که با لباس جنگي ( رزم ) آمد و ابتدا فکر کردم که خيال مي کنم در دست افراد ديگر پرچم بود در دست شهيد آينه و گندم بود و او از من دور شد و رفت و من هم به دنبال او رفتم و تا اينکه خود را در بازار ديدم و از خواب پريدم . آن زمان که خبر شهادت پسرم را شنيدم به قدري ناراحت شدم که از هوش رفتم و حالم خيلي بد شد و مرا به بيمارستان بردند و مدام در بيمارستانها بودم . آرزويي که دارم اين است که اميدوارم که پسرم روزي به پيش من برگردد چون هنوز شهادت او را باور ندارم.
نظر شما