«سجاد طاهرنیا» شهیدی که الگوی اخلاق اسلامی در کل خانواده بود
برای شناخت بیشتر از شهید سجاد طاهرنیا، گفتوگویی با پدر بزرگوار ایشان داشته ایم، که در ادامه به آن میپردازیم؛
سجاد الگوی اخلاق اسلامی در کل خانواده بود
پدر شهید سجاد طاهرنیا که پاسدار بازنشسته لشکر 16 قدس است، اظهار کرد: سجاد متولد 23 مرداد سال 1364 است که دوران کودکی تا شهادت آقا سجاد برای من همه اش خاطره میباشد.
وی افزود: یکی از خاطرات شیرینی که از روز ولادت آقا سجاد در ذهنم است، این میباشد که همان روز امتحان رانندگی داشتم و به یمن قدم فرزندم در امتحان قبول شدم و به همسرم گفتم آقا سجاد خوش قدم بود.
پدر شهید طاهرنیا با بیان اینکه آقا سجاد از همان کودکی به نماز اهمیت میداد و به مسجد میرفت، گفت: پسر شهیدم الگوی اخلاق اسلامی در کل خانواده بود و همگی از او به عنوان یک الگو یاد میکردند.
طاهرنیا با بیان اینکه یکی از خصوصیات اخلاقی سجاد این بود وقتی که به مرخصی میآمد و من و مادرش هرجا و در بین هر چند نفر بودیم، خم میشد و دستمان را میبوسید، تصریح کرد: من به او میگفتم: آقا سجاد این کار را نکن اما او میگفت: این کار وظیفه است و شاید مثل نماز واجب باشد. و این بارزترین نمونه اخلاق اسلامی پسرم بود.
وی با بیان اینکه آقا سجاد از سال 84 وارد سپاه شد و به مدت 10 سال در آنجا خدمت کرد که بیشتر عمر کاریش در ماموریت به سر میبرد، خاطرنشان کرد: او هرگز به ما نمیگفت در کجاها مأموریت دارد و همیشه به عنوان مثال میگفت: اطراف تهران هستم.
پدر شهید طاهرنیا اظهار کرد: یک هفته قبل از اینکه آقا سجاد به سوریه اعزام شود با من تماس گرفت، به او گفتم چه خبر؟ مأموریت که نمیخواهی بروی؟ گفت: نه، همین تهران هستم، ظاهراً دیگر تصمیم خود را گرفته بود که به سوریه برود، او به سوریه رفت و بنده اطلاع نداشتم و بعد وقتی همسر آقا سجاد وضع حمل داشتند به بیمارستان قم رفتم از طریق همسرش در جریان قرار گرفتم که سجاد در سوریه حضور دارد.
وی افزود: زندگی آقا سجاد همهاش خاطره است، او هر وقت به مرخصی میآمد به او میگفتم شما که همیشه در مأموریت به سر میبری و خانمت هیچ جا نمیرود، بیا کمی بیرون برویم، اما معمولاً هنوز دو روز از مرخصیاش نگذشته با وی تماس گرفته و میگفتند به وجود و حضور شما نیاز داریم و سجاد نیز بی درنگ خداحافظی کرده و راهی میشد.
سجاد در همه زمینهها ایثارگری داشت
طاهر نیا با اشاره به اینکه به یاد دارم همیشه وقتی برای تفریح یا زیارت به همراه خانواده به جایی میرفتیم اگر غذایی تهیه میشد، سجاد آخرین نفری بود که آن غذا را میل میکرد و میگفت: شما غذایتان را بخورید ،گفت: او در همه زمینهها ایثارگری داشت، چه خوردن، چه پوشیدن و .... بارها و بارها همسرم به او پیشنهاد میکرد که لباس نو بخر اما او میگفت: همین لباس هایم خوب است، حالا که میتوانم استفاده کنم، خیلی ها همین را هم ندارند، او در همه زمینهها الگو بود.
وی با بیان اینکه آقا سجاد روز یکم آبان در روز تاسوعای حسینی به شهادت نائل آمد، تصریح کرد: من و مادرش روز سوم آبان متوجه این موضوع شدیم در حالی که اطرافیان ما از این موضوع مطلع بودند.
پدرشهید طاهرنیا خاطرنشان کرد: روز بعد از عاشورا بود که بنده به سر زمینم واقع در سقالکسار رفته بودم، گوشیام زنگ خورد، یکی از دوستانم پشت خط بود (آقای عموزاده که پاسدار و مداح اهل بیت میباشند و همه ایشان را میشناسند). گفت: کجایی؟ گفتم: سرِ زمینم هستم. گفت: نمیخواهی بیایی منزل؟ گفتم: نه تا ظهر اینجا میمانم و بعد از نماز به منزل برخواهم گشت. سپس گوشیام دوباره زنگ خورد. یکی دیگر از همکارانم به نام آقای رمضانی بود، ایشان نیز اصرار داشت تا به خانه برگردم و من نیز همان پاسخ قبلی را دادم اما گفتند: ما الان نزدیک ماشینت هستیم. آنها سه نفر بودند که به اتفاق یکدیگر به نزدم آمده بودند.
طاهرنیا اظهار کرد: من در این فکر بودم که نکند برای دامادم که الان برای مأموریت در سوریه به سر میبرد اتفاقی افتاده، نگران شدم، از طرفی خانمم هم تازه از بیمارستان مرخص شده بود، با خودم گفتم نکند برای او اتفاقی افتاده. از آنها پرسیدم آیا در خانهمان برای کسی اتفاقی افتاده؟ آنها گفتند: نه. دیگر از آن لحظه قلبم یکدفعه افتاد و پاهایم سست گردید. دوباره گفتم: اگر خبری نشده پس چرا شما سه نفری به اینجا آمدهاید؟
وی افزود: آنها کمک کردند تا لباس کار را از تن در بیاورم اما واقعا نمیتوانستم شلوار و جورابهایم را از پا بیرون بیاورم و واقعاً این امر برایم دشوار شده بود.بعد آنها پرسیدند: از آقا سجاد چه خبر؟ گفتم ایشان در سوریه است، بالاخره ماشین خود را آنجا گذاشتم و با ماشین آنها رهسپار شدیم. حدود 300 چهارصد متر راه رفته بودیم که تلفنم زنگ خورد و شخصی بدون مقدمه به من تسلیت گفت و آنجا بود که از طریق دوستانم در جریان خبر شهادت آقا سجاد قرار گرفتم، با شنیدن خبر، پاهایم سست شد و کمرم شکست. وقتی به خانه آمدم کوچه پر از جمعیت بود، دیگر مطمئن شدم که سجاد شهید شده است.
پدر شهید طاهرنیا گفت: آن زمان که ما در جبهه بودیم، هدف، دفاع از آب و خاک خودمان بود و ما در کشور خودمان حضور داشتیم، بعد از آن خیلیها فکر میکردند که اگر اتفاقی برای کشور بیفتد دیگر کسی نیست که برای دفاع برود اما سجاد دو سه ماه قبل از شهادتش به خانه آمد و گفت: اسلام و حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) در خطر است و از این جور صحبتها میکرد و میگفت: بابا یادتان هست که وقتی بچه بودیم ما را به مسجد میبردید و آنجا در مورد امام حسین (ع) و یارانش صحبت میشد و همه میگفتید: اگر زمان امام حسین (ع) بودیم یاریشان میکردیم؟ پدر جان، الان همان زمان است و حرم ائمه ما در خطر است،ما باید برای کمک برویم.
آقا سجاد عاشق حضرت رقیه و حضرت زینب (سلام الله علیها) بود
وی تصریح کرد: آقا سجاد عاشق حضرت رقیه و حضرت زینب (سلام الله علیها) بود، حتی نام دخترشان را هم فاطمه رقیه گذاشته بودند، این طور نبود که ایشان یک شبه تصمیم گرفته باشد که به سوریه برود، ایشان به آن حد کمال رسیده بود که برود و به شهادت هم رسید.
طاهرنیا با بیان اینکه سجاد در این ده ساله آخر تحت بهترین آموزشها از جانب سپاه قرار گرفته بود ( از جمله غواصی و ...) و نیروی بسیار زبدهای بود، خاطرنشان کرد: آن طور که همکارانش برایم تعریف کردند، میگفتند: آقا سجاد را نه شما شناختید نه ما، فرماندهانش میگفتند: که آقا سجاد خیلی با اخلاص بود و
چهرهای نورانی داشت، ما به شوخی به او میگفتیم: تو زیاد به ما نزدیک نشو، ممکن است تیری که میخواهد به تو بخورد به ما اصابت کند.
وی اظهار کرد: آقای روحانیای که مسئول حوزهاش بود تعریف میکرد که دو یا سه شب قبل از عملیات، بعد از نماز مغرب و عشا بود، به او گفتیم میخواهیم از شما تجلیل به عمل آوریم. او پرسید: چه تجلیلی؟ من تجلیل نمیخواهم، ما گفتیم: که چون تو فرزندت را ندیدی (او 14 مهر رفت و 15 مهر، حدود 7-6 ساعت بعد از رسیدن آقا سجاد به سوریه فرزندش به دنیا آمد.) میخواهیم برای اینکه الگویی بشوی برای دیگر رزمندگان از تو تجلیل کنیم و یک سفر مشهد برای شما و خانوادهتان در نظر گرفتهایم که بعد از بازگشت تشریف ببرید. آقا سجاد گفت: آقای آسانی حالا ببین ما میتوانیم به ایران برسیم؟ آقای آسانی میگوید وقتی این جمله را شنیدم آن زمان برایم چندان مهم نبود اما بعد از شهادت فهمیدم چه چیزهایی را از قبل میدید و میدانست!.
پدر شهید طاهرنیا با بیان اینکه برادر خانم آقا سجاد هم در سوریه بود و برایمان تعریف می کرد که آقا سجاد در تاریکیها مرا به گوشهای کشیده و از من قولی گرفت، گفت: إن شاء الله شما باید سالم برگردی و مواظب خانوادهام و وبه خصوص دخترم باشی، او میگفت؛ آن لحظه که این حرف را شنیدم، فکر نمیکردم با هم بر نگردیم، وی هر وقت این خاطره را به یاد میآورد بسیار منقلب شده و به حال غش و ضعف میافتد.
وی افزود: آقا مظاهر (برادر خانم آقا سجاد) تعریف میکند که من ایشان را هرگز به اسم صدا نمیکردم و همیشه ایشان را با آقا سجاد آقا مورد خطاب قرار میدادم و این امر اعتراض همکاران را برانگیخته بود و من در پاسخ میگفتم: آقا سجاد با شما فرق میکند.
پدر شهید طاهرنیا با بیان اینکه دلم خیلی برای پسرم تنگ شده و آرزو دارم یکبار دیگر صدایش را بشنوم، همان صدای آرامی که با آن همیشه ما را صدا میکرد، گفت: البته برای شهادتش اصلاً ناراحت نیستم، ما خودمان را در مقابل خانوادههای دارای دو شهید و سه شهید هیچ میدانیم.
وی تصریح کرد: آقا سجاد همیشه طوری رفتار میکرد که احترام دیگران نسبت به ما برانگیخته میشد او ما را سربلند میکرد و همه جا احترام و عزت داشتیم همه میگفتند: این پسر چه کسی است؟ او با شهادتش هم کاری کرد که مردم واقعاً ما را خجالت زده میکنند.
سجاد در همه زمینههای زندگی بسیار قناعتگر بود
طاهرنیا خاطرنشان کرد: آقا سجاد قبل از شهادتش نزد پدر شهیدی رفته و ایشان به وی توصیه نموده بودند که دو چیز را در زندگی فراموش نکن! زیارت عاشورا و قناعت در زندگی، ایشان در همه زمینههای زندگی بسیار قناعتگر بودند و نیز به خواندن زیارت عاشورا بسیار اهمیت میدادند.
وی اظهار کرد: وصیت نامه پسرم در پشت جلد زیارت عاشورا نوشته شده، او در وصیت نامهاش خطاب به پسرش مینویسد: من نتوانستم تو را ببینم چرا که نمیتوانستم صدای بچه شیعهها را بشنوم و برای کمک نروم، من هر صبح همان زیارت عاشورا را در دست گرفته و میخوانم و کمی سبک میگردم.
پدر شهید طاهرنیا با بیان اینکه تا کنون خواب سجادم را ندیده ام، افزود: من به همه دوستان و بستگان گفتهام که بابت شهادت ایشان به هیچ عنوان ناراحت نیستم اما از این میسوزم که چرا نتوانستم از وجود آقا سجاد بهره کافی ببرم و از این بابت از او طلب بخشایش دارم.
وی گفت: روز چهارم شهادت، از تهران (محل کار شهید) با من تماس گرفتند و گفتند: که برای تشییع به تهران بروم، ما هفت هشت نفری به سمت تهران به راه افتادیم، آیت الله احدی روحانیای بودند که هر از گاهی به رشت آمده و در مهدیه سخنرانی میکردند،. آقا سجاد هم همیشه در جلسات سخنرانی ایشان شرکت میکرد و اتفاقا بعدها استاد اخلاق شهید در قم شدند، همکار آقا سجاد با آیت الله احدی تماس گرفته و ایشان اعلام آمادگی نموده بودند که به همراه همسرشان در نیروی زمینی برای شرکت در مراسم تشییع شهید حضور به هم خواهند رساند، وقتی از طریق همکار آقا سجاد متوجه شدند که من هم در ماشین حضور دارم از ایشان خواستند گوشی را به من بدهد و به من گفتند: شهادت آقا سجاد را به شما تبریک میگویم و إن شاء الله در تهران شما را ملاقات خواهم کرد.
طاهرنیا تصریح کرد: آقای احدی در تهران حدود یک ربع سخنرانی کرد و قول مساعد داد که برای مراسم سوم شهید در مهدیه حاضر می وشد و سخنرانی کند؛ اما گفت که قبل از مهدیه به منزلمان خواهد آمد، ایشان در روز موعود به منزلمان آمد و گفت: درست است که آقا سجاد در جلسات درس اخلاق من شرکت میکرد اما به جرأت میگویم که من خیلی چیزها از ایشان آموختم، بعد گفت: آقا سجاد قبل از اعزام به سوریه، به من زنگ زده و تقاضای استخاره نمود، من نیز این کار را انجام دادم و آیه 123 سوره توبه (آیه شهادت: ای کسانی که ایمان آوردهاید، بروید با کفار با قدرت تمام بجنگید که شما از پرهیزکاران خواهید شد) آمد. گفتم خوب آمده، حالا کجا میخواهی بروی؟ گفت: سوریه، من میدانستم او شهید خواهد شد اما به خودش گفتم: إن شاء الله میروی و به سلامت بر میگردی و آنوقت به تو خواهم گفت که چه آیهای آمده بود.
وی با بیان اینکه من از آقا سجاد میخواهم از خدا بخواهد کاری کند که بچهها احساس دلتنگی نکنند، خاطرنشان کرد: من هر جا که میروم میگویم که همسر آقا سجاد مثل خود آقا سجاد است و فقط شهید نشده، ایشان خانمی بسیار بزرگوار و متین هستند، هر وقت که ما دور هم هستیم و من از دوری پسرم اظهار دلتنگی میکنم به من دلداری میدهد و میگوید: پدر جان! ناراحت نباشید، میدانید سجاد کجا رفته؟
پدر شهید طاهرنیا اظهار کرد: روز سوم بود، همسر آقا سجاد به من زنگ زد و گفت: ما میخواهیم به رشت بیاییم و آقا سجاد باید در رشت به خاک سپرده شود، چون خانواده شهید در قم زندگی میکردند، من تأکید داشتم که ایشان را در قم دفن کنند، با خودم فکر میکردم من و مادر شهید که دیگر عمرمان را کردهایم و آقا سجاد باید کنار همسر و فرزندانش باشد، اما همسرش با بزرگواری و صلابت گفت: ما در قم حضرت معصومه و تعداد زیادی شهید داریم اگر آقا سجاد در رشت به خاک سپرده شود اثرات بسیار مثبتی خواهد داشت.
طاهرنیا افزود: من آن زمان نفهمیدم حکمت حرفهای عروسم چیست؟ اما بعد از یکی دو هفته شاهد اثرات این امر شدم که تغییر و تحولات زیادی در خانواده ها ایجاد شد و تعدادی از بستگان که زیاد اهل نماز نبودند شروع کردند به نماز خواندن و بعد از آن بود که تازه فهمیدم همسر آقا سجاد چه گفته است.
آقا سجاد واقعاً ایثارگر، قناعتگر و عاشق ولایت فقیه بود
سکینه علیزاده، مادر شهید سجاد طاهرنیا گفت: سجاد کودک بسیار آرامی بود، من برای نماز صبح که بلند میشدم از باغچه حیاط، گل محمدی و شمعدانی میچیدم و داخل جا نماز سجاد و خواهرش قرار میدادم، یک روز ظهر که پدرش از مأموریت برگشته بود دیدم آقا سجاد که حدود یک سال و خردهای داشت مشغول نماز خواندن است و دارد میخواند: ای زنبور طلایی، نیش بزنی بلایی، رفتم بالای سرش گفتم: چی داری میخونی قربونت برم؟ گفت: دارم نماز میخونم، گفتم: این که نماز نیست، شعر است، او با ناراحتی گفت: پس خدا قبول نمیکنه؟ گفتم چرا، خدا بچهها را دوست دارد و بعد کم کم من و پدرش به او حمد و سوره و نماز را یاد دادیم.
وی تصریح کرد: او بچه بسیار آرام و ساکتی بود، با خواهرش که حدود یک سال با او فاصله سنی داشت خیلی جور بود و به یکدیگر بسیار علاقه داشتند، من هر مراسم و راهپیمایی یا دیدار با خانواده شهدا که میخواستم بروم آنها را با خودم میبردم.
مادر شهید طاهرنیا خاطرنشان کرد: او کلاس اول را در سقز خواند، همان موقعی بود که زلزله آمده بود، سجاد و خواهرش در دو شیفت مختلف به مدرسه میرفتند، من گاهی طه، فرزند سومم را برای او و گاهی برای خواهرش میگذاشتم تا بتوانم هر دو را به مدرسه برده و بیاورم؛ او با وجود اینکه خودش کوچک بود از برادرش خیلی خوب نگهداری میکرد، به او غذا میداد و لباسهایش را عوض میکرد، همه همسایهها در تعجب بودند که او چگونه با وجود کم بودن سن میتواند این گونه مؤثر باشد، او همه چیز را تشخیص میداد و درک میکرد تا کم کم بزرگ شد، بعد از اینکه از سقز آمدیم حدود یک سال نزدیک فرودگاه زندگی کردیم و از آنجا هم به یخسازی رفتیم که دیگر آقا سجاد اول راهنمایی شده بود.
وی در ادامه اظهار کرد: او همیشه با پدرش به مسجد میرفت، تا دیپلم گرفت و به مدت یک سال بیکار بود تا اینکه پدرش برایش یک مغازه فرهنگی در خیابان سعدی باز کرد، او هر روز پیاده به محل کارش میرفت و میآمد، بسیار قناعتگر بود، وقتی میگفتم مادر جان ماشین سوار شو و زودتر برای ناهار بیا، میگفت: مادرجان، جوانیم و پیاده روی میکنیم، او به مدت یک سال در مغازهاش کار کرد و خدا شاهد است که در طول آن مدت حتی یک جوراب هم برای خودش نخرید، من همه چیز را باید برایش میخریدم، به او میگفتم تو دیگر بزرگ شدهای اما او به لباس اصلا اهمیت نمیداد.
علیزاده افزود: یکی از دوستانش (آقای آبکار) بعد از شهادتش برایمان تعریف کرد و گفت: آقا سجاد سال آخر که بود یکی از بچههای دبیرستان (شهید رجایی) کار خطایی کرد، سجاد آن کار را به عهده گرفت، بچهها همه ناراحت شدند، دبیر مربوطه گوش آقا سجاد را گرفت و او را به بیرون از کلاس برد و به او گفت: من از تو که بچه با خدا و با نمازی هستی انتظار چنین کاری نداشتم, بعد بچهها از او دلیل این کار را پرسیدند و آقا سجاد گفت: آن پسر، هفته قبل پدرش را از دست داده اگر میفهمیدند که او این کار را کرده، بیرونش میکردند و صورت خوشی نداشت و او لطمه میدید؛ با اینکار آن پسر بسیار شرمنده شده و آنها به دوستان صمیمی تبدیل شدند.
وی گفت: آقا سجاد واقعاً ایثارگر بود و قناعتگر و عاشق ولایت فقیه بود و هر جا میرفت از ولایت فقیه سخن میگفت و عقیدهاش بر این بود که هر چه ولایت فقیه امر کند همان است.
مادر شهید طاهرنیا تصریح کرد: او با وجود اینکه خیلی جوان بود اما پشتیبان ولایت فقیه بود، حتی در وصیت نامهاش هم از بچهها خواسته پشت ولایت فقیه را خالی نکنند و یک صدا پشت ولایت فقیه باشند.
علیزاده خاطرنشان کرد: من اول شهریور به علت مشکل معده مورد عمل جراحی قرار گرفته بودم، آقا سجاد آخر شهریور یک شب پیشم آمد، خواهرش این جا بود، آقا سجاد دلش نمیآمد به من بگوید که قرار است به سوریه برود، من بعدا از او گله کردم که چرا موضوع را به من نگفته، دوستانش به من گفتند: شما راضی نبودید که ایشان به سوریه برود و من در پاسخ گفتم: ناراضی نبودم اما دوست داشتم که اگر میرود بگوید تا اگر قسمتش شهادت بود، من از حضرت زهرا و حضرت زینب بخواهم تا هوایش را داشته باشند تا مانند فرزندانشان تشنه لب نمیرد.
سجاد عاشق حضرت زهرا و حضرت زینب و حضرت رقیه بود
وی اظهار کرد: مدام این سؤال را داشتم تا اینکه دیشب خوابش را دیدم، گفتم: آقا سجاد باید برایم مشخص شود چه کسی بالای سرت آمد؟ در خواب دیدم خانمی با چادر سیاه بالای سر سجاد نشسته و او را بغل نموده و لیوانی آب به او میدهد، با دیدن این خواب فهمیدم که حضرت زهرا (س) بالای سرش حاضر شدهاند و این بود که دیگر آرام شدم چون آقا سجاد واقعاً عاشق حضرت زهرا و حضرت زینب و حضرت رقیه بودند.
مادر شهید طاهرنیا افزود: خانم آقا سجاد تعریف میکند که شب قبل از اینکه پسرشان آقا محمد حسین به دنیا بیاید آقا سجاد به سوریه رفت و من برای وضع حمل به بیمارستان رفتم اما دکتر گفت: ما اینجا جا نداریم و باید به بیمارستان دیگر بروی، در دلم با خودم گفتم: آقا سجاد، حالا که نیستی ببین چه سخت است، که هنوز 5 دقیقه نگذشته بود که خانمی صدایم کرد و گفت بیا و من به راحتی زایمان کردم؛ واقعا مثل یک معجزه بود.
علیزاده گفت: خانم آقا سجاد بعد از زایمان اجازه میگیرد که به خانه برود، ساعت یک شب آقا سجاد تماس گرفته و صدای گریه بچه را میشنود، با تعجب میگوید: مگر بچه به دنیا آمده؟ که خانم میگوید بله. وقتی از ساعت زایمان باخبر میشود میگوید: همان ساعت من در حرم حضرت رقیه بودم و داشتم برای بچه دعا میکردم که به سلامت به دنیا بیاید و شما هم راحت باشید. عروسم میگوید در آن لحظه فهمیدم معجزه ای رخ داده است.
وی با بیان اینکه آخر شهریور که آقا سجاد پیشم آمد، ده کیلو برنج از اتکا گرفته بود و برایم آورده بود، تصریح کرد: من که نمیدانستم او شهید شده، همان شب عاشورا به پدرش گفتم: من به این برنج احتیاجی ندارم و میخواهم این برنج را بفرستم برای رزمندگان تا برای خود پخت کنند و بخورند و پدرش نیز موافقت کرد، به یکی از دوستانم گفتم: قرار است آقا سجاد اربعین بیاید و من و پدرش را به کربلا ببرد، اما من نمیتوانم بروم چون دکتر تا شش ماه مسافرت را برایم ممنوع کرده، به پدرش گفتم: من که نمیتوانم بروم، شما پاسپورت خود را بگیرید و با آقا سجاد به کربلا بروید. من هیچ خبر نداشتم که ایشان در سوریه است، دوستم خندید و گفت: میخواهی شوهرت را بفرستی آنجا شهید شود؟ من به او گفتم: من الان خبر ندارم پسرم در چه بیابانی است مگر همسرم با او فرق میکند؟ او میدانست که سجاد در سوریه است اما به من چیزی نگفت.
مادر شهید طاهرنیا با بیان اینکه ما غذا را پخت کردیم و دادیم و من دیدم که چهره دوستم دگرگون شده و با اصرار از من میخواهد که به خانه بروم، من گفتم حالا که مزاحم هستم میروم، خاطرنشان کرد: من سه شب قبل خواب دیده بودم که سه آقا به همراه یک خانم به خانه ما آمده و آن خانم به من گفت که سجاد بچهاش را نمیبیند، تا خواستم دستش را بگیرم و بپرسم این چه حرفی است که میزند؟ از خواب بیدار شدم.
علیزاده در ادامه اظهار کرد: شب بعد به پدرش تأکید کردم که تو باید بروی و سجاد را پیدا کنی، من نگران بودم که نکند سجاد جایی اسیر شده باشد، پدرش که از هفته پیش میدانست سجاد سوریه است به من گفت: گوشی سجاد جواب نمیدهد. همان شب سجاد ساعت 12 و نیم به من زنگ زد. گفتم تو کجایی پسرم؟ طبق عادت معمول گفت: همین دور و برها هستم. گفتم: نمیخواهی بیایی فرزندت را ببینی؟ گفت: میآیم. از آنجا صدای کسانی به گوش میرسید که به زبان عربی صحبت میکردند، گفتم چرا اینقدر صدایت دور است؟ که او فوراً خداحافظی کرد و گفت باید بروم. از آنجا کمی شک کردم اما باز هم پدرش چیزی به من نگفت.
برادر شهیدم خبر شهادت سجاد را در خواب به من داده بود
وی افزود: روز عاشورا که بعد از پختن غذا به خانه آمدم ساعت 12 شب خوابیده و در خواب برادر شهیدم «ولی» را دیدم که آمده و میگوید بلند شو که مهمان داری، گفتم سلام، مهمان من تو هستی دیگر که بعد از مدتها آمدهای بیا بنشین کمی با هم حرف بزنیم، اما او گفت: مهمانت آقا سجاد است، با شنیدن نام سجاد بلند فریاد زدم یا حسین و نشستم، از صدای من پدرش بیدار شد و گفت: موضوع چیست؟ اما من به او چیزی نگفتم، آن شب تا 7 و نیم صبح نخوابیدم و ساعت 7 و نیم تا نه رفتم دراز کشیدم، در خواب و بیداری دیدم کسی دستش را یکسره روی زنگ گذاشته، وقتی در را باز کردم خواهر و برادر و خواهرزادهام پشت در بودند، خیلی تعجب کردم و گفتم: شما ساعت 9 صبح این جا چه کار میکنید؟ برادرم مشکی پوشیده بود. با خودم گفتم محرم است و اصلا فکرش را نمیکردم که سجاد شهید شده باشد. گفت: سجاد، گفتم سجاد چی؟ گفت: سجاد مجروح شده. یکدفعه یاد خواب دیشبم افتادم و گفتم سجاد مجروح شده؟ یا شهید؟ مگر سجاد کجا بود؟ گفت: سوریه. دیگر حقیقتش نفهمیدم چه شد و خیلی ناراحتی کردم، من مادرم در جوانی مرده بود و من بچههایش را یتیمی بزرگ کرده بودم، به خاطر سجاد ناراحت نبودم اما برای بچههایش خیلی ناراحت بودم. چون سجاد راه خودش را انتخاب کرده بود.
مادر شهید طاهرنیا گفت: وقتی سجاد را در شب وداع دیدم بوسیدمش و در گوشش گفتم: به من نگفتی که به سوریه میروی اما به تو میگویم: شهادتت مبارک باشد، گفتم راضیم به رضای خدا، اگر الان هم ببینمش میگویم: خوشا به سعادتت که راه اما حسین(ع) و حضرت زینب (س) را رفتی و به دعوت ایشان لبیک گفتی. اگر ببینمش به او میگویم: دعا کن که بچههایت نیز راه تو را ادامه بدهند، من به عنوان یک مادر از او خیلی راضی هستم و به هیچ عنوان از او دلگیر نیستم.
علیزاده تصریح کرد: دوست دارم همه جوانها ادامه دهنده راه شهدا باشند و پشت ولایت فقیه را خالی نکنند.