خدا عاشقش شد؛ خاطراتی شنیدنی از فرمانده شهید مرتضی حسین پور
دوشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۶ ساعت ۱۰:۲۵
شهید مرتضی حسین پور شهید مدافع حرم گیلان معتقد بود، که خانواده هم سهمی از او دارند.
پاسدار رشید اسلام
«مرتضی حسین پور» شهید مدافع حرم گیلانی متولد سال ۱۳۶۴ و اهل شهر شلمان
لنگرود است که دوشنبه (۱۶مرداد ماه سال ۱۳۹۶) طی عملیات مستشاری در شهر
دیرالزور سوریه به شهادت رسید.
خدا عاشقش شد؛
خاطرات فرمانده حسین به روایت همسر: اوایل ازدواجمان برای شهادتش دعا میکرد،می دیدم که بعد نماز از خدا،طلب شهادت میکند.
نمازهایش راهمیشه اول وقت میخواند،نماز شبش ترک نمیشد،دیگر تحمل نکردم؛یک شب آمدم و جانمازش را جمع کردم،به او گفتم: تو این خونه حق نداری نماز شب بخونی،شهید می شی!
حتی جلوی نماز اول وقت اورا میگرفتم! اما چیزی نمیگفت. دیگر هم نماز شب نخواند!پرسیدم: چرا دیگه نماز شب نمیخونی؟
خندید و گفت: کاریو که باعث ناراحتی تو بشه تو این خونه انجام نمیدم،رضایت تو برام از عمل مستحبی مهم تره،اینجوری امام زمان هم راضی تره.
بعد از مدتی برای شهادت هم دعا نمیکرد،پرسیدم: دیگه دوست نداری شهید بشی؟؟
گفت: چرا. ولی براش دعا نمیکنم!چون خود خدا باید عاشقم بشه تا به شهادت برسم.
گفتم: حالا اگه تو جوونی عاشقت بشه چیکار کنیم؟؟
لبخندی زد و گفت: مگه عشق پیر و جوون میشناسه؟!
سرشار از انرژی؛
خاطرات فرمانده حسین به روایت همرزم: از کار که برمیگشت،با وجود خستگی بسیار،در خدمت خانواده بود. خیلی برایم عجیب بود! معمولا از کار که بر می گشتم،از شدت خستگی حوصله ی هیچ کاری را نداشتم،ولی مرتضی این طور نبود،انگار که در مسیر برگشت تجدید قوا کرده باشد،باز هم برای خانواده توان داشت،اگر خرید یا کاری در منزل بود،انجام میداد،خلاصه از هیچ کاری دریغ نمی کرد.
وقتی به خانه ما می آمد با پسرم امیر علی بازی میکرد، امیر علی مرتضی را خیلی دوست داشت، هروقت اورا میدید از خوشحالی سر از پا نمی شناخت،ساعت ها باهم بازی میکردند و در نهایت کسی که خسته میشد امیر علی بود؛ نه مرتضی!!
اومعتقد بود که خانواده هم سهمی از او دارند.
خاطرات فرمانده حسین به روایت همسر: اوایل ازدواجمان برای شهادتش دعا میکرد،می دیدم که بعد نماز از خدا،طلب شهادت میکند.
نمازهایش راهمیشه اول وقت میخواند،نماز شبش ترک نمیشد،دیگر تحمل نکردم؛یک شب آمدم و جانمازش را جمع کردم،به او گفتم: تو این خونه حق نداری نماز شب بخونی،شهید می شی!
حتی جلوی نماز اول وقت اورا میگرفتم! اما چیزی نمیگفت. دیگر هم نماز شب نخواند!پرسیدم: چرا دیگه نماز شب نمیخونی؟
خندید و گفت: کاریو که باعث ناراحتی تو بشه تو این خونه انجام نمیدم،رضایت تو برام از عمل مستحبی مهم تره،اینجوری امام زمان هم راضی تره.
بعد از مدتی برای شهادت هم دعا نمیکرد،پرسیدم: دیگه دوست نداری شهید بشی؟؟
گفت: چرا. ولی براش دعا نمیکنم!چون خود خدا باید عاشقم بشه تا به شهادت برسم.
گفتم: حالا اگه تو جوونی عاشقت بشه چیکار کنیم؟؟
لبخندی زد و گفت: مگه عشق پیر و جوون میشناسه؟!
سرشار از انرژی؛
خاطرات فرمانده حسین به روایت همرزم: از کار که برمیگشت،با وجود خستگی بسیار،در خدمت خانواده بود. خیلی برایم عجیب بود! معمولا از کار که بر می گشتم،از شدت خستگی حوصله ی هیچ کاری را نداشتم،ولی مرتضی این طور نبود،انگار که در مسیر برگشت تجدید قوا کرده باشد،باز هم برای خانواده توان داشت،اگر خرید یا کاری در منزل بود،انجام میداد،خلاصه از هیچ کاری دریغ نمی کرد.
وقتی به خانه ما می آمد با پسرم امیر علی بازی میکرد، امیر علی مرتضی را خیلی دوست داشت، هروقت اورا میدید از خوشحالی سر از پا نمی شناخت،ساعت ها باهم بازی میکردند و در نهایت کسی که خسته میشد امیر علی بود؛ نه مرتضی!!
اومعتقد بود که خانواده هم سهمی از او دارند.
نظر شما