خاطراتی زیبا از فرمانده شهيد مجيد آل شعبان
سهشنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۲۲:۴۱
آخرين روز صلح رفته بوديم به کمين در موقع رفتن شهيد مجيد آل شعبان جلوي من حرکت مي کرد به او گفتم چرا جلوي من حرکت مي کني در جواب گفت چون تازه ازدواج کردي اگر قرار است اتفاقي براي شما بيفتد بگذار اول براي من بيفتد چون تازه داماد هستي اتفاقا به کمين برخورد کرديم همه بچه ها فرار کردند رفتند دنبال نيروهاي بسيجي ولي شهيد مجيد آل شعبان مردانه ايستاد و جنگيد
نویدشاهدگیلان: شهيد مجيد آل شعبان در سال 1347 در شهرستان لنگرود محله اي بنام آنسر محله پا به عرصه زندگي گذاشت دوران ابتدائي خود را در آنسر محله مدرسه کلشن سابق به پايان رسانيد و دوران راهنمائي خود را در مدرسه 17 شهريور سپري کرد نامبرده چون در خانواده بي بضاعت و فقير زندگي مي کرد تصميم گرفت مدرسه را رها کند و براي اينکه کمک حال خانواده خود شود در نانوائي محل مشغول به کار شد.
وي روزها کارگري مي کرد و شبها هم در بسيج آنسرمحله نگهباني مي داد و با شروع جنگ تحميلي هميشه صحبت مي کرد که براي دفاع از ناموس و حفظ مملکت بايد جنگيد چون نامبرده آخرين فرزند خانواده بود مادر وي علاقه عجيبي به او داشت و هرچه پول در مي آورد و به مادرشه مي داد و هر وقت سراغ جبهه را مي گرفت مادرم به نحوي او را منصرف مي کرد تا اينکه يکبار بدون اطلاع خانواده اش به جبهه اعزام شد بار دوم مادرش را راضي کرده به منطقه برود نامبرده در عمليات کربلاي 5 از ناحيه دست و صورت ترکش خورده بود و هميشه به مادرش مي گفت اگر يکبار من شهيد شدم گريه نکن تا دشمنان انقلاب سوء استفاده نکنند.
يکي از فرماندهان شهيد مجيد آل شعبان بنام آقاي رمضاني که بچه رامسر بود تعريف مي کرد که در تاريخ 67/5/27 يعني آخرين روز صلح رفته بوديم به کمين در موقع رفتن شهيد مجيد آل شعبان جلوي من حرکت مي کرد به او گفتم چرا جلوي من حرکت مي کني در جواب گفت چون تازه ازدواج کردي اگر قرار است اتفاقي براي شما بيفتد بگذار اول براي من بيفتد چون تازه داماد هستي اتفاقا به کمين برخورد کرديم همه بچه ها فرار کردند رفتند دنبال نيروهاي بسيجي ولي شهيد مجيد آل شعبان مردانه ايستاد و جنگيد تا اينکه به درجه رفيع شهادت نائل گرديد که ما رسيديم ديديم که آنها جنازه او را مي خواهند ببرند با آنها درگير شديم و توانستيم جنازه شهيد مجيد آل شعبان را از آنها پس بگيريم.
چند شب قبل ازشهادت نامبرده خواهرش خواب ديده بود که دو نفري داشتند مي رفتند به يک مسجد رسيدند خادم مسجد آقائي بود که لباس سبز پوشيده بود گفت برادرت را بفرست داخل مسجد با او کار دارم من هم برادرم را فرستادم داخل مسجد بعد از يکي دوساعت رفتم به خادم مسجد گفتم که برادرم را بده من ببرم خادم در جواب گفت برو به مادرت بگو که من با او کار دارم هرچه گريه والتماس کردم برادرم را به من نداد تا اينکه بعد از مدت چند روز در منطقه سردشت در تاريخ67/5/29در آخرين روز صلح بدست گروهک کومله دموکرات شهيد کرد. تازه فهميديم که تعبير خوابمان در رابطه با شهيد شدن نامرده بود اميدوارم که همه ما ادامه دهندگان راه شهدا باشيم .
نظر شما