سردار شهید وحید رزاقی نذر امام رضا(ع)
دستنوشتههای سردار شهید رزاقی:
«دم دمای غروب بود و لحظات زیبای حرکت به سوی نبرد با کفار، مثل تمامی عملیات ها همه شوق و حالی وصف ناپذیر داشتند. وقت حرکت فرا رسید، صدایی شنیدم :
رزاقی… رزاقی…!
برگشتم دیدم یکی از برادرها با عجله مرا صدا می زند، چشمانم را به چشمش خیره کردم و همان لحظه حس کردم انفجاری در مغزم صورت گرفت. فاصله ای ما بین من و او نبود ولی نمی دانم چرا به من نمی رسید. تو دلم به خدا گفتم راضیم به رضای تو، هر چه تو بخواهی.
بسیجی گفت: سریع برو، هامون کار مهمی با تو داره !
آهی از ته دل سوختهام کشیدم و رفتم پیش هامون. او نگاه معنی داری به من کرد و برگهای که در دستش بود و اسم من در آن نوشته شده بود را به من نشان داد و گفت: نمیتوانی بیایی!
من خیلی ناراحت شدم، میخواستم زمین شکاف بردارد و مرا ببلعد و چنین خبری را دیگر نشنوم. گردش دوره زمانه، هر پدیدهای را برای آدمی پیش میآورد و خداوند به هر صورتی که بخواهد بنده اش را در معرض فشار و آزمایش قرار می دهد، چه خوب است بنده اش از این آزمون سربلند بیرون بیاید و چه دردی است این امتحان الهی…!
بالاخره این مصیبت بر من سنگین نشست تا جایی که به کلی کنترل خود را از دست دادم و بی اختیار و بر اثر درد فراوان که در دلم جمع شده بود اشک از چشمانم سرازیر شد؛ غصههای دلم زیاد بود ولی هیچ غصهای این قدر مرا غمناک نکرده بود.
هرگز انتظار چنین لحظهای را نداشتم که نیروها تکبیر گویان و با خوشحالی خاصی حرکت کنند و من با نگاهی حسرت بار به آنها بنگرم و به حال زارم هی بنالم و هی غصه بخورم.»
سردار شهید وحید رزاقی نذر امام رضا(ع)؛
مادر شهید رزاقی میگوید: «… وضعیت وحید هر روز داشت بدتر می شد. حتی آزمایشات و مداوا روی او تاثیری نداشت و تمام دکترها از او قطع امید کرده بودند.
تمام اقوام و آشنایان به ما دلداری میدادند که خواست خداست و کاری نمیتوان کرد.
دیگر کاملا ناامید شده بودیم، تا این که یک روز به علی آقا -پدر وحید-
گفتم: بیا دو نفری دست وحید رو بگیریم و به مشهد پابوس امام رضا(ع) بریم،
پدر وحید آهی از ته دل کشید و گفت: من حرفی ندارم اما با این وضعیت پسرمون؛
این همه راه، نکنه حالش از اینی که هست…!
پریدم وسط حرفش و گفتم: هر چی خدا بخواد، امروز ماشین رو آماده کن، فردا حرکت کنیم.
فردا!؟ چند روز صبر کن از دکترش سوال کنم ببینم چی میگه؟، امروز هم میتونی سوال کنی، پس تا دیر نشده تو رو خدا برو.
فردای آن روز، صبح زود حرکت کردیم و دم دمای ظهر روز بعد بود که به مشهد رسیدیم. از همان دور دست که گنبد طلای امام رضا(ع) را دیدم، بغضم ترکید و با هرچه غم و غصه که در دلم داشتم از امامم خواستم که شفای وحیدم را از خدا بگیرد. وحید هم با چهره ای مبهوت به من نگاه می کرد.
بالاخره به
نزدیکی های حرم رسیدیم، اما صحنهای را دیدیم که تمام امیدهای ما را ناامید
کرد. آن روز راهپیمایی شده بود و رژیم ظالم شاهنشاهی با تانک هایش دور تا
دور حرم را بسته بود، آهی از ته دل کشیدم، اما همین طور بی هوا در حالی که
دست وحید را گرفته بودم به سمت جمعیت رفتم.
علی آقا سریع از ماشین
پیاده شد و دست مرا گرفت و گفت: کجا؟ مگه نمیبینی نامردها حرم رو
بستهاند؟، تو را به خدا بذار برم، من این همه راه رو به امید امام رضا(ع)
اومدم، باید برم، در میان گفت وگوی من و علی آقا ناگهان خانمی با چهره ای
که غم از آن می بارید- آمد کنارم و گفت: چی شده خواهر؟
مگه نمیبینی؟ از شمال این همه راه رو کوبوندیم اومدیم شفای پسرم رو از طرف آقا امام رضا(ع) از خدا بخوایم اما…!، اما چی خواهر! این همه نگران نباش، همین که تا این جا اومدی خدا بچهات رو شفا میده. مهم نیست که حتما ضریح رو بغل بگیری؛ از هر کجا که امام رضا(ع) رو صدا بزنی صدات رو می شنوه، حالا هم امیدت به خدا باشه، انشاا… که این آقا پسر گل هر چه زودتر خوب بشه، خلاصه از آن سفر برگشتیم. چند روزی گذشت، اما چیزی که همه را متعجب کرده بود این بود که وحید دیگر مثل سابق درد نداشت.
سریع وحید را نزد «دکتر وارما» بردیم. او هم تعجب کرد و هر آزمایشی نیاز بود انجام داد، روزی که رفتیم جواب آزمایش را بگیریم، آقای «وارما» دستی بر سر وحید کشید و گفت: معجزه…!»
سردار و خبر شهادت!!
محمودی از همرزمان شهید میگوید: بعد قطعنامه باورمان نمیشد جنگ تمام شده است.به شهید وحید رزاقی گفتم یعنی کارمان چی می شود؟
وحید گفت: مهر شهادت بر پیشانیمان نقش بسته است. (از شهادتش خبر داشت)