همرزم شهید «غلامعلی صداقتی» نقل میکند: «همیشه میگفت: این جنگ تموم میشه و بازنده اونهایی هستن که به انقلاب، دهانکجی کردن و انقلاب رو قبول نداشتن! سعی کنین نسبت به انقلاب بیتفاوت نباشین!»
مادر شهید «عباسعلی حیدرزاده» نقل میکند: «آخرین باری که به مرخصی آمد، قیافهاش خیلی نورانی شده بود. به من میگفت: دو تا وصیتنامه نوشتهام. گفته بود: اگر به شهادت رسیدم، مرا در بهشت زهرا دفن کنید.»
خواهر شهید «عباسعلی حیدرزاده» نقل میکند: «مادرشوهرم به او گفت: عباسجان! بیا داخل بنشین و قدری استراحت کن و بعد برو. این آخرین دیدارمان با عباس بود. لحظههای وداع من با او در بهشت زهرا بود. علاقه من و او مثال زدنی بود.»
برادر شهید «عباسعلی حیدرزاده» نقل میکند: «عباسعلی از جمله کسانی بود که نقش مهمی در سازماندهی نیروهای انقلابی در روستای ما داشت. وقتی در بازار تهران کار میکرد، جایگاه خوبی داشت. آنقدر از لحاظ علم، تقوا و اخلاق در سطح بالایی قرار داشت که در محل کار با ایشان به عنوان یک شاگرد برخورد نمیکردند.»
پدر شهید «سید مصطفی حسینی» نقل میکند: «یکی از آنها گفت: اهل تهرانم. برای شفای مریض به زیارت مرقد امام خمینی(ره) رفتیم و متوسل شدیم. یکی از ما امام رو در خواب دید. فرموده بود: برای شفای مریضتون به مزار شهدای شهر گرمسار برین و اونجا به شهید سید مصطفی حسینی متوسل بشین.»
دوست شهید «علی حمیدی» نقل میکند: «همهجا اخلاق پهلوانیاش را داشت. بچهها گفتند با هم کشتی بگیریم. هر دو نفرمان از لحاظ قدرت بدنی قوی بودیم. شروع کردیم. یک ربع کامل مبارزه کردیم. بعد از مسابقه گفت: به بقیه گفتم که زمین خوردنت کار من نبود!»