حج نرفتم که طواف حرم عشق کنم...
به گزارش خبرنگار نوید شاهد، سی و یکم فروردین 1365، روز حماسه ماندگار دیگری است از غیورمردان تکاور ارتش دلیر و پیروز ایران. روزی که امیری دیگر از تبار شیرمردان فاتح عرصه رزم و شرف و شهامت، با تسلیم نشدن در برابر دشمن و جنگیدن تا آخرین گلوله و تا آخرین قطره خون، حرف همیشگی خود را در آزمون عمل به اثبات رساند: «یک نظامی و ارتشی واقعی، کسی است که هرگز تن به اسارت ندهد.» و امیر سرلشکر تکاور شهید «ابراهیم ثابت» این را در مکتب مقتدایش، امام ارتشیان دلیر و دشمنشکن (ره) آموخته بود که: «مکتبی که شهادت دارد، اسارت ندارد» و امروز روز مقتل عاشورایی این سرباز طریق جاوید حسین (ع) است. روز پرافتخاری دیگر در تقویم جانفشانیها و سرافرازیهای ارتش «خدا» و «مردم». روز وصال عاشق پاکبازی که حج نرفت تا طواف حرم عشق کند و لباس رزمش احرام خونین حج کربلاییاش باشد.
دردآشنا و گرهگشای همه
در ۲۳ دی ماه سال ۱۳۱۵ در شهرستان تنکابن در استان مازندران و در خانوادهای متدين و متعهد چشم به جهان گشود. ابراهيم از همان جوانی به نظامیگری علاقه داشت و به همين دليل هم پس از گذراندن دوران ابتدايی و دبيرستان در زادگاهش برای طی دورههای نظامی وارد دبيرستان نظام شد. دوره مقدماتی را در دانشگاه افسری گذراند و پس از فارغالتحصيلی بمنظور طی دوره عالی به مرکز پياده شيراز اعزام شد و آن دوره را نیز با موفقيت گذراند. او دوران نظامی خود را تا پيروزی انقلاب اسلامی با موفقيت طی کرد. در انجام فرایض دینی و ادای واجبات، همواره مقید بود و متخلق به اخلاق اسلامی و آراسته به فضیلتهای انسانی بگونهای که همه همدوره ها و همرزمان و اطرافیان، در اولین برخورد، متوجه این فضیلتمندی و اخلاقمداری و تواضع و منش والای انسانی او می شدند. گرهگشا و دردآشنای همه بود و وجودش را وقف زدودن رنج و غم از خاطر انسانها میکرد.
دین و مملکت در خطر است باید بروم!
با آغاز جنگ تحميلی و حمله ددمنشانه رژيم بعثی عراق به کشورمان، ابراهيم نيز برای دفاع از کشورمان به جبههها شتافت. او از همان روزهای اول جنگ در مناطق عملياتی، حضور فعالی داشت و بيشتر اوقات زندگی خود را در جبههها میگذراند. معروف است که او بسيار کم از مرخصیهایش استفاده میکرد و گاهی پس از چند ماه به مرخصی میرفت. همسر شهید در اين باره میگويد: «گاهی به حضور طولانی اش در جبهه معترض میشدم و به او میگفتم که «مگر آنجا نقل و نبات پخش میکنند؟» که ابراهيم پاسخ میداد «اگر من که فرمانده ام خلاف کنم، چطور میتوانم اشتباهات پرسنلم را به آنان گوشزد کنم؟ علاوه بر آن، مملکت و دين در خطر است پس بايد بروم.»
حج نرفت و گفت اینجا واجبتر است!
دفاع از كشور آنقدر برايش مهم بود كه وقتي شرايط سفر به مكه مكرمه و زیارت بیت الله الحرام برايش مهيا شد نپذيرفت؛ با اينكه آرزوی زيارت خانه خدا را داشت؛ گفت: اينجا واجب تر است. دفاع از میهن را به حج شخصی ترجیح میدهم. خدا هم خواست که بجای زیارت خانه خدا، خدای خانه را زیارت کند و حجی حسینی کند و کربلایی شود.
بگذار شب عید من جای سربازان در پادگان بمانم
خاطره همسر شهید، بیانگر روحیات و خصلتهای انسانی و فداکارانه او در مقام فرماندهی نیروهاست: «نزديک سال نو بود. تماس گرفت و گفت شب عيد نمیتوانم به خانه بيايم و در کنار شما باشم. اصرار کردم، اما گفت: خانم عزيزم! اينجا خيلی از سربازها هستند که تازه ازدواج کردند و دلخوشی و اميدشان به اين است شب عيد کنار نوعروس خود باشند. من و تو چند سال است که با هم زندگی کرديم و ميتوانيم صبر کنيم. بگذار من به جای سربازان در پادگان بمانم.»
شرح یک زندگی سرشار از عشق
به روایت همسر شهید: «شهرام، آليس، آزيتا و محمد، حاصل 23 سال و چهار ماه زندگی عاشقانه ما بودند كه اگر درياها مركب شوند و همه درختان، كاغذ و قلم، از بيان كامل شرح حال زندگیام با ابراهيم ناتوانم. در اين بيست و سه سال زندگی با ابراهيم، سی و دو بار خانه مان را به دليل ماموريت هايی كه داشت، عوض كرديم. شيراز، اهواز، تهران، شاهرود، منطقه نفت سفيد، بيرجند و ... ديگر شده بوديم خانه به دوش! ابراهيم فقط يك همسر نبود. يك دوست و همراه و در يك كلام، تافته ای جدا بافته بود. از خودگذشتگی، تعهد به كار، همسر و فرزند، ادب، وقت شناسی و نظم وانضباط، از او يك معلم اخلاق ساخته بود. اخلاق و ادبش مثال زدنی بود. يادم میآيد آنقدر مبادی آداب و ماخوذ به حيا بود كه هنگام خداحافظی از پدر و مادرم، عقب عقب از خانه بيرون می رفت و به آنها پشت نمی كرد. عواطف نابی داشت. بسيار دلسوز و مهربان بود. با اينكه چندين سال باهم زندگی كرده بوديم اما همچنان صميميت و عشق بين ما، حرف اول را میزد. هنوز هم با گذشت زمان غم از دست دادن او برايم تازه است و اين داغ هرگز سرد نمیشود. بچه هايش را هم عاشقانه دوست داشت و نامه هايی سرشار از عشق و محبت برای من و آنها میفرستاد.
قشنگ نازنینم... زیباترین من!
نامه شهید به دختر کوچکش، نامه ای سرشار از عاطفه و عشق است و نمایانگر روحیات عاشقانه و خالصانه او به خانواده و فرزندانش:
«دخترم آزيتا جان!
قشنگ نازنين! نازنينم! تو را از صميم قلب مي بوسم. اكنون كه سرمای سرد زمستان با تمام زشت و زيباييش خاموش میشود، سرآغاز بازشدن برگ درختان و شكوفا شدن نوعروسان است كه تو نيز زيباترين من! عمر و جوانی را در اين گلزار و باغ هستی پا میگذاری. صدای قشنگ تو را در اين لحظات كه پايان بخش شب سيه است، با كشيدن قلم روی كاغذ میشنوم. چقدر زيبا صدايت را میشنوم. میگويد پدر- بابا شاد باش، مسرور باش كه دخترت با تمام وجود و قوا در سال جديد درس هايش را میخواند و نمره ممتاز را دريافت میكند. من هم حرفهای تو را با جان می خرم و با دقت گوش كردم. اگر چنانچه در سر سفره هفت سين ننشسته ام، عكسم را در كنار سفره قرار بده تا شريك خوشی هايت باشم. هديه ناقابلم را بپذير و در جشن تولدت خوش باش. در خاتمه تو را به خدا مي سپارم.
قربان تو پدرت21/12/60»
سر قنداقه نوزادمان را به پایش میبست تا صبح!
خانم جوكار همسر امیر شهید، به ياد خاطره ای از مهربانی های بيكران همسر بزرگوارش میافتد و شروع به بازگويی آن میكند: «هوا در اهواز بسيار گرم بود. شب ها پشت بام مي خوابيديم. بند قنداق را برمی داشت و يك سر آن را به پای خودش میبست و سر ديگرش را به پای كودك مان كه نكند از اين پهلو به آن پهلو شود و با غلطيدن از پشت بام بيفتد. صبح هم كه می خواست برود پادگان، بند را از پای خود باز میكرد و به پای من میبست. آخرين بار شب عروسی دخترم بود كه ابراهيم را ديدم . آنقدر متعهد بود كه فقط به اندازهی گرفتن يك عكس يادگاری به جشن عروسی آمد و بلافاصله هم رفت...»
و با خونش اثبات کرد نظامی واقعی تن به اسارت نمیدهد...
فرمانده لشكر 28 كردستان، راهكاری برای سريع تر رسيدن مهمات به رزمندگان انديشيده بود. تصمیم داشت جادهای به طول 200 متر از منطقه قوچ سلطان به مريوان احداث كند تا مسير كوتاهتر شود . برای همين دائم سركشی می كرد تا جاده هر چه سريعتر و به شيوه ای اصولی به بهره برداری برسد. روز سی و يكم فروردين ماه سال 65 مجددا برای بازديد از جاده عازم منطقه شد . همان زمان يكی از افسران پست مهندسی برای گرفتن مرخصی تماس گرفته بود و اصرار داشت سرلشكر موافقت كند. اما ايشان قبول نکرد و موافقت را به پس از بازدید از جاده موکول نمود. بالاخره راهی شدند. پيچهای جاده را پشت سر گذاشتند؛ به پيچ سوم كه رسیدند، متوجه شدند سنگ های بزرگی وسط جاده گذاشته شده و ماشين نمی تواند عبور كند. میايستند و راننده و افسر پست مهندسی پياده میشوند. ناگهان كومله ها با صورتی پوشيده به آنها نزديك شده و می گويند تسليم شويد . آن دو نفر تسليم مي شوند اما امیر سرلشکر ثابت، اين كار را نمی كند تا حرفی را كه هميشه به زيردستانش می زد به پاي عمل بكشاند: «یک نظامی واقعی، كسی است كه تن به اسارت ندهد.» پس ازآن دو طرف شروع به تير اندازی میكنند. ماشين جيپ حامل امیر، ديگر شبيه به آبكش شده بود. ديگر تيری در تفنگ نمانده بود اما حاضر نشد دست از مبارزه بكشد و تسليم شود. پيكرش را كه آوردند، گلوله هایی در سمت چپ شقيقه و در دست چپش نشسته بود و چانهاش بوسيله قنداق تفنگ، له شده بود.
انتهای پیام/