حماسه آزادی خرمشهر همیشه در تاریخ ماندگار است/در شرایط جنگی میشود عیار مردانگی را سنجید
به گزارش نویدشاهدگیلان؛ خرمشهر هرگز یاد نخستین گردان یکم تکاوران دریایی را در سال 1359 و در سالهای پس از آن دوران دفاع مقدس فراموش نخواهد کرد. گردان تکاوران دریایی ایران به فرماندهی ناخدای دلیرش فتحالله عسگری، بدون توجه به آتش مرگبار ارتش بعثی عراق وارد بندر خرمشهر شد و پس از استقرار در این شهر در کوتاهترین زمان وارد صحنه جنگ شد و پرغرور و با چنگ و دندان برای متوقف کردن ماشین جنگی صدام آنهم با دستخالی به دفاع پرداخت.
امیر دریادار دوم تکاور محمد حسین محیطی از تکاوران دریایی و غیور مردان 8 سال دفاع مقدس و از فاتحان عرصه نبردهای دریایی شهر لاهیجان است.
وی در رابطه با دوران بسیار سخت دفاع مقدس و به ویژه روزهای آغازین جنگ میگوید: حقیر چهار خاطره از دوران پر حادثه و سراسر تلاش، ایثار، عشق و فداکاری دفاع مقدس دارم که بعضا آنها را نقل کردهام و امیدوارم رضای حق و همکاران دریایی من به ویژه نسل حال و آینده قرار گیرد.
نیاز شدید جبهه ها به نیروی کارآمد
نیروهای تحت امر من در مقطع شروع جنگ تحمیلی یعنی مهر ماه سال 1359 دریافرانی بودند که براساس سازمان رزم می بایست در یگانهای شناوری خدمت میکردند ولی به واسطه حمله دشمن به خاک ایران اسلامی داوطلب خدمت در منطقه عملیاتی جنوب و پاسداری از مرزهای زمینی شده بودند. این نیروها به صورت طبیعی دورههای فنی و تخصصی دریایی را گذرانده بودند و از رزم زمینی اطلاعی نداشتند امّا مشتاق و بی تاب برای حضور در جبههها می گفتند: «ما حاضریم حتی شده به عنوان کیسه شن در دفاع از مردم مظلوم خرمشهر نقش آفرینی کنیم.» هر چند نیروهای قدرتی بودند و این شکست نفسی از روی غیرت و ایمانشان بود. به جهت آموزش رزم در زمین دوره آموزشی کوتاه مدتی را در پادگان کوهک تهران برای این چهارصد نفر تدارک دیدیم و بعد از سازماندهی آنها در قالب سه گروهان مشق رزم انفرادی را آغاز کردیم.
اعلام وضعیت قرمز در فرودگاه
شرایط بحرانی جنگ و میزان هجمه ی گسترده عراقی ها فرصت پایان دورهها را از ما سلب کرد و به فرمان و صلاحدید فرماندهان ارشد آماده اعزام به جبهه شدیم و قرار شد ادامه آموزشها در حد مقدور در جبهه دنبال شود. دقیقاً هفته سوم جنگ بود که ما راهی منطقه عملیاتی جنوب شدیم. برای انتقال ما از تهران به اهواز چهار فروند هواپیمای تدارکاتی C-130 در نظر گرفته شده بود. به فرودگاه مهرآباد تهران رفتیم و به سرعت سوار شدیم ولی درست در لحظه پرواز و بلند شدن هواپیما از روی زمین آژیر قرمز زده شد و فرودگاه هدف حمله هوایی دشمن قرار گرفت. به ناچار خلبان هواپیما را با موتور روشن در باند نگاه داشت تا حمله هوایی پایان یابد. خوشبختانه در این مرحله آسیبی به ما وارد نشد و پرواز با موفقیت انجام شد. ساعت 7 بعدازظهر یک روز شرجی در تاریکی شب، وارد فرودگاه اهواز شدیم و بلافاصله با ماشین هایی که تدارک دیده بودند به مقر لشکر 92 زرهی منتقل شدیم. در اینجا وخامت اوضاع را بیشتر دریافتیم و به سرعت و بدون فوت وقت، ادامه آموزشها را پیگیری کردم تا اینکه به فرصت کوتاهی امریه دستور حرکت ما به سمت خرمشهر صادر شد.
جاده اصلی اهواز به خرمشهر ناامن بود و امکان تردد در آن وجود نداشت و به همین خاطر از مسیر دیگری به استعداد شش اتوبوس راهی شدیم. منطقه به معنای واقعی کلمه درگیر جنگ بود و زمین غیر مسلحی دیده نمی شد. تعداد زیادی نیرو در حال حفر سنگر انفرادی بودند و لودرها و بولدوزرها هم خاکریز می زدند. تانک ها و توپ های زیادی موضع گرفته بودند و آماده شلیک بودند. با دیدن این صحنه ها دلم قوت گرفت و امیدوار به پیروزی سریع شدم و نیروها هم شادمان شدند و نکته ای آزارم می داد و نمی توانستم پاسخی برای آن پیدا کنم: «با وجود این همه نیروها و تجهیزات چرا مدام گفته می شود که کمبود نیرو داریم و چرا با این همه عجله ما را راهی میدان کرده اند؟»
نیروها که بیشترشان کرد و لر بودند با شادمانی سرودهای محلی میخواندند و روحیه ی بالایی داشتند. وارد آبادان شدیم و در یک باشگاه ورزشی به نام گلستان مستقر شدیم. اوضاع کارها مرتب نبود و آشفتگی و بی نظمی در همه جا دیده می شد. بر ابهامات ذهنی من بازهم افزوده شد. بعد از سازماندهی نسبی نیروها برای اینکه در جریان چند و چون کارها قرار بگیرم به نزد امیردریادار دوم سارنگ که دو هفته زودتر از ما در منطقه حضور داشتند و در جریان جزئیات بودند رفتم. بسیار دل نگران بودند و از شرایط بد حاکم گله داشتند و لحظه ای آرام و قرار نداشتند.
با تعجب گفتم:«با وجود این همه نیرو و تجهیزات که من در طول مسیر مشاهده کردم دلیل ناراحتی شما چیست؟»
خیلی آرام گفتند: «همه آنهایی را که شما دیدی عراقی هستند.»
شوکه شدم. برای لحظاتی سکوت کردم و با خودم گفتم: «یعنی ما از میان عراقیها عبور کردیم و آنها کاری با ما نداشتند؟» ناگاه متوجه شدم که فکرم را با صدای بلند بر زبان آورده ام.
یکی از افرادی که کنار امیر بود با آرامش خاصی گفت: «آنها مشغول تحکیم مواضع خودشان بودند و فرصت درگیری با شما را نداشتند و از طرفی چون می دانستند که شما به طرف حلقه محاصره می روید با خودشان فکر کردند حالا نشد یک وقت دیگر.»
به ضرورت نظامی حضور ما در آبادان زیاد به درازا نکشید و عصر همان روز به خرمشهر عزیمت و جایگزین یگان سلاح سنگین امیر سارنگ شدیم که در خرمشهر مستقر بودند. امیر سارنگ همان شب حرکت کرد. از جاده اصلی نتوانستند عبور کنند ناامن و زیر آتش بود به ناچار از جاده فرعی رفتند غافل از اینکه آنجا هم زیر دید و تیر مستقیم دشمن است. عراق در اطراف شهر کمین های زیادی تعبیه کرده بود که امیر سارنگ در دام یکی از آنها افتاد و درگیری شدیدی رخ داد و با وجود نثار چند شهید بزرگوار باز هم مجبور به عقب نشینی شد.
حماسه آزادی خرمشهر همیشه در تاریخ ماندگار است
عراقی ها که در سر سودای فتح 3 روزه اهواز را داشتند حالا بیش از بیست روز پشت دروازه های خرمشهر مانده بودند. همین مسئله باعث شده بود تا صدام سیل نیروها و تجهیزات و جنگ افزارهای سنگین و مدرن را به سوی خرمشهر روانه کند و در مقابل ما تقریباً با دست خالی می جنگیدیم و سنگین ترین سلاح ما تفنگ 106 بود که برای تامین مهمات آن هم با مشکلات بسیاری مواجه بودیم. در این بین فردای روز حضور ما در خرمشهر؛ تندگویان و تعدادی از تکاوران هم به اسارت دشمن درآمدند.
سدهای دفاعی خرمشهر یک به یک و با وجود ایثارگری های بسیار به دلیل عدم پشتیبانی فرو ریخت ولی مدافعان شهر همچنان می جنگیدند. خدا هم به کمک ما آمد و عراقی ها به واسطه خیال شکست کامل نیروهای ایرانی تانک های خود را به داخل شهر آورد که از لحاظ نظامی کاری نادرست و غلط بود و باعث شد تا ما با آرپی چی و یا حتی کوکتول مولوتف آنها را هدف قرار بدهیم و زمین گیر کنیم.
جنگ تا آخرین لحظه ممکن ادامه یافت و دلاور مردان نیروی دریایی ارتش در کنار نیروهای سپاه و بسیج و نیروهای مردمی در طی 34 روز حماسه ای آفریدند که تا همیشه تاریخ ماندگار است و سند حقانیت آن خون سرخ شهدای سرو قامتی است که مردانه ایستادند تا جان و مال و عرض و ناموس ایران اسلامی در امان باشد.
خدمتی که یک بسیجی به من کرد
چند هفته ای از حضور ما در خرمشهر می گذشت. درگیر جنگ نابرابر و سختی شده بودیم که از هیچ قاعده خاصی پیروی نمی کرد. ما نه سلاح و مهمات کافی داشتیم و نه از پشتیبانی برخوردار بودیم. نیروی لازم برای تثبیت مواضع نداشتیم و به همین خاطر بعد از تصرف مواضع دشمن ناچار به ترک آنها و بازگشت به مقرهای خودمان بودیم.
روزها به مواضع دشمن حمله میکردیم و به واسطه عدم تأمین نیرو موضع تسخیر شده را رها میکردیم. درست به مانند کارگران راه سازی که صبح ها سرکار خود حاضر می شوند و شب ها به خانه باز می گردند.
اواخر مهرماه سال 1359 زمانیکه سقوط شهر نزدیک بود به همراه جمعی از نیروهای تکاور وارد خرمشهر شدیم تا عملیاتی بر علیه نیروهای عراقی انجام دهیم. حجم آتش دشمن به حدی زیاد بود که انجام هر کار منظم و منسجمی را دچار مشکل میکرد و البته نکته مهمتر این بود که حرکت جمعی خطر کشته و زخمی شدن نیروها را هم بیشتر میکرد. به ناچار تقسیم شدیم و در قالب گروه های کوچکتر در شهر پراکنده شدیم.
آن روز یک گروه از دریافرها همراه من بودند. برای رسیدن به نقطه هدف وارد کوچه باریکی شدیم. از داخل یکی از خانهها صدای گفتگوهایی شنیده می شد. به زبان عربی صحبت میکردند. یکی از اعضای گروه- که بعدها متوجه خیانت او شدیم- که به زبان عربی تسلط داشت گفت:«عراقی نیستند. اهالی خرمشهر هستند» ما هم به او اعتماد کردیم و به راه خودمان ادامه دادیم. هنوز چند قدمی جلوتر نرفته بودیم که آماج تیراندازی قرار گرفتیم. از بالای یکی از ساختمان ها به ما شلیک میکردند. تازه غروب شده بود ولی آن شب هوا مهتابی بود که جنگیدن را سخت میکرد. چون انسان به راحتی دیده می شد و جایی برای پناه گرفتن یافت نمی شد.
دریافرها دوره های آموزش در زمین و رزم شبانه را طی نکرده بودند و این مسئله کار مرا برای هدایت آنها سخت میکرد. باید همزمان به آنها آموزش علمی می دادم. در مرحله اوّل به آنها گفتم:«در سایه دیوار حرکت کنید که دیده نشوید.» تفرقه و تشتتّی بیرون نیروها ایجاد شد که انتظارش را نداشتم. هرکس چیزی میگفت. یکی میگفت:«از این طرف برویم» دیگری میگفت:«از آن طرف برویم.» خلاصه هرکس چیزی میگفت و کسی به حرف من گوش نمیداد. همین زمان دو نفر از نیروهای بسیجی از گروه دیگری به ما پیوستند چون براساس آتشباری دشمن از گروه خود جا افتاده بودند.
دریافرها کوتاه نمی آمدند و مدام سروصدا می کردند و اظهار نظر می نمودند و مرا با عنوان «جناب» خطاب قرار می دادند. در میانه همین گفتگوها یکی از بسیجیها مرا نشان داد و پرسید :«این آقا کی هستند؟» دریافرها چند لحظهای سکوت کردند و بعد یکی از آنها گفت:« فرمانده ما هستند.» بسیجی هم خیلی آرام و متین گفت: «اگر فرمانده شما هستند پس شما چرا نظر میدهید و حرف میزنید؟ بگذارید خودشان تصمیم بگیرند و حواسشان را پرت نکنید.»همین جمله ساده به غائله پایان داد و همه آرام شدند و من توانستم روی کار تمرکز کنم.
ما به واقع در تلهگیر کرده بودیم و باید راهی برای خروج و نجات نیروها پیدا میکردیم. استمرار تیراندازی عراقی ها و وسعت کم مکانی برای مانور باعث پراکندگی بیشتر نیروها شد و وقتی نگاه کردم متوجه شدم که از گروه 12 نفره ما فقط 7 نفر باقی مانده است. حرکت تانکهای عراقی در خیابانها و غرش موتورهای آنها به منظور ایجاد رعب و وحشت در میان مردم تمرکز را از نیروهای کمتر آموزش دیده می گرفت.
عرض کوچه به زحمت به سه متر می رسید. قصد داشتم بی سر و صدا و بدون درگیری نیروها را از کوچه خارج کنم ولی اطلاع نیروهای عراقی کار مرا سخت می کرد. آرام در حال حرکت بودیم که سایه یک سرباز عراقی را در وسط کوچه دیدم. با اشاره به نیروها فهماندم که به دیوار بچسبند تا دیده نشوند. سرباز عراقی مشکوک شده بود. چند لحظهای ماند و چند تیر هوایی هم شلیک کرد ولی وقتی جوابی نشنید به داخل خانه رفت.
بین نیروها یک آرپی جی زن به نام ترکاشوند داشتم که سلاح خود را مسلح و آماده شلیک نگاه داشته بود. بعد از رفتن سرباز چند دقیقهای باز هم بی حرکت ماندیم تا اینکه صدای در چوبی یکی از خانه ها به گوشم رسید. 10 - 15 نفر نیروی عراقی که گویا از حضور ما آگاهی نداشتند در حالی که بلند بلند صحبت می کردند بیرون آمدند به سمت تانکی که در انتهای کوچه قرار داشت حرکت کردند.
در انتهای کوچه راهی برای فرار ما وجود داشت. فرصت خوبی به دست آمده بود. با اشاره به آرپی جی زن فهماندم که باید به میان جمع آنها شلیک کند. فرصت چندانی نداشتیم. باید می جنبیدم والا اسیر می شدیم. به آرپی جی زن نزدیک شدم و خودم به عنوان کمک آرپی جی زن کمرش را محکم گرفتم و گفتم:« دقیق نشانه بگیر و بزن وسط گروه عراقی ها.»
آرپی جی زن معطل نکرد و درست و دقیق شلیک کرد. کوچه مثل روز روشن شد و فریاد فغان و ناله عراقیها به گوش ما رسید. به واسطه عرض کم کوچه در هنگام شلیک موشک آرپی جی در یک لحظه احساس کردم که به شدت زخمی شده ام چون آتش عقبه شلیک زیاد بود و خوشبختانه صورتم را به سمت زمین گرفته بودم فقط نور بسیار شدیدی به چشمم خورده بود و آسیبی نداشتم.
خدا کمک کرد و آن شب بعد از شلیک موشک آرپی جی و با استفاده از غفلت لحظهای عراقیها به سرعت نیروها را از کوچه خارج کردم ولی درس بزرگ آن نیروی بسیجی هنوز در ذهنم باقی مانده است.
حیوانات هم به ما پناه آوردند
یکی از شبها که برای انجام مأموریتی وارد مناطق تحت کنترل عراقیها شده بودیم به خاطر آتشباری بیش از اندازه دشمن زمینگیر شدیم. امکان درگیری مستقیم را هم نداشتیم چون مأموریت ما ایزایی بود و نباید لو می رفتیم. به ناچار در خانه ای قدیمی و ویران شده پناه گرفتیم تا راهی برای بازگشت پیدا کنیم. بر حسب اتفاق دریافر توکلی ارشد دریافرها هم همراه ما بود.
برای دقایقی آتشباری دشمن آرام گرفت و من دراز کشیدم تا کمی استراحت کنیم. احساس کردم دریافر توکلی هم کنار من دراز کشیده است چون در تاریکی چشم چشم را نمی دید و ما به خاطر حفظ امنیت از هیچ وسیله روشنایی استفاده نمی کردیم.
بعد از مدتی که دوباره آتشبازی دشمن شروع شد تازه متوجه شدم که یک توله سگ کنارم خوابیده است. من و توکلی هر یک گمان می کردیم که دیگری در کنار او خوابیده غافل از اینکه توله سگ بی نوا در میان ما خوابیده است. حیوان بیچاره در میان آتشباری توپها و موشکها جایی بهتر از این برای استراحت پیدا نکرده بود. لحظه ای به نظرم رسید این حیوانات هم به ماهیت دَد منشانه ی عراقی ها پی برده اند و به ما پناه آورده اند .
رفاقتی که هیچ وقت فراموش نمی کنم
روز آخر مقاومت 34 روزه نیروهای ایرانی در خرمشهر، تعداد زیادی از مدافعان شهر از پل قدیمی عبور کردند و خودشان را به آن سوی رودخانه رساندند. کار سخت و دشوار و جانکاهی که کسی حاضر به انجام آن نبود و فقط به اجبار شهر را ترک میکردند چون هیچ امکان و سلاحی برای دفاع در اختیار نداشتند و عراقیها گام به گام به جلو آمده بودند و حالا شهر در اشغال کامل آنها قرار داشت. عبور از روی پل با زحمت بسیار زیادی همراه شد. دشمن گرای پل را داشت و با خمپاره مدام ما را هدف قرار میداد و ما مجبور بودیم پشت سر هم خیز برویم. شلیک خمپاره ها لحظه ای قطع نمی شد و ما افتان و خیزان مسیری را که قاعدتاً باید در چند دقیقه طی می کردیم نیم ساعته پشت سر گذاشتیم با چشمانی اشکبار و دلهایی شکسته از جنایت نیروهای عراقی در خرمشهر.
از شدت خستگی و ناراحتی توان حرکت به سمت باشگاه گلستان محل استقرار نیروهای تکاور را نداشتیم. در همان حوالی یک مغازه خالی بود که کرکره نداشت. حدود ساعت 3 صبح وارد مغازه شدیم و آرام گرفتیم تا هوا روشن شود و به سمت نیروهای خودی حرکت کنیم. محل استراحت ما مکان کاملاَ امنی نبود ولی سقفی داشت که از فضای باز بهتر بود. من و 8 نفر از نیروها آنجا خوابیدیم.
معاون من تکاور عباسی که بعدها در جاده آبادان- ماهشهر به شهادت رسید با موفقیت قسمت عمده نیروها را به سلامت از روی پل عبور داده و به باشگاه گلستان رسانده بود.
در شرایط بحرانی آن روز وقتی ما به باشگاه گلستان نرفتیم شایعه خبر شهادت ما در میان نیروها پخش شد و دوستان ما را نگران کرد. از قرار معلوم جناب ناخدا ابوطالب ضربعلیان که از دوستان عزیز من است شنیده بود شهید شدهام. دلواپس شده بود. به معاونم مراجعه کرده و سراغ ما را می گیرد. از عباسی می شنود که تا قسمتی از راه من همراه آنها بوده ام و بعد به واسطه شدت آتش بازی دشمن بین ما فاصله افتاده است.
ناخدا ضربعلیان و عباسی بلافاصله از آبادان به سمت خرمشهر حرکت میکنند و به امید نجات ما و یا پیدا کردن پیکر ما در صورت شهادت از پل عبور میکنند و به نواحی تحت اشغال عراقی ها باز می گردند. کاری سخت و بسیار پرخطر که از عهده هر کسی بر نمی آید.
در شرایط این چنینی عکس العمل افراد قابل پیش بینی نیست و شاید طبیعی هم باشد چون پای جان در میان است ولی در آن شب خاص ناخدا ضربعلیان و شهید عباسی به خاطر دوستان خود دست به کاری زدند که فقط از انسان های ایثارگر و با معرفت حقیقی بر میآید و من رفاقت صادقانه و عاشقانه آنها را تا دم مرگ فراموش نخواهم کرد. اینجاست که میتوان عیار مردانگی را در شرایط سخت جنگی سنجید.
در پایان گفتههایم میخواهم برای تمام ملت ایران آرزوی خوشبختی داشته باشم چرا که جهانیان پس از پیروزی انقلاب اسلامی اخبار و مطالب بسیاری راست و دروغ شنیدهاند. از جمله تبلیغات منفی نیز علیه ارتش موجب شده بود که عدهای دم از انحلال آن بزنند. این عده اعتقاد داشتند که ارتش، شاهنشاهی است اما آینده نگری حضرت امام خمینی[ره] در 29 فروردین ماه 1358 و رژه نیروهای ارتشی موجب شد که این نیرو باقی بماند و دید مردم نسبت به ارتش تغییر کند. ناملایماتی که در حق ارتش شده بود باعث میشد برخی از افراد آموزش دیده از ارتش جدا شوند. این در حالی بود که برای آموزش آنها بسیار هزینه شده بود. در چنین شرایطی است که نشر واقعیتها و خاطرات شفاهی رزمندگان دوران دفاع مقدس موجب میشود تا آنها با ماهیت اصلی کشورمان آشنا بشوند و متوجه شوند که انقلاب مردم ایران هدفدار و متکی بر نیروی جوان بوده است. همان جوانانی که در طی 8 سال جنگ نابرابر همواره حماسه آفریدند تا امروز ما در آرامش و امنیت کامل زندگی کنیم.
گفتگو از مهرشاد ابراهیم زاده