امیر سپهبد علی صیاد شیرازی/
يکشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۲:۵۷
نوید شاهد: به‌وسيله ی شهيد رجايي احضار شدم. ايشان پيشنهاد کردند که اشنويه و بوکان هنوز در دست ضدانقلاب است و در مرز استاني بين آذربايجان غربي و کردستان، از طرف عراق، يک محور رخنه‌اي است و مدتهاست که اين رخنه بکر مانده و کسي دست به آن پيدا نکرده. اگر اين بخواهد ادامه پيداکند، ممکن است بعدها توليد اشکالات کند و اينجا جزو خاک ما نباشد. ايشان فرمودند: شما برويد و اين دو شهر را آزاد کنيد.
ناگفته های جنگ(27)؛ فرماندهي نيروي زميني


به‌وسيله ی شهيد رجايي احضار شدم. ايشان پيشنهاد کردند که اشنويه و بوکان
هنوز در دست ضدانقلاب است و در مرز استاني بين آذربايجان غربي و کردستان،
از طرف عراق، يک محور رخنه‌اي است و مدتهاست که اين رخنه بکر مانده و کسي
دست به آن پيدا نکرده. اگر اين بخواهد ادامه پيداکند، ممکن است بعدها توليد
اشکالات کند و اينجا جزو خاک ما نباشد. ايشان فرمودند: شما برويد و اين دو
شهر را آزاد کنيد.



از ايشان پرسيدم: اختيارات و مقرراتي که مي‌خواهند بدهند چيست؟



ديدم سازماني که مي‌گويند، در دل سازمان نيروي زميني ارتش است و يک مقدار
هماهنگي با سپاه و وزارت کشور برقرار است. مي‌دانستم اگر توي صحنه بروم،
امکان برخورد با مسؤولين رده بالا وجود دارد، کارشکني‌هايي مي‌شود و
نمي‌گذارند کار کنيم. يعني، به سبک سابق، اميدوار نبودم که بتوانم قدمي
بردارم. خواهش کردم که مهلت دهند روي مطلب فکر کنم.



هرچه فکر و بررسي کردم، ديدم اين مطلب قابل اجرا نيست. اصلاً آن سازماني که
داده بودند، قابل اجرا نبود. سمت فرماندهي آن، منطقه ی شمال‌غرب بود.
البته بعدها اسمش را انتخاب کرديم. منطقه آذربايجان‌غربي و کردستان را
دربرمي‌گرفت. قبلاً استان کرمانشاه و کردستان را تحت کنترل داشتيم، اينجا
دو استان شمالي يعني کردستان و آذربايجان‌غربي را دربرمي‌گرفت. دو لشکر 28
کردستان و 64 اروميه، تيپ نيروي مخصوص و تيپ 30 گرگان که تازه تشکيل شده
بود، براي ما سازمان داده بودند، همچنين کليه ی واحدهاي سپاه در منطقه.



فکرم به جايي نرسيد. با اينکه مدتها از رفتن به پست وزارت دفاع که خالي بود
طفره مي‌رفتم، ديدم بهتر است از بين وزارت دفاع و رفتن به آنجا، وزارت
دفاع را انتخاب کنم که نگويند هيچ مسؤوليتي قبول نکرده‌ام. گفتم: صلاح اين
بيشتر است. جايي است که مي‌توانم صاحب تدبير باشم و استقلالي براي
ابتکاراتي که به نظرم مي‌رسد، داشته باشم. نيروهاي مؤمني را هم که
مي‌شناسم، بياورم تا با من کار کنند.



همين را پيشنهاد کردم. شهيدرجايي فرمودند: نه، بهتر است همان مأموريت را بپذيريد.



باز هم تقاضا کردم فکر کنم. جلسه سوم که آمدم هر جلسه بيشتر از يک ساعت طول
مي‌کشيد شهيد باهنر نيز به عنوان نخست‌وزير حضور داشت. آقاي رجايي گفت:
مطلبي که ما مي‌گوييم، آن را با حضرت امام در ميان گذاشتيم. ايشان نظر
مساعد دارند که برويد اين مأموريت را انجام بدهيد.



اين را که فرمود، ناخودآگاه از جا بلند شدم. از نظر روحي براي خودم خيلي
جالب بود که بي‌اختيار بلند شدم. گفتم: چرا نفرموديد که اين را به حضرت
امام گفته‌ايد و ايشان عنايت دارند که اين کار انجام شود. اگر فرموده
بوديد، همان اول، با توکلي که دارم، مي‌رفتم و انجام مي‌دادم.



48 ساعت مهلت گرفتم که بروم مشهد زيارتي بکنم. هميشه قبل از مأموريتهاي
واگذاري، به مرقد مطهر حضرت رضا(ع) مي‌رفتم. چون از آن توسلاتي که پيدا
کرده بودم، خيلي بهره‌برده بودم.



فرمانده ی نيروي زميني وقت تيمسار ظهيرنژاد بايد ما را پشتيباني مي‌کرد،
چون در حيطه ی  فرماندهي او بود. گفتند: تيمسار ظهيرنژاد آمادگي دارد که با
شما صحبت کند و به شما پشتيباني دهد.



درجه ی من را پس دادند. چون دوباره سرگرد شده بودم، درجه سرهنگي را دادند و
رفتم خدمت تيمسار. با تيمسار صحبت کردم و ديدم ايشان هم نظرش مساعد است که
اين مأموريت را من انجام دهم. گفتند: من همه‌جور پشتيباني و کمک به شما
مي‌کنم.



خيلي خوشحال شدم از اينکه اين مأموريت پشتيباني مي‌شود و اصلاً صحنه فرق کرده است.



ايشان تذکر هم دادند تمام حوادثي که در زمان بني‌صدر و برخوردهايي که به
وجود آمده، زير سر سرهنگ عطاريان بود. گفت: همه‌اش او بود که درباره ی شما
چيزهايي مي‌گفت و ما فکر مي‌کرديم درست مي‌گويد.



خواهش کردم اجازه بدهند فرمانده ی لشکرها را من انتخاب کنم؛ کساني‌که هستند
عوض کنم و افراد جديد بگذارم تا بتوانند با من کار کنند. ايشان گفتند:
هرکس را که مي‌خواهيد معرفي کنيد.



در اينجا، از معرفي و انتصاب، خاطره ی خوبي دارم تا افراد متوجه شوند براي
کسي که مسؤوليت قبول مي‌کند، حالت روحي صحنه ی نبرد چطور است و اينطور توي
دست‌اندازها مي‌افتد.



من دو فرمانده براي لشکرهاي 64 اروميه و 28 سنندج انتخاب کردم. چون مأموريت
ما ضربتي هم بود و عادتم اين بود که ضربتي دنبال کار بروم. به فرمانده ی
لشکر 28 سنندج، انتخابي خودم، گفتم: با هم برويم سنندج که مي‌خواهم شما را
در صبحگاه معرفي کنم.



البته ايشان قبل از آن به صورت فشرده مأموريتهايي داشت و تازه ده ،بيست روز
به او مرخصي خورده بود. مي‌خواست با خانواده‌اش به مسافرت برود. شايد قبول
هم کرد. ولي مثل اينکه به اشکال برخورد و نتوانست خودش را برساند. صبحگاه
تشکيل شده بود. گفتم: خدايا، حالا فرمانده ی لشکر را چطور معرفي کنم؟



يکي از دوستان خيلي خوب، متعهد و واقعاً باتقوا به نام آذربان ،ايشان
همه‌اش با من بود و از همه بيشتر در جريان عمق حال من بود ،احساس کردم که
از نظر رواني خيلي به من فشار مي‌آيد. مراسم صبحگاه بود و همه منتظر بودند.



معمولاً يک فرمانده در قدم اول از طريق يک نفر بالاتر معرفي مي‌شود. يعني
يک رده بالاتر بايد بيايد و او را معرفي کند. براي فرمانده ی لشکر، فرمانده
ی نيرو بايد بيايد و معرفي کند. فرمانده ی منطقه، از فرمانده ی لشکر هم
بالاتر است. خوب، او هم بايد از طرف مسؤول بالاتر معرفي شود. البته آن موقع
اين مسائل نبود. به ما گفتند: برويد دنبال مأموريت.



ولي به لطف خدا، چون من شناخته شده بودم، خودم رفتم روي صحنه.



رفتم توي جايگاه. آقاي آذربان در گوش من زمزمه‌اي کرد. قسمتي از اين آيه
شريفه ی قرآن را خواند: لاتخافا انني معکما اسمع و اري، که حکايت از دوران
حضرت موسي(ع) مي‌کند. وقتي خداوند به حضرت موسي(ع) فرمود: برو سراغ فرعون،
پرسيد: چطور بروم؟ فرعون با آن‌همه دم و دستگاه و قدرت.



خداوند فرمود: لاتخافا انني معکما اسمع و اري



نترسيد، من با شما هستم مي‌شنوم و مي‌بينم، تو در پي کار و مسؤوليتت باش.



البته آقاي آذربان منظورش اين بود که به خدا توکل داشته باش. اين آيه به من
انگيزه داد. وقتي که گفت، تبسمي زدم و رفتم پشت تريبون و شروع به صحبت
کردم. گفتم: من به فرمان آقاي رئيس‌جمهور و تصويب نيروي زميني مسؤوليت
منطقه را برعهده گرفته‌ام. امروز مراسم را براي معرفي فرمانده ی جديد لشکر
آماده کرديم. چون ايشان در استراحت بودند، گذاشتيم بعد از استراحت بيايند.
بنابراين، تا آمدن ايشان، شخصاً اين لشکر را هدايت خواهم کرد که البته زياد
طول نمي‌کشد.



لشکر را به يک جانشين و معاون سپردم و رفتم بالا، طرف اروميه، براي معرفي
فرمانده ی لشکر 64. فرمانده ی لشکر آنجا متوسل شده بود به فرمانده ی نيروي
زميني که من به منطقه نمي‌روم، و کار نمي‌کنم. به خود من هم نگفته بود که
حاضر نيست کار کند. البته مي‌دانستم که مايل نيست بيايد ولي متقاعدش کرده
بودم که اينجا ميدان کار است و بايد براي کمک بيايي.



او اصلاً نيامد. يعني در اروميه فرمانده لشکري در کار نبود که اميدوار باشم
چند روز ديگر مي‌آيد. اينجا تأثير آيه شريفه را غليظ‌تر ديدم. لاتخافا
انني معکما اسمع و اري در قلب من اثر کرد. در سخنراني صبحگاه گفتم: من
فرماندة منطقه شده‌ام و با حفظ شغل سازماني، فرماندة لشکر 64 هم هستم.



اگر آدمي در سنگرهاي اسلام قرار بگيرد، خداوند هم او را ياري مي‌کند و به
او جسارت، شجاعت و تهور مي‌دهد. حالتي مي‌دهد که احساس مي‌کند همه‌چيز
روبه‌راه است. اين از شدت توکل به خداست که به عنوان يک نعمت نازل مي‌شود.



واحدهايم را در اختيار گرفتم؛ لشکر 28 سنندج و لشکر 64 اروميه. هنوز تيپ
گرگان را نديده بودم. توي مراغه مستقر بود. آمدم هماهنگي انجام بدهم، ديدم
الحمدلله زمينة هماهنگي خوب است. آن موقع، برادر اعلائي فرمانده ی سپاه
اروميه بود که هيچ‌وقت با او مشکل نداشتيم. چون، از قبل، همه‌شان در التهاب
و آمادگي بودند که بيايم در صحنه، به من کمک کنند و يکپارچه کار کنيم.



با استاندار و فرمانده ی سپاه و امام جمعه ی محترم آنجا آقاي حسني جلسه
گذاشتيم. ديدم همه اظهار پشتيباني مي‌کنند؛ مخصوصاً امام‌جمعه ی آنجا آقاي
حسني. يک عده طوري صحبت مي‌کردند که ايشان نمي‌خواهد کمک کند؛ يا خودش
مي‌خواهد در منطقه، عليه ضدانقلاب عمل کند. در اولين برخورد، ايشان با حسن
تفاهم برخورد کرد و اعلام آمادگي نمود. يادم نمي‌رود، حتي به ايشان پيشنهاد
کردم: مثل اينکه جنابعالي تعدادي نيروي مسلح داريد. به هر صورت، اين افراد
با ما همراه و هم‌جهت هستند، شما لازم مي‌دانيد که اينها به وسيله
ی خودتان اداره شوند يا به من اعتماد مي‌کنيد و به من واگذار مي‌کنيد؟



ايشان بدون هيچ‌گونه بحث گفت: ما مي‌خواهيم با ضدانقلاب بجنگيم و ريشه ی
آنها را بکنيم. ما روحيه‌مان اين است. خودمان هم اسلحه داريم چند تا اسلحه
درآورد و نشان داد آماده‌ايم که شما را کمک کنيم.



گفتم: پس محبت کنيد اينها را در اختيار ما بگذاريد.



چون با بچه‌هاي سپاه هماهنگ بوديم و اين افراد به تيپ بچه‌هاي سپاه
مي‌خوردند، گفتم: آماده باشيد، بايد اينها را به کار بگيريد، چون
نيروهايشان به تيپ شما مي‌خورد. به کار نظاميهاي ارتشي نمي‌خورد.



آنها هم هماهنگ کردند و در نتيجه تشکلمان در قرارگاه عملياتي کم‌کم شکل گرفت.



بحث بود که سنندج يا اروميه را به عنوان مرکزيت کار انتخاب کنيم. ديدم در
سنندج مدت زيادي کار کرده‌ام، کارهاي آنجا روبه‌راه است و خيلي ساده مي‌شود
چرخاند. بنابراين، لزومي ندارد که مرکزيت آنجا شود. مرکزيت را در اروميه
تشکيل داديم که نزديک به دو شهر اشنويه و بوکان بود. اين هم با هماهنگي
استاندارها انجام شد که خيال نکنند آمديم توي استان و ديگر همه‌چيز براي
خودمان است. هماهنگي برقرار شد، جلسات مشترک گذاشتيم و شوراي تأمين استان
را تشکيل داديم.



اولين قدمها را برداشتيم. نام قرارگاه را هم قرارگاه عملياتي شمال‌غرب
گذاشتيم. محلش را هم در يک محل خوب و مناسب قرار داديم که قبلاً دادگاه
نظامي بود. بچه‌هاي سپاه را هم آورديم کنارمان.



روز ششم آمدن و تشکيل قرارگاه، شهيد مهدي باکري که فرمانده ی عمليات منطقه اروميه بود، درخواست جلسه کرد. گفتم: بفرماييد.



آمد. يک اتاق جنگي درست کرده بوديم. گفت: ما مي‌خواهيم عمليات را شروع کنيم
و آمادگي کامل داريم. نيروهايمان آماده هستند، حتي با بارزاني‌ها هم
هماهنگ کرده‌ايم که از محور ديزج (سيلوان ديزج) به زيوه و بعد اشنويه
بروند. ما آمادگي داريم آن محور را قبول کنيم و با هماهنگي بارزاني‌ها کار
کنيم.



خيلي خوشحال شدم از اينکه آمادگي عمليات وجود دارد و هنوز وارد نشده‌ايم،
اينها آماده ی  عمليات هستند. گفتم: پنج، شش روز بيشتر نيست که وارد منطقه
شده‌ام. اصلاً توي اين منطقه نبوده‌ام. نه منطقه را مي‌شناسم و نه مي‌دانم
نيروهايم کجا هستند. قبول کنيد که هنوز زود است بخواهم اين عمليات را انجام
بدهم.



گفت: فقط شما به ما اجازه بدهيد، ما شروع کنيم.



گفتم: بالاخره شما از آن محور مي‌آييد. دو ،سه تا محور هم آن‌طرف داريم.
بايد از محورهاي ديگر هم فعاليتي انجام شود. بايد نيروها را هماهنگ کنيم تا
عمليات انجام شود. اگر تنها برويد و گير کنيد، ما نمي‌توانيم کمک‌تان
کنيم.



گفت: بسيار خوب.



واقعاً صحنه‌هاي جالبي بود که فرمانده ی منطقه از فرماندهان رده
ی پايين‌ترش اجازه بگيرد که به من فرصت بده تا آماده شوم و همپاي شما باشم.
حالتهاي آن موقع اينطور بود. گفتم: به ما فرصت بده. خيلي دوست دارم که اين
حالت را نگه داريد چون دنبال همين هستيم.



پرسيد: چقدر؟



گفتم: چهار ،پنج روز فرصت بده که بتوانم منطقه را بشناسم و ببينم. بالأخره مسؤوليت با من است.



ايشان گفت: اشکالي ندارد.



آمديم بررسي کرديم و وضعيت را ديديم. الحمدلله زود ميدان دستمان آمد و توانستيم طرح عملياتي را آماده کنيم.



وضع امنيتي اروميه خيلي خراب بود. از محدوده ی شهر که خارج مي‌شديد، چه از
منطقه ی  دره‌بند، چه از منطقه ی دره ی قاسملو و چه از جاده ی مهاباد،
همه‌جا بعد از فاصله ی کوتاهي، آخر حد تأمين ما بود. از آنجا به بعد، از
شمال، جاده ی قوشچي، شبها ناامن بود. از غرب، جاده ی  سرو تا مرز ترکيه
،ناامن بود. اصلاً امنيتي نبود. بعضي وقتها صداي خمپاره ضدانقلاب به گوش
مي‌رسيد. بعضي وقتها هم به داخل شهر خمپاره مي‌انداختند. وضع نگران‌کننده
بود. اغلب نيروهاي نظامي را هم در مدخل دره ی شهدا (دره ی قاسملو) مستقر
کرده بودند. يک عده‌شان را هم چيده بودند توي جاده ی خوي و قوشچي. خيلي از
نيروها هرز رفته بودند و وضعيت بدي بود.



شب که مي‌خواستيم توي شهر رفت‌وآمد کنيم بين سپاه و قرارگاه يا جاهاي ديگر
واقعاً احساس مي‌کرديم که کمين مي‌خوريم. ببينيد در اين وضعيت خداوند چطور
رزمندگان اسلام را ياري مي‌کند.



بايد از سه محور به طرف اشنويه حمله مي‌کرديم. يک محور از طرف شمال و از
طرف زيوه بود. رفتيم بازديد کرديم، منتها بازديد هليکوپتري بود. در
پادگانها فرود آمديم، هماهنگي انجام داديم و سازمان رزم را مشخص کرديم.



معاون لشکر خوبي انتخاب کرده بودم. خيلي ورزيده بود. همان سرهنگي بود که
فرمانده ی  گردانش گفت: شما کاره‌اي نيستيد. او را گذاشتم معاون لشکر. آدم
جسور و رزمنده‌اي بود. هيکلي و قدبلند. اهل همان منطقه هم بود، اهل
آذربايجان. با وجودي که معاون لشکر بود، هميشه تفنگ به دست بود.



ديدم سه محور هست و خوب مي‌شود تقسيم کار کرد. محور شمال را به سپاه و
بارزاني‌ها داديم که فرماندهي‌اش با برادر باکري بود. محور جاده ی نقده به
طرف اشنويه را به ژاندارمري داديم که نيروهايش در نقده متمرکز شده بودند.
محور جلديان سوفيان به طرف اشنويه را هم به لشکر 64 داديم.



محورها را مشخص کرديم و فرمانده ی محورها هم مشخص شدند. خودم هم مسؤول کل
محورها بودم که به صورت متحرک بين هر سه قرار مي‌گرفتم و با هليکوپتر کنترل
مي‌کردم.



عمليات شروع شد. همان شب اول، بچه‌هاي محور شمال موفق شدند خود را به
اشنويه برسانند. شمال اشنويه البته دره ی قاسملو را دور زدند، دست ما بود.
از اين طرفش هم دور زدند و مدخل اين‌سو را هم گرفتند. به طرف اشنويه رفتند و
درست در شمال مدخل دروازه ی شهر مستقر شدند.



در محور نقده به اشنويه، ژاندارمها مي‌آمدند. وسط‌هايش گير کردند. ضدانقلاب
جلويشان را گرفت. محور جلديان به طرف اشنويه هم در سوفيان گير کرد. با
هليکوپتر اوضاع را بررسي کرديم. در محور جلديان، معاون لشکر ما، سرهنگ
اميري، جلوي نيروهايش بود. داشت هدايت مي‌کرد ولي گير کرده بودند. ضدانقلاب
تمرکز زيادي داشت.



ديدم الان است که عمليات متوقف شود. سريع با هليکوپتر ميان بارزاني‌ها
نشستم. با برادر باکري و بارزاني‌ها صحبت کردم و گفتم: هيچ راهي ندارد مگر
اينکه يک قسمت از نيروهاي بارزاني، با چند تا از بچه‌هاي سپاه، از بالاي
ارتفاعات غرب اشنويه، منطقه را دور بزنند و بروند به طرف محور جلديان تا
الحاق را يک‌جا انجام دهيم و آن محور باز شود. در آن صورت، جاده ی نقده هم
سقوط خواهد کرد. اگر از دو محور وارد شويم، محور سوم سقوط مي‌کند.



بلافاصله عمل کردند. هماهنگي هم از آن طرف بود و الحاق‌شان انجام شد. در
همان محور ،9 شهيد داديم ولي توانستند الحاق را انجام دهند. در نتيجه، به
لطف خدا اشنويه در مدت سه روز آزاد شد.



به سپاه مأموريت داديم که در شهر پايگاه داير کند و کنترل شهر را به عهده
بگيرد. نيروهاي محورهاي ديگر هم پاکسازي جاده‌ها را انجام دهند، به طوري که
رفت و آمد بين نقده و اشنويه انجام شود. محور زيوه هم باز بود. حتي شبانه
حرکت کردم به طرف اروميه.



گفتم: دره ی قاسملو همان‌طور باشد. دو طرفش را بسته‌ايم، هرکسي مي‌خواهد تويش باشد، ما کاري با آن نداريم.



رفتيم سراغ عمليات بوکان. سازمان رزم را مشخص کرديم که چه سازمان رزمي براي
آزادسازي بوکان به کار رود. از مياندوآب تا بوکان چهل کيلومتر راه بود. از
سقز هم به طرف شمال سي‌کيلومتر راه بود. هفتاد کيلومتر از محور پاک نشده
بود تا اتصال دو تا استان با هم برقرار شود. سالها از عمر انقلاب مي‌گذشت و
اين اتصال قطع بود.



از لشکر 28 کردستان، تيپ سقز در محور سقز وارد عمل مي‌شد. از محور مياندوآب
هم تيپ سي گرگان. از هر محور هم يک مقدار از نيروهاي سپاه که سازمان رزم
مشخصي نداشتند، مثلاً به صورت گروهاني و گرداني عمل مي‌کردند، با ما ادغام
شدند. ادغام به صورت کناري بود؛ نه اينکه با هم قاطي شوند.



ديديم تيپ سي گرگان اصلاً آمادگي عمليات ندارد. اولين عملياتي بود که
مي‌خواست انجام دهد. اتفاقاً فرماندة تيپش همان سرهنگي بود که قبلاً با
برادر کاظمي کار کرده بود. عمليات را توجيه کردم و اين تيپ را با ضرب‌العجل
و زمان‌بندي، از مراغه به طرف مياندوآب راه انداختيم که بيايد و مستقر
شود.



در جاده ی مياندوآب، سدي هست و تأسيساتي دارد که براي اداره ی آب و برق
است. از امکانات آن استفاده کرديم و يک قرارگاه براي فرماندهي عمليات داير
شد.



عمليات را همزمان از دو محور شروع کرديم: از مياندوآب به طرف بوکان و از
سقز به طرف بوکان. عمليات جنوب از سقز به طرف بوکان خيلي آرامتر بود. جالب
بود. از هر دو طرف که مي‌آمديم، ضدانقلاب کلافه شده بود. عمليات از طرف
مياندوآب، در جايي به نام سه آب قاميش به اشکال برخورد. ديدم که توپخانه را
آورده‌اند در خط اول. معمولاً توپخانه بايد در فاصله‌اي پشت‌سر باشد. در
خط اول آورده بودند و همان‌جا صداي ويزويز گلوله را مي‌شنيدم که ضدانقلاب
داشت مي‌زد. چيزي نمانده بود که خدمه ی توپخانه از بين بروند و توپها هم
منهدم شود. خدا ياري کرد و به سرعت، در همان شرايط، با داد و فرياد توپها
را پشت تپه‌اي مستقر کردم و عمليات را سازمان دادم. نيروها از سازمان
افتاده و از هم پاشيده بودند. چندتايي هم شهيد داديم.



نيروها را سامان دادم و پيشروي به طرف بوکان انجام شد. البته از اين طرف، پيشروي با تأخير صورت گرفت.



يکي از ضدانقلابيون که به ما پناهنده شده بود، قبلاً محافظ قاسملو بود.
سپاه طوري با او کار کرده بود که آن فرمانده ی سپاهي؛ برادر صوفي گفت: اين
خيلي اطلاعات دارد. خيلي هم ورزيده است.



واقعاً همين‌طور بود. او براي جنگيدن در جلوي ما حرکت مي‌کرد. تفنگ برداشته
بود و مي‌جنگيد. گفتم نکند کلک بزند. خيلي هم خودش را به من مي‌چسباند و
مي‌گفت: مي‌خواهم محافظ شما باشم.



حتي به عنوان راهنما با موتورسيکلت جلوتر مي‌رفت. دل را به دريا زده بودم. او خيلي کمک کرد.



آن‌طرف، عملياتش تکميل شد و رسيد به ارتفاعات مشرف به بوکان. اين‌طرف به
فاصله ی دو ،سه کيلومتري رسيديم که به شب خورد. عمليات را متوقف کردم و شب
به قرارگاه برگشتم. ديدم همه دارند تبريک مي‌گويند. گفتم: ان‌شاءالله فردا
کار تمام مي‌شود، هنوز تمام نشده. فردا الحاق انجام مي‌شود.



گفتند: نه، شما فرمانده ی نيروي زميني شده‌اي.



ناخودآگاه غم و کراهتي در قلبم احساس کردم. با شنيدن اينکه شده‌ام فرمانده
ی نيروي زميني ارتش، احساس غم به من دست داد. ريشه‌يابي کردم که اين غم از
چيست؟ غم را از فشار مسؤوليت و سنگيني‌اش و ناتواني خودم براي اجراي آن
ديدم. اگر بخواهيم تمام حسابها را به خدا برسانيم، آدم براي انجام وظيفه و
هر تکليفي که انجام مي‌دهد، مورد بازخواست قرار مي‌گيرد.



عجيب تحت فشار قرار گرفتم. احساس کردم که خدايا، ما همين‌طوري داشتيم کار
مي‌کرديم، تازه با اين فشار و سختي، توي دور افتاده بوديم که بتوانيم ميدان
را بفهميم و احساس تسلط کنيم. هنوز اين کار تمام نشده، کار سخت‌تر از آن
روي دوشم گذاشتي.



زماني بود که در منطقه ی جنوب، عمليات ثامن‌الائمه در شرق کارون انجام شده
بود. زماني‌که معزول بودم، روي طرح اين عمليات کار مي کردم و از کساني که
خيلي براي عمليات در شرق کارون تأکيد مي‌کرد، من بودم. به بچه‌هاي سپاه يک
طرح کلي دادم و آنها استقبال کردند و رفتند به کمک ارتش ،تکميلش کردند. در
آنجا، لشکر 77 و سپاه، از سه محور زده و موفق شده بودند. اين عمليات مصادف
شد با سقوط هواپيمايي که در آن، پنج شهيد ارجمند داديم: شهيد فلاحي، شهيد
فکوري، شهيد کلاهدوز، شهيد نامجو و شهيد جهان‌آرا.



اين چند تا که شهيد شدند، يکدفعه ديدند رئيس ستاد مشترک ندارند. تيمسار
ظهيرنژاد رئيس ستاد شد. خودبه‌خود فرمانده ی نيروي زميني مي‌خواستند و مرا
انتخاب کرده بودند.



عمليات منطقه ی شمال‌غرب 44 روز طول کشيد که جزو درخشان‌ترين صحنه‌هاي
وظيفه من بود. الحمدالله در اين 44 روز دو شهر آزاد شد و تشکل خوبي در
منطقه، براي ادامه ی عمليات و پاکسازي، به وجود آمد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده