چهارشنبه, ۳۰ فروردين ۱۴۰۲ ساعت ۱۵:۲۱
مادر شهید «رضاحسین ابوالی» نقل می‌کند: «گفت: مادر چرا ناراحتی؟ من می‌خوام برم سربازی. باید ما‌ها بریم جبهه رو پر کنیم. خون ما که رنگین‌تر از خون پسر حضرت زهرا نیست. روزی می‌رسه که تو افتخار می‌کنی مادر شهیدی.»

ی

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید رضاحسین ابوالی نهم شهریور ۱۳۴۲ در شهرستان گرمسار به دنیا آمد. پدرش حسین و مادرش گل‏خاتون نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند. کشاورز بود. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. بیست و ششم اسفند ۱۳۶۳ در زبیدات عراق بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای امامزاده عبدالله زادگاهش قرار دارد.

خون ما از خون پسر زهرا (س) رنگین‌تر نیست

روزی گفت: «مادر چرا ناراحتی؟ من می‌خوام برم سربازی. باید ما‌ها بریم جبهه رو پر کنیم. خون ما که رنگین‌تر از خون پسر حضرت زهرا نیست. روزی می‌رسه که تو افتخار می‌کنی مادر شهیدی.»

(به نقل از مادر شهید)

مادرجان! بابا را دلداری بده

بار آخر که رفت، چند روز نگذشته برایم نامه داد. نوشت: «مادرجان! بابا را دلداری بده، او خیلی ناراحت است. از او بخواه که از من راضی باشه و حلالم کنه بچه خوبی برایش نبودم.»

(به نقل از مادر شهید)

خبر شهادت

خیلی نگرانش بودم. دلم شور می‌زد. زنگ زد و گفت: «به پول نیاز دارم، یک مقدار پول برایم بفرستید.»

به همسرم گفتم: «می‌خوام برم منطقه، هم پول بهش بدم و هم ببینمش.» سوار قطار شدم به اندیمشک رفتم. خیلی پرس‌وجو کردم تا به سر پل کرخه رسیدم. آنجا اجازه رفتن به منطقه را به من ندادند.

گفتم: «بچه‌ام سربازه و من نگرانشم. می‌خوام ازش خبری بگیرم.»

فرمانده‌شان چند نامه نوشت، به من داد و گفت: «این‌ها رو به بچه‌های تکاور ذوالفقار که خط می‌رن بده. بالاخره یکی از این نامه‌ها به دست پسرت می‌رسه و او می‌یاد.»

چند روزی منتظر بودم که خبری از بچه‌ام به من برسد. نشسته بودم که یکی آمد و گفت: «شما ابوالی هستین؟»

گفتم: «بله!»

گفت: «پسرت مجروح شده، باید برگردی شهر خودتون.»

گفتم: «من تازه اومدم، اونجا خبری نبود.»

گفت: «اینجا که بمونی، تو هم زخمی می‌شی. منطقه جنگیه.»

به گرمسار برگشتم. دیدم جلوی خانه ما شلوغ است. متوجه شدم که پسرم شهید شده است. 

(به نقل از پدر شهید)

برایم دلتنگی نکنید

مریض شدم و در خانه خوابیده بودم که دیدم در می‌زنند. در را باز کردم. همسایه‌مان بود. گفت: «حاج آقا! مریضی؟»

گفتم: «چطور مگه؟»

گفت: «دیشب خواب دیدم که پسرتون اومده به من می‌گه برو به پدرم بگو این قدر ناراحتی و دلتنگی نکنه.»

(به نقل از پدر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده