عاشق ولایت بود/ راوی خاطرات شهید مدافع حرم فرهاد خوشه بر
يکشنبه, ۰۸ اسفند ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۵۶
گذري بر زندگي و مجاهدتهاي شهيد مدافع حرم فرهاد خوشهبر در گفت و گو با همسر و همرزمانش
ابوحامد فرهنگ فرماندهان جنگ را به جبهه سوریه رساند.
نویدشاهدگیلان: «شهید البطل» (قهرمان شهید) لقبی بود که همرزمان سوری شهید فرهاد خوشه بر برای او انتخاب کرده بودند. ابوحامد جبهه مقاومت اسلامی ۱۹ بهمن ۱۳۶۰ در لنگرود به دنیا آمد و ۳۳ سال بعد دهم اسفند ماه ۱۳۹۳ در تل قرین منطقه درعا به شهادت رسید.
او تنها قهرمان میدان مبارزه نبود و در جهاد نفس نیز با وجود اینکه پسری خردسال داشت و همسرش دومین فرزندشان را سه ماهه بار دارد بود، عزم میدان نبرد کرد و به شهادت رسید. در حالی که دخترش فاطمه شش ماه بعد از شهادت پدر به دنیا آمد. متن زیر، خاطراتی از این شهید مدافع حرم در گفت و گو با زهرا رضوانخواه همسر و چند تن از دوستان و همرزمانش است که پیش رو دارید.
عطر شهادت
پدرم از رزمندگان دوران دفاع مقدس بود و عمویم شهید حسن رضوانخواه فرماندهی گردان کمیل لشکر قدس گیلان را برعهده داشت. یکی از دلایل آشنایی و ازدواج من و فرهاد هم به خاطر سابقه مذهبی و انقلابی خانوادهام بود. فرهاد مدتی را در حوزه درس میخواند. همان جا هم از طرف مرحوم آیت الله عباسی رئیس حوزه به خانواده ما برای ازدواج معرفی شد. همسرم از بدو زندگی مشترکمان اشتیاقش به شهدا را مخفی نمیکرد و در هر فرصتی که پیش میآمد به راهیان نور میرفت و روایتگری میکرد. فرهاد فقط روایتگر شهدا نبود بلکه خودش هم عطر شهادت گرفته بود.
فرمانده آچار به دست؛ راوی خاطرات همسر شهید فرهاد خوشه بر
فرهاد در کارهای فنی استاد بود. جعبه ابزارش کامل بود. هرجا که میرفت کافی بود بفهمد یکی از لوازم خانه خراب است، سریع آستینها را بالا میزد و شکی از همرزمانش تعریف میکرد در سروع میکرد به تعمیرات، هنرش هنوز هم در خانه همه فامیل قابل مشاهده است. یوریه یک روز دستشویی فرنگی مقر خراب شد، نیروها کلافه شده بودند، فرهاد دست به کار شد و سیفون فاضلاب را باز کرد و بعد از کلی تلاش، یک لیف حمام از داخل سیفون خارج کرد و لوله باز شد. رفیقش میگفت من را صدا زد و به شوخی گفت: فلانی حالا حال میده با این لیف بری حمام…! روحیه خاکی و بیآلایش فرهاد حتی نیروهای سوری را هم متعجب کرده بود. فرماندهای آچار به دست که توالت نیروهایش را تعمیر میکرد.
خمس قبل از شهادت؛ راوی خاطرات همسر شهید فرهاد خوشه بر
بعد از شهادت فرهاد منزل پدرم خیلی شلوغ بود و رفت و آمد زیادی انجام میشد. همین حین شخصی روحانی میآید و پاکتی را که میگفت امانتی شهید است به اقوام میدهد. شوهر خواهرم پاکت را که حاوی رسید خمسی دفتر مقام معظم رهبری بود برایم آورد و پرسید: سال خمسی شهید کی بود؟ گفتم: عید فطر بود. اما تاریخ پرداخت خمس را که نگاه کردیم درست چند روز قبل از آخرین اعزام فرهاد بود. فرهاد خمسش را به این روحانی نمیداد اما این دفعه آن قدر عجله داشت که فوری این مدت چند ماه را حساب کرده و پرداخته بود تا حتی به اندازه این مدت هم مدیون نباشد.
عاشق ولایت بود؛ راوی خاطرات همسر شهید فرهاد خوشه بر
پارسال وقتی خبر بستری شدن حضرت آقا را شنید خیلی نگران شده بود. مثل همه بچه حزباللهیها مضطرب بود. داشتیم اخبار نگاه میکردیم که تلویزیون بیمارستان را نشان داد. اقشار مختلف برای ملاقات آقا به بیمارستان میرفتند و از ایشان عیادت میکردند. اتفاقاً عمو پورنگ و امیرمحمد را هم نشان داد که کنار تخت آقا ایستاده بودند و احوالپرسی میکردند، با نگاهی پر از حسرت نگاهم کرد و گفت: عموپورنگ هم رفت عیادت آقا اما ما نتونستیم بریم. خیلی نسبت به حضرت آقا ارادت و تعصب داشت.
ویزای کربلا از جنوب؛ راوی خاطرات همسر شهید فرهاد خوشه بر
فرهاد هر سال باید برای روایتگری مناطق جنگی میرفت. حتی بعد از ازدواج هم این کار را ترک نکرد و به همراه خانواده به مناطق عملیاتی جنوب کشور میرفت. پارسال چند ماه گرفتار بیماری بچه بود و مرتب در بیمارستان رفت و آمد میکرد. نزدیک عید خبردار شدیم که خانواده را با ماشین خودش که یک پراید داغان بود برده مناطق جنوب. اصلاً برای ما قابل فهم نبود چطور با وجود بیماری بچه و خاک آلود بودن جنوب خودش را به مناطق عملیاتی رسانده است. بعد از شهادتش فهمیدم که فرهاد ویزای کربلایی شدن را از خاکهای خونین جنوب گرفت و رفت.
حفظ قرآن؛ راوی خاطرات یکی از اقوام شهید فرهاد خوشه بر
روز اول ماه مبارک رمضان بعد از اذان ظهر بود که فرهاد به موبایلم زنگ زد و گفت با چندتا از بچهها داریم میآیم تهران. گفتم خیره انشاءالله. گفت میخواهیم به مراسم انس با قرآن برویم که در بیت آقا برگزار میشود. گفتم الان که دیر شده مگه کارت دعوت دارید؟ گفت: نه، بعد از ظهر راه میافتم تا روزهمون خراب نشه. از من آدرس گرفت و آمدند. نمیدانم چطوری خودشان را از شمال به تهران رسانده بودند. بعد از افطار زنگ زدم. گفت جات خالی رفتیم به مراسم رسیدیم. افطار هم سر سفره حضرت آقا مهمان بودیم. گفتم کارت دعوت از کجا آوردید؟ گفت کارت نداشتیم اما قسمت بود بریم پیش آقا و ما هم رفتیم. آن روزها نمیدانستم مشغول حفظ قرآن است. بعد از شهادتش از این موضوع مطلع شدم و این از اخلاص شهید بود.
به قولش وفا کرد؛ راوی خاطرات یکی از اقوام شهید فرهاد خوشه بر
روز تشییع جنازه قرار شد پیکر مطهر شهید را اول ببریم منزل پدرش و بعد داخل شهر تشییع کنیم. وقتی آمبولانس جلوی در ایستاد، جمعیت تابوت را روی دست گرفتند و بردند داخل منزل پدرش. جمعیت گریه و شیون میکردند. بعد از چند دقیقه پدر شوهرم با صدای بلند فریاد کشید و همه را ساکت کرد. بعد خطاب به تابوت شهید کرد و گفت: فرهاد من از تو راضی هستم خدا هم از تو راضی باشد برو به امان خدا اما فقط محمدت را فراموش نکن و به او سر بزن! بعد از مراسم تدفین و نزدیک غروب محمد داخل ماشین خواب بود. هرچه نوازشش میکردیم چشمش را باز میکرد و باز هم میخوابید. بعد از ساعتی از خواب بیدار شد. میگفت بابا اومد پیشم، منو بوسید و برام اسباب بازی خرید، پلیس شده بود و تفنگ داشت، باهاش هاپوها رو میکشت…. فرهاد به قولش وفا کرده و آمده بود. یکی از همرزمانش میگفت روز آخر در عملیات به من گفت امروز میخواهم اینها (دشمن) را مثل سگ بکشم.
حسرت نماز صبح؛ راوی خاطرات همسر شهید فرهاد خوشه بر
عملیات تا سه صبح طول کشید، خیلی خسته بودیم؛ رفتیم کمی استراحت کنیم اما صدای شلیک تانکها هر از گاهی بیدارمان میکرد، وقتی بیدار شدم، ساعت هشت و نیم صبح شده بود. بچهها را بیدار کردم تا صبحانه بخوریم، وقتی فرهاد را بیدار کردم گفتم: عجب عملیاتی بود پسر، با کمترین تلفات شهر را آزاد کردیم. با حسرت گفت: چه فایده وقتی نماز صبحمون قضا شد.
نیت پاک؛ راوی خاطرات همرزم شهید فرهاد خوشه بر
عملیات لغو شده بود. برای زیارت به حرم حضرت زینب(س) رفتیم. در زینبیه عملیات انتحاری انجام شده بود؛ فضا کاملاً امنیتی بود، تمام درها را بسته بودند. کسی را هم راه نمیدادند. هرچه اصرار کردیم فایده نداشت. حسابی ناامید شده بودیم و تصمیم داشتیم برگردیم. فرهاد گفت: بچهها اینجا یکی نیتش خرابه. گذشت و بعد از شهادت فرهاد یکی از دوستان که عضو ستاد بازسازی حرم حضرت زینب(س) بود را دیدم. بعد از اینکه از شهادت فرهاد و ماجرای زیارت ما باخبر شد، ناراحت شد و دستمالی معطر متبرک به ضریح حضرت زینب را از کیفش در آورد و گفت: این را به صورت شهید قبل از تدفین بکشید. اینکار توسط خانواده شهید انجام شد. بعد از این قضیه تازه فهمیدم آن روز فقط نیت یک نفرمان پاک بود.
قوت قلب رزمندهها؛ راوی خاطرات همرزم شهید فرهاد خوشه بر
یک روز فرهاد در شدت درگیری با مزدوران تکفیری و زیر آتش شدید دشمن تمام قد ایستاده و با شجاعت خاصی نیروهایش را فرماندهی میکرد. به او گفتم: فرهاد بیشتر مراقب باش. لطفاً بنشین یا خیز برو اوضاع خطرناکه. گفت: این نیروهای سوری نگاهشون به ما ایرانیهاست اگر کمترین آثار ترس را در ما ببینند قافیه را میبازند و ترس بهشون حاکم میشه و اونوقت جرئت مقاومت نخواهند داشت. وقتی که فرهاد شهید شد بچههای سوریه خیلی نگران و مضطرب به ما گفتند ابوحامد شهید شده. اولش باور نکردیم. اما وقتی رفتیم روی تل قرین دیدیم جنازه فرهاد از همه شهدا جلوتر روی زمین افتاده است. گلوله تک تیرانداز به سرش اصابت کرده بود و به حالت سجده روی زمین افتاده بود. لبخند رضایتی هم روی لبانش نقش بسته بود. وقتی در حال انتقال پیکر مطهرش بودیم هر رزمنده سوری که او را میدید با احترام خاصی به طرفش میآمد و میگفت: شهید البطل شهید البطل یعنی «شهید قهرمان». آنها افتخار میکردند که خودشان را به فرهاد منتسب کنند. فرهاد فرهنگ فرماندهان و شهدای دفاع مقدس را تا جبهههای سوریه رسانده بود. او فرمانده دلاور قلوب رزمندگان بود.
علمدار نیامد؛ راوی خاطرات همرزم شهید فرهاد خوشه بر
قبل از عملیات هوای کربلا را کرده بود. در جمع بچهها پرسید کربلا چند میگیرن بریم. داشتیم درباره شهادت حرف میزدیم. گفتم: وقتی ما را ببرند پای جنازه چی میخونن؟ بعدش خودم بدون اینکه دقت کنم به محتوا خوندم: من غریب خلوت تنهاییام. . . گفت نه، این رو میخونند: بعد بلند شد و درحالی که راه میرفت و سینه میزد خوند:ای اهل حرم میر و علمدار نیامد علمدار نیامد…
دلنوشته یکی از همرزمان شهید: تو که مرگ را به سخره گرفتی
هنوز بعد از گذشت۱۰ ماه از شنیدن خبر شهادتت باور نمیکنم که میان ما نیستی. حضورت پررنگتر شده است. برای قلبهای خسته ما، کمی که دلتنگ میشویم قاب عکست بر روی دیوار میشود مونس جانمان و گوشی برای نجوایمان، لبخند مهربانت حتی از روی قاب عکس هم دیدنی و زنده است. میدانم که لحظه به لحظه همدم غمهای خانوادهات هستی و تکیه گاه محکم همسرت. پسرت پنج سالهاست محمد هم که میگفت در خوابش آمدی و با او کشتی گرفتی… پیشانیاش را بوسیدی و رفتی…
تو مرگ را هم به سخره گرفتی، کدام خاک است که بتواند تو را از قلوب دوستانت جدا کند؟ تو برای ما نعمت شدی، الگو شدی، برای ما که جنگ را ندیدهایم و معنی شهادت را حس نکردیم، چقدر زیبا فرق مرگ و شهادت را نشانمان دادی، در زمانهای که خیلی از سابقون قدیمی و مدعیان انقلاب و جنگ تیشه به ریشه نظام و ولایت میزنند چه خوش درخشیدی و چه رعنا قد کشیدی، در زمانی که خیلیها از جنگ و رزم و جهاد و مبارزه پشیمان شدهاند و دست گدایی به سوی شیطان دراز میکنند چقدر زیبا قامت کشیدی به آسمان، در زمانی که بازار دینفروشی و ریاکاری و دزدی و ابتذال داغ داغ است و مدعیان دروغین خون بر دل امامشان میکنند چه مردانه داوطلب پیکار شدی، جبههای را که ندیده بودی روایتگری میکردی و چنان بر ندیده خود ایمان داشتی که به جمع اصحاب آخرالزمانی سیدالشهدا علیهالسلام پیوستی، کفیل زینب(س) در کربلا عباس(ع) بود و چه زیبا بود قامت رشید و علمداریت وقتی که در عروج مستانهات به سجده افتادی و چه زیباتر چشمان عاشق و صورت ارباب کربلا.
منبع : http://langarnews.ir/44186/
عطر شهادت
پدرم از رزمندگان دوران دفاع مقدس بود و عمویم شهید حسن رضوانخواه فرماندهی گردان کمیل لشکر قدس گیلان را برعهده داشت. یکی از دلایل آشنایی و ازدواج من و فرهاد هم به خاطر سابقه مذهبی و انقلابی خانوادهام بود. فرهاد مدتی را در حوزه درس میخواند. همان جا هم از طرف مرحوم آیت الله عباسی رئیس حوزه به خانواده ما برای ازدواج معرفی شد. همسرم از بدو زندگی مشترکمان اشتیاقش به شهدا را مخفی نمیکرد و در هر فرصتی که پیش میآمد به راهیان نور میرفت و روایتگری میکرد. فرهاد فقط روایتگر شهدا نبود بلکه خودش هم عطر شهادت گرفته بود.
فرمانده آچار به دست؛ راوی خاطرات همسر شهید فرهاد خوشه بر
فرهاد در کارهای فنی استاد بود. جعبه ابزارش کامل بود. هرجا که میرفت کافی بود بفهمد یکی از لوازم خانه خراب است، سریع آستینها را بالا میزد و شکی از همرزمانش تعریف میکرد در سروع میکرد به تعمیرات، هنرش هنوز هم در خانه همه فامیل قابل مشاهده است. یوریه یک روز دستشویی فرنگی مقر خراب شد، نیروها کلافه شده بودند، فرهاد دست به کار شد و سیفون فاضلاب را باز کرد و بعد از کلی تلاش، یک لیف حمام از داخل سیفون خارج کرد و لوله باز شد. رفیقش میگفت من را صدا زد و به شوخی گفت: فلانی حالا حال میده با این لیف بری حمام…! روحیه خاکی و بیآلایش فرهاد حتی نیروهای سوری را هم متعجب کرده بود. فرماندهای آچار به دست که توالت نیروهایش را تعمیر میکرد.
خمس قبل از شهادت؛ راوی خاطرات همسر شهید فرهاد خوشه بر
بعد از شهادت فرهاد منزل پدرم خیلی شلوغ بود و رفت و آمد زیادی انجام میشد. همین حین شخصی روحانی میآید و پاکتی را که میگفت امانتی شهید است به اقوام میدهد. شوهر خواهرم پاکت را که حاوی رسید خمسی دفتر مقام معظم رهبری بود برایم آورد و پرسید: سال خمسی شهید کی بود؟ گفتم: عید فطر بود. اما تاریخ پرداخت خمس را که نگاه کردیم درست چند روز قبل از آخرین اعزام فرهاد بود. فرهاد خمسش را به این روحانی نمیداد اما این دفعه آن قدر عجله داشت که فوری این مدت چند ماه را حساب کرده و پرداخته بود تا حتی به اندازه این مدت هم مدیون نباشد.
عاشق ولایت بود؛ راوی خاطرات همسر شهید فرهاد خوشه بر
پارسال وقتی خبر بستری شدن حضرت آقا را شنید خیلی نگران شده بود. مثل همه بچه حزباللهیها مضطرب بود. داشتیم اخبار نگاه میکردیم که تلویزیون بیمارستان را نشان داد. اقشار مختلف برای ملاقات آقا به بیمارستان میرفتند و از ایشان عیادت میکردند. اتفاقاً عمو پورنگ و امیرمحمد را هم نشان داد که کنار تخت آقا ایستاده بودند و احوالپرسی میکردند، با نگاهی پر از حسرت نگاهم کرد و گفت: عموپورنگ هم رفت عیادت آقا اما ما نتونستیم بریم. خیلی نسبت به حضرت آقا ارادت و تعصب داشت.
ویزای کربلا از جنوب؛ راوی خاطرات همسر شهید فرهاد خوشه بر
فرهاد هر سال باید برای روایتگری مناطق جنگی میرفت. حتی بعد از ازدواج هم این کار را ترک نکرد و به همراه خانواده به مناطق عملیاتی جنوب کشور میرفت. پارسال چند ماه گرفتار بیماری بچه بود و مرتب در بیمارستان رفت و آمد میکرد. نزدیک عید خبردار شدیم که خانواده را با ماشین خودش که یک پراید داغان بود برده مناطق جنوب. اصلاً برای ما قابل فهم نبود چطور با وجود بیماری بچه و خاک آلود بودن جنوب خودش را به مناطق عملیاتی رسانده است. بعد از شهادتش فهمیدم که فرهاد ویزای کربلایی شدن را از خاکهای خونین جنوب گرفت و رفت.
حفظ قرآن؛ راوی خاطرات یکی از اقوام شهید فرهاد خوشه بر
روز اول ماه مبارک رمضان بعد از اذان ظهر بود که فرهاد به موبایلم زنگ زد و گفت با چندتا از بچهها داریم میآیم تهران. گفتم خیره انشاءالله. گفت میخواهیم به مراسم انس با قرآن برویم که در بیت آقا برگزار میشود. گفتم الان که دیر شده مگه کارت دعوت دارید؟ گفت: نه، بعد از ظهر راه میافتم تا روزهمون خراب نشه. از من آدرس گرفت و آمدند. نمیدانم چطوری خودشان را از شمال به تهران رسانده بودند. بعد از افطار زنگ زدم. گفت جات خالی رفتیم به مراسم رسیدیم. افطار هم سر سفره حضرت آقا مهمان بودیم. گفتم کارت دعوت از کجا آوردید؟ گفت کارت نداشتیم اما قسمت بود بریم پیش آقا و ما هم رفتیم. آن روزها نمیدانستم مشغول حفظ قرآن است. بعد از شهادتش از این موضوع مطلع شدم و این از اخلاص شهید بود.
به قولش وفا کرد؛ راوی خاطرات یکی از اقوام شهید فرهاد خوشه بر
روز تشییع جنازه قرار شد پیکر مطهر شهید را اول ببریم منزل پدرش و بعد داخل شهر تشییع کنیم. وقتی آمبولانس جلوی در ایستاد، جمعیت تابوت را روی دست گرفتند و بردند داخل منزل پدرش. جمعیت گریه و شیون میکردند. بعد از چند دقیقه پدر شوهرم با صدای بلند فریاد کشید و همه را ساکت کرد. بعد خطاب به تابوت شهید کرد و گفت: فرهاد من از تو راضی هستم خدا هم از تو راضی باشد برو به امان خدا اما فقط محمدت را فراموش نکن و به او سر بزن! بعد از مراسم تدفین و نزدیک غروب محمد داخل ماشین خواب بود. هرچه نوازشش میکردیم چشمش را باز میکرد و باز هم میخوابید. بعد از ساعتی از خواب بیدار شد. میگفت بابا اومد پیشم، منو بوسید و برام اسباب بازی خرید، پلیس شده بود و تفنگ داشت، باهاش هاپوها رو میکشت…. فرهاد به قولش وفا کرده و آمده بود. یکی از همرزمانش میگفت روز آخر در عملیات به من گفت امروز میخواهم اینها (دشمن) را مثل سگ بکشم.
حسرت نماز صبح؛ راوی خاطرات همسر شهید فرهاد خوشه بر
عملیات تا سه صبح طول کشید، خیلی خسته بودیم؛ رفتیم کمی استراحت کنیم اما صدای شلیک تانکها هر از گاهی بیدارمان میکرد، وقتی بیدار شدم، ساعت هشت و نیم صبح شده بود. بچهها را بیدار کردم تا صبحانه بخوریم، وقتی فرهاد را بیدار کردم گفتم: عجب عملیاتی بود پسر، با کمترین تلفات شهر را آزاد کردیم. با حسرت گفت: چه فایده وقتی نماز صبحمون قضا شد.
نیت پاک؛ راوی خاطرات همرزم شهید فرهاد خوشه بر
عملیات لغو شده بود. برای زیارت به حرم حضرت زینب(س) رفتیم. در زینبیه عملیات انتحاری انجام شده بود؛ فضا کاملاً امنیتی بود، تمام درها را بسته بودند. کسی را هم راه نمیدادند. هرچه اصرار کردیم فایده نداشت. حسابی ناامید شده بودیم و تصمیم داشتیم برگردیم. فرهاد گفت: بچهها اینجا یکی نیتش خرابه. گذشت و بعد از شهادت فرهاد یکی از دوستان که عضو ستاد بازسازی حرم حضرت زینب(س) بود را دیدم. بعد از اینکه از شهادت فرهاد و ماجرای زیارت ما باخبر شد، ناراحت شد و دستمالی معطر متبرک به ضریح حضرت زینب را از کیفش در آورد و گفت: این را به صورت شهید قبل از تدفین بکشید. اینکار توسط خانواده شهید انجام شد. بعد از این قضیه تازه فهمیدم آن روز فقط نیت یک نفرمان پاک بود.
قوت قلب رزمندهها؛ راوی خاطرات همرزم شهید فرهاد خوشه بر
یک روز فرهاد در شدت درگیری با مزدوران تکفیری و زیر آتش شدید دشمن تمام قد ایستاده و با شجاعت خاصی نیروهایش را فرماندهی میکرد. به او گفتم: فرهاد بیشتر مراقب باش. لطفاً بنشین یا خیز برو اوضاع خطرناکه. گفت: این نیروهای سوری نگاهشون به ما ایرانیهاست اگر کمترین آثار ترس را در ما ببینند قافیه را میبازند و ترس بهشون حاکم میشه و اونوقت جرئت مقاومت نخواهند داشت. وقتی که فرهاد شهید شد بچههای سوریه خیلی نگران و مضطرب به ما گفتند ابوحامد شهید شده. اولش باور نکردیم. اما وقتی رفتیم روی تل قرین دیدیم جنازه فرهاد از همه شهدا جلوتر روی زمین افتاده است. گلوله تک تیرانداز به سرش اصابت کرده بود و به حالت سجده روی زمین افتاده بود. لبخند رضایتی هم روی لبانش نقش بسته بود. وقتی در حال انتقال پیکر مطهرش بودیم هر رزمنده سوری که او را میدید با احترام خاصی به طرفش میآمد و میگفت: شهید البطل شهید البطل یعنی «شهید قهرمان». آنها افتخار میکردند که خودشان را به فرهاد منتسب کنند. فرهاد فرهنگ فرماندهان و شهدای دفاع مقدس را تا جبهههای سوریه رسانده بود. او فرمانده دلاور قلوب رزمندگان بود.
علمدار نیامد؛ راوی خاطرات همرزم شهید فرهاد خوشه بر
قبل از عملیات هوای کربلا را کرده بود. در جمع بچهها پرسید کربلا چند میگیرن بریم. داشتیم درباره شهادت حرف میزدیم. گفتم: وقتی ما را ببرند پای جنازه چی میخونن؟ بعدش خودم بدون اینکه دقت کنم به محتوا خوندم: من غریب خلوت تنهاییام. . . گفت نه، این رو میخونند: بعد بلند شد و درحالی که راه میرفت و سینه میزد خوند:ای اهل حرم میر و علمدار نیامد علمدار نیامد…
دلنوشته یکی از همرزمان شهید: تو که مرگ را به سخره گرفتی
هنوز بعد از گذشت۱۰ ماه از شنیدن خبر شهادتت باور نمیکنم که میان ما نیستی. حضورت پررنگتر شده است. برای قلبهای خسته ما، کمی که دلتنگ میشویم قاب عکست بر روی دیوار میشود مونس جانمان و گوشی برای نجوایمان، لبخند مهربانت حتی از روی قاب عکس هم دیدنی و زنده است. میدانم که لحظه به لحظه همدم غمهای خانوادهات هستی و تکیه گاه محکم همسرت. پسرت پنج سالهاست محمد هم که میگفت در خوابش آمدی و با او کشتی گرفتی… پیشانیاش را بوسیدی و رفتی…
تو مرگ را هم به سخره گرفتی، کدام خاک است که بتواند تو را از قلوب دوستانت جدا کند؟ تو برای ما نعمت شدی، الگو شدی، برای ما که جنگ را ندیدهایم و معنی شهادت را حس نکردیم، چقدر زیبا فرق مرگ و شهادت را نشانمان دادی، در زمانهای که خیلی از سابقون قدیمی و مدعیان انقلاب و جنگ تیشه به ریشه نظام و ولایت میزنند چه خوش درخشیدی و چه رعنا قد کشیدی، در زمانی که خیلیها از جنگ و رزم و جهاد و مبارزه پشیمان شدهاند و دست گدایی به سوی شیطان دراز میکنند چقدر زیبا قامت کشیدی به آسمان، در زمانی که بازار دینفروشی و ریاکاری و دزدی و ابتذال داغ داغ است و مدعیان دروغین خون بر دل امامشان میکنند چه مردانه داوطلب پیکار شدی، جبههای را که ندیده بودی روایتگری میکردی و چنان بر ندیده خود ایمان داشتی که به جمع اصحاب آخرالزمانی سیدالشهدا علیهالسلام پیوستی، کفیل زینب(س) در کربلا عباس(ع) بود و چه زیبا بود قامت رشید و علمداریت وقتی که در عروج مستانهات به سجده افتادی و چه زیباتر چشمان عاشق و صورت ارباب کربلا.
منبع : http://langarnews.ir/44186/
نظر شما