نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

دیدن فرزندم اسارت را از یادم برد

دیدن فرزندم اسارت را از یادم برد

«حسین مراد امانی دهلقی» می گوید: عملیات آغاز و 19 نفر برای شناسایی رفتیم. چون شب شده بود و جایی را نمی‌دیدیم به کمین عراقی‌ها برخوردیم و هر 19 نفر به اسارت بعثی‌ها درآمدیم. زمانی که اسیر شدم فرزندم به دنیا نیامده بود وقتی آزاد شدم و خانواده به استقبالمان آمدند فرزندم را نمی شناختم تا اینکه به من گفتند پسرت به دنیا آمده. آن لحظه از دیدن فرزندم خوشحال شدم و اسارت را فراموش کردم.
اصابت بمب خوشه‌ای دست و پاهایم را از من گرفت

اصابت بمب خوشه‌ای دست و پاهایم را از من گرفت

«سوسن فتحی» می گوید: زمستان سال 1367 بود تقریبا آخرین حملات هوایی دشمن به شرکت نفت بود. در همین سال بمب خوشه ای به منزل ما اصابت کرد. من را به بیمارستان بردند، به هوش که آمدم متوجه شدم دست راستم و سه انگشت دست چپ، کف پای راست و پای چپم را از دست دادم.
صدای بعثی‌ها را می‌شنیدم

صدای بعثی‌ها را می‌شنیدم

«احمد جهانداری» می‌گوید: من خط اول بودم یک خط دیگر در مرز جلوتر از ما بود که رفتم سرکشی کنم یک مرتبه سر و صدای بعثی‌ها را شنیدم در همین حین آنها یک خمپاره انداختند دراز کشید که نزدی سرم زمین خورد. کل محوطه گرد و خاک شد دوستانم فکر کردند شهید شدم بیهوش شدم وقتی چشم باز کرد بیمارستان بودم.
پناهگاهی پیدا نشد پناه بگیرم

پناهگاهی پیدا نشد پناه بگیرم

«هما طرسوست» می‌گوید: در خیابان جلالیه در حال رفت و آمد بودم که هواپیماهای دشمن شهر کرمانشاه را بمباران کردند. به دنبال پناهگاه بودم که چیز محکمی به کمرم اصابت کرد، چشم که باز کردم دیدم روی تخت بیمارستان هستم.
بغض جاماندن از شهادت در چهره فرزندم را فراموش نمی‌کنم

بغض جاماندن از شهادت در چهره فرزندم را فراموش نمی‌کنم

عضو بسیج دانش آموزی بود به پدرش التماس می کرد اجازه بدهد که در جنگ شرکت کند همسرم مخالف بود و می گفت: بگذار بزرگتر که شدی برو که حداقل بتوانی آنجا کاری انجام بدهی. هیچوقت این لحظه را فراموش نمی‌کنم وقتی قطعنامه 598 را شنید با بغض به پدرش گفت: تو به من گفتی وقت هست جنگ هم تمام شد و اجازه ندادی.
پیکرش را زودتر از شهادتش دیدم

پیکرش را زودتر از شهادتش دیدم

«خاور رازیانی» می گوید: شهادت افتخار من است، ما نباید به دشمن اجازه بدهیم به خاک ما وارد شود تا اینکه لباس مقدس سربازی را به تن کرد و سه ماه آموزشی را تهران رفت. سه روز مرخصی داشت به منزل من آمد وقتی می‌خواست برگردد، دم خانه که او را رد می‌کردم یک لحظه پیکرش از نظرم رد شد، همانجا بود که با دلهره زیاد گفتم الماس دیگر برنمی‌گردد.