خاطره خودنوشت شهید "نصرالله ایمانی" (27)
نوید شاهد - شهید "نصراله ایمانی" در دفتر خاطرات خود می نویسد: « تا وارد مسجد شدم متوجه شدم يکی از برادران به نام حسن زاده کنار ميله ای در وسط حياط ايستاده و در کنارش محمود ياسين، همان برادر عزيزی که در هويزه با هم آشنا شده بوديم قرار دارد...» متن کامل خاطره خودنوشت این شهید گرانقدر را در نوید شاهد بخوانید.

دیدار یک رفیق و تجلی خاطرات هویزه

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد "نصرالله ايمانی" یکم فروردین سال 1337 در خانواده ای روحانی در شهرستان کازرون دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و پس از گذراندن دوران تحصیلی موفق به اخذ مدرک دیپلم شد. سال 1356 به سربازی رفت و در پادگان هشتگل اهواز مشغول به خدمت شد. با آغاز جنگ تحمیلی عازم جبهه شد و سرانجام 20 اردیبهشت سال 1362 در اثر اصابت خمپاره‌ به شهادت رسيد.


متن خاطره: عملیات هرمی
رسول آمد به شهر، من و اکبر مانديم. اکبر نفرات گروه عملياتی خودش را سر و سامان می داد. من هم تمام بچه ها را جمع کردم بچه های کازرون هم آمدند نشستند در اتاقی.
بعد از سپاس بر خداوند شروع کردم برايشان صحبت کردن از پشتيبانی بی دريغ خداوند و امام زمان با آنها سخن گفتم از ايمان و اخلاص آنها که باعث شده به جبهه بيايند گفتم. از شهادت و فداکاری شهدای گذشته مقداری گفتم و برنامه های عملياتی را برای آنها گوشزد کردم و نقشه هرم ترسيم کردم. ياد آوری های لازم را تکرار کردم. بعد هم آمدم سوسنگرد.

تیر بار رحمان
هوا تاريک شده بود نماز خواندم. مقداری غذا خوردم. برادرم اصغر هنوز در مقر بود. رحمان با علاقه خاصی تير بارش را تميز می کرد. شب جمعه بود. در مسجد دعای کميل برگزار شد. پس از اينکه کارها تماما رديف شده بود. بچه ها همديگر را بوسيدند و روانه مسجد شدند. دعا در حال تمام شدن بود. داشتند فيلم برداری می کردند به بچه ها گفتم: در يک نقطه دور هم باشيد بر می گردم. تا وارد مسجد شدم متوجه شدم يکی از برادران به نام حسن زاده کنار ميله ای در وسط حياط ايستاده و در کنارش محمود ياسين، همان برادر عزيزی که در هويزه با هم آشنا شده بوديم قرار دارد.

دیدار یک رفیق و تجلی خاطرات هویزه
يکه ای خوردم، بسيار خوشحال شدم و گفتم: تو محمود ياسين نيستی گفت بله. و با اين صحبت همديگر را در آغوش گرفتيم چند صورتش را بوسيدم. خاطرات هويزه برايم داشت تکرار شد. محمود زياد اصرار می کرد که بايد مرا با خودت ببری به جبهه. بی اندازه اصرار می کرد هر چه گفتم نمی توانم ترا ببرم قبول نمی کرد. بالاخره گفتم: به سعيد بگو. سعيد هم گفت: نمی شود فرمانده عمليات جعفری هم گفت: نمی شود. بشر دوست هم اجازه نداد. بالاخره نا اميد شدم.

انتهای متن/

منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده