خاطره‌ای برگرفته از کتاب«شکارچی تانک»؛
نوید شاهد- «شکارچی تانک» عنوان کتابی است که زندگی‌نامه و خاطرات سردار شهید «کریم مسافری» را روایت می‌کند. چفیه کریم یکی از داستانهای این کتاب به روایت بهجت نادری است که در ادامه می خوانید.

چفیه کریم!

تقریبا 57 سال پیش عروس این خانواده شدم و پا به این خانه گذاشتم، آن موقع کریم یک پسر هفت ساله بود. همه خانواده کنار هم زندگی می‌کردند. 4-3 تا برادر بودند. جاری بزرگی به نام اقدس هم داشتم که با هم غذا می‌پختیم. سفره بزرگی پهن می‌شد از این سراتاق تا آن سر. همه دور آن جمع می‌شدیم. کریم بچه خوبی بود. هر غذایی که جلویش می‌گذاشتیم، بی هر حرف و حدیثی می‌خورد. نمی‌گفت این غذا را می‌خورم و آن یکی را نه. من ومن نمی‌کرد. از این ادا بازی ها نداشت. وقتی می‌خواست برود بیرون، مرا صدا می‌زد و می‌گفت؛ زن داداش بهجت، چیزی لازم دارید، برایتان بگیرم؟

حرف گوش کن بود و بیشتر خریدهای خانه را او انجام می‌داد. ته تغاری خانواده بود دیگه.

***

دخترم لیلا وقتی یک و نیم ساله بود، توی حوض افتاد و نمی دانم چطوری خون توی بدنش یخ زده بود. بزرگترها می‌گفتند؛باید او را گرم نگه داریم...

-اگر می‌توانی او را توی سنگگ داغ بپیچ.

کریم آن موقع ده،دوازده ساله بود.مدام می‌آمد جلوی اتاق و می‌گفت؛ برم سنگگ بگیرم،چیزی لازم نداری؟

منتظر جواب من هم نمی‌شد و بدو از خانه می‌رفت بیرون و نیم ساعت نشده سنگگ گرم توی دست اش برمی‌گشت.

یکی دو روز بچه را توی سنگگ پیچیدم تا حالش خوب شود. مثل خواهر بودم برایش.

***

یک بار که آمده بود مرخصی دیدم از ناحیه سر زخمی شده. به مادرش گفت،دلم نمی‌خواهد زخمی باشم. دوست دارم جانم را فدا کنم. همه خانواده هم آنجا بودند .برای شام قورمه سبزی پخته بودیم. سفره را پهن کردیم و شام را دور هم خوردیم. بعد از شستن ظرفها ما به خانه خودمان برگشتیم. خانه پدر شوهرم‌ یک در بالاتر از منزل ما بود. صبح اول وقت مادر و برادرانش او را از دم در بدرقه کردند. مادرش یک جمله ای را آرام گفت؛انشالله دفعه بعد به سلامت برگردی!

***

من،همسرم و مادر شوهرم در راه برگشت از مشهد بودیم که فهمیدیم آیت الله مدنی به شهادت رسیده اند. با غم و اندوه زیادی رسیدیم به تبریز. مردم آذربایجان ایشان را خیلی دوست داشتند. یک هفته ای از شهادت آقای مدنی نگذشته بود،ت وی خانه مان نشسته بودیم که اکبرآقا بی‌مقدمه از من پرسید؛عکس از کریم داری؟

-میخوای چکار؟

-یکی از بچه ها لازم دارد. نمی شناسی اش.

شور به دلم افتاد. عکس کریم را از توی آلبوم در آوردم و به اکبر آقا دادم. گویا سپاه عکسش را می‌خواست و بعد راز این عکس را فهمیدم.

«زن داداش بهجت. زن داداش...» اینطوری صدایم می‌کرد.

برادران و خواهران و پدرو مادرش برای دیدن پیکرش به معراج شهدا رفتند. من نتوانستم بروم دیدن برادرم. ماندم توی خانه. مثل خواهر بودم برایش. نشد که بروم. برای لحظه ای سر باند پیچی شده کریم، جلوی چشمهایم آمدو زدم زیر گریه و زار زار برای برادرم گریستم. هنوزهم آن تصویر را به خاطر دارم.

مادرش گفته بود؛«انشالله دفعه بعد به سلامت برگردی!

***

کریم چفیه ای داشت که آن را به مادرش داده بودو خانم هم آن چفیه را گذاشته بود توی جانمازش.خانم همیشه می‌گفت؛همیشه وصیت می‌کنم چشمهای من را بعد از فوتم با این چفیه ببندید.

بعد از فوتشان چشم مادرش را با آن چفیه بستند. چفیه کریم.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده