همسر شهید "شهباز کوچک" در خاطره ای می گوید: «آن روز یکی از روزهای نوروز بود. حیاط را با آب و جارو شستم و زیراندازی در ایوان حیاط پهن کردم، ناگهان صدای در زدن به گوشم رسید...»[ متن کامل خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
انتظار در ایوان خانه



یه گزارش نوید شاهد فارس، شهيد "شهباز کوچک" دوم خرداد ماه 1342 در شیراز دیده به جهان گشود. دوران کودکی را در آغوش گرم خانواده سپری کرد. پدر دوست داشت شهباز را به مدرسه بفرستد ولی به علت دور بودن مدرسه از محل زندگی موفق به این کار نشد و شهباز برای امار معاش زندگی به کمک پدر رفت.
 دوران نوجوانی شهباز، همزمان شد با اعتراضات مردم و او نیز در راهپيمايي ها و تظاهرات شرکت می کرد.
سال 1365 جهت کسب علم و دانش به نهضت سواد آموزی رفت. سال 1366 ازدواج کرد و پس از مدتي به خدمت سربازی در سپاه پاسداران رفت. پس از کسب مهارت رزمي و نظامي و آموزش هاي لازم عازم منطقه جنگي شد. وی سرانجام 23 مرداد ماه 1367 به شهادت رسید.

متن خاطره / انتظار در ایوان خانه
همسر شهید "شهباز کوچک" در خاطره ای می گوید: هنوز یک ماهی از ازدواجمان نگذشته بود که شهباز به جبهه رفت. او ابتدا به شلمچه و پس از آن به جبهه های غرب اعزام شد که در یک حمله عراق به حلبچه شیمیایی زد.
چند روزی بود که برای شهباز بسیار نگران بودم. حس می کردم اتفاقی براش افتاده است. خبری از او نداشتم و فقط تنها کاری که از دستم بر می آمد دعا بود.
آن روز یکی از روزهای نوروز بود. حیاط را با آب و جارو شستم و زیراندازی در ایوان حیاط پهن کردم، ناگهان صدای در زدن به گوشم رسید. این صدا، صدایِ در زدن شهباز بود. به سمت در دویدم. در را باز کردم. درست تشخیص داده بودم شهباز بود.
 به دیوار خانه تکیه زده بود، سلام کردم و گفتم: بیا تو. گفت: تو برو منم میام.
با خود گفتم حتما با دوستانش دارد حرف میزند. داخل حیاط ایستاده بودم که دیدم شهباز آهسته آهسته راه می رود و دستش را به دیوار گرفته، او همیشه از جبهه با لباس شخصی می آمد. اما آن روز با لباس بیمارستان بود. سریع به سمتش رفتم.
گفتم: طوری شده؟ گفت: بقیه کجان؟ پدر و مادرم نیستند؟
گفتم: چرا هستند. گفتم: چه اتفاقی افتاده؟ داشتم دستش را میگرفتم که از شدت درد دستش را عقب کشید و گفت برو وسایلم را دم در بیار.
سریع برگشتم  و به دم در رفتم. یک جعبه پر از دارو بود و دو تا عصا. آنها را برداشتم و به داخل آوردم. او برای اینکه من شوکه نشوم آنها را دم در گذاشته بود.

تا یک ماه مرخصی داشت اما هنوز مرخصی اش تمام نشده بود که می خواست به جبهه برود. نتوانستیم او را راضی کنیم که حداقل تا اتمام مرخصی اش بماند. هنوز مرخص اش تمام نشده بود که رفت.

او پس از آن چندین باری به مرخصی آمد و در آخرین مرخصی، سه روز به جبهه رفته بود که شهید شد. اما ای کاش قبل از شهادت می فهمید که به زودی پدر خواهد شد.

انتهای متن/
منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده