يکشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۹ ساعت ۱۶:۲۸
نوید شاهد - همرزم شهید "حبیب پالاش" خاطره‌ای از همرزم شهیدش نقل می‌کند که بیانگر لحظه‌های حمله و مقاومت در مقابل دشمن می‌باشد. نوید شاهد خوزستان شما را به مطالعه بخشی از خاطرات دعوت می‌کند.

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید حبیب پالاش پنجم ارديبهشت 1348 ، در شهرستان دزفول به دنيا آمد. پدرش احمد، معمار بود و مادرش طاهره نام داشت. دان شآموز اول متوسطه بود. از سوي بسيج در جبهه حضور يافت. بيست و یکم بهمن 1364 ، در اروندكنار بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيد. مزار او در شهيدآباد زادگاهش واقع است.

متن خاطره:

عملیات والفجر8 بود. بچه ­ها از اروند عبور کرده بودند. خط دشمن شکسته شده بود. نیروها در حال پدافند در منطقه آزاد شده ساحلی بوده و گروه گروه آماده پاکسازی سنگرهای دشمن می­ شدند. یکی از تیربارهای دشمن زمین­گیرمان کرده بود. خوابیده بودیم روی زمین. سرت را بلند می­کردی، فاتحه­ ات خوانده بود.  مانده بودیم چه کنیم با این تیربار و تیربارچی ­اش. باید جلو می­ رفتیم و کار را یکسره می­کردیم تا شیرینی پیروزی­مان کامل شود. دقایق سپری می­ شد و تیربارچی مدام آتش تیربارش را به سمت بچه ­ها می چرخاند. یک لحظه دیدیم تیربار ساکت شد.

گفتیم شاید قطار فشنگش تمام شده است. اما نه. چند دقیقه سپری شد اما خبری از رگبارهای آتشین نبود. آرام سرم را بالا آوردم. دیدم خبری نیست. بلند شدم و نشستم. هوا تاریک بود. درآن تاریکی از دور به صورت سایه دو نفر را دیدم که دارند به ما نزدیک می­ شوند. یکی با قد بلند و یکی با قد کوتاه، آرام آرام به سمت ما می ­آمدند و آنکه قد کوتاهتری داشت، یک دستش را آنقدر بالا آورده بود که رسیده بود پس کله آنکه قدبلندتری داشت.

مات این صحنه مانده بودم. کل ذهنم علامت سوال بود.  بچه ها ایست دادند که صدا از طرف مقابل بلند شد : «نزنین ها . . . منم . . حبیب . ..  حبیب پالاش . . .  نزنین ها . . . »

سایه ها که جلوتر رسید دیدم حبیب پالاش است که گوش یک عراقی را گرفته است وآنقدر قد سرباز عراقی از او بلندتر است که به زحمت توانسته است دست خود را به گوش او برساند.

حبیب گوش سرباز عراقی را که حسابی ترسیده بود ول کرد و تحویل بچه­ ها داد.

گفتیم: «این دیگه  کیه ؟ چطوری گرفتیش؟»

حبیب گفت: « تیربارچیه. بی سرو صدا رفتم منطقه رو دور زدم و رفتم از پشت گوشش رو گرفتم و آوردم اینور»

نمی دانستیم بخندیم به این صحنه یا متعجب بمانیم از شجاعت حبیب.

به حرف هم ساده نبود که یک بسیجی 16ساله، برود و گوش یک تیربارچی عراقی را بگیرد و از پشت تیربارش ، به اسارت درآورد.

خداییش به حرف هم ساده نبود، چه برسد به عمل.

یک لحظه صحنه چند شب پیش مقابل چشمانم نقش بست.

فرمانده ما جناب آقای فضیلت داشت برای عملیات به بچه­ ها روحیه می ­داد و اینگونه سخن می­ گفت: «ما با قدرت ایمان و توکل بر خدا و روحیه ناب شهادت طلبی می­توانیم پشت دشمن را به خاک بزنیم. شما با روحیه و شجاعتی که دارید می توانید بروید و گوش تیربارچی­ های عراقی را بگیرید و از پشت تیربار بلند کنید».

اگر چه آقای فضیلت، آن شب، این حرف را به عنوان مثال برای روحیه دادن به رزمندگان مطرح کرد، اما من شب عملیات در فاو ، به چشم خویش دیدم  که حبیب پالاش ، مثال را به واقعیت تبدیل کرد.

فرمانده هم بجز سکوت، هیچ پاسخی در مقابل کار بزرگ حبیب نداشت.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده