خاطره ای از حمید شفیعی
نوید شاهد- خاطره ای از حمید شفیعی در مورد دو شهیدی که تاریخ پیدا شدن پیکرشان را در خواب معین کردند.

کرامات شهدا- معراج روحانی/ خاطره ای از حمید شفیعی

 نوید شاهد: در سال 1362 بعد از عملیات خیبر، لشکر ثارالله در محور شلمچه مسقر شد. بین مواضع رزمندگان اسلام و دشمن حدود چهار کیلومتر آب فاصله بود و رزمندگان برای شناسایی مواضع دشمن می بایست ازآن عبور کنند. یک شب که با موسایی پور و صادقی که هر دو لباس غواصَی داشتند، به شناسایی رفته بودیم، آنها از ما جدا شدند و به جلو رفتند. بعد از مدتی که تأخیر کردند، فکر کردیم کار شناسایی شان طول کشیده، لذا منتظرشان ماندیم، وقتی تأخیرشان طولانی شد فهمیدیم برایشان اتفاقی افتاده است. با قایق به جلو رفتیم. هرچه گشتیم اثری از آنها نبود. وقتی کاملاً از پیدا کردنشان نا امید شدیم و فرصت زیادی هم برای مراجعت نداشتیم بدئ نآنها به عقب برگشتیم. حسین یوسف اللهی با دیدن قایق ما به جلو آمد. وقتی ماجرا را برای او تعریف کردیم، خیلی از این قضیه ناراحت شد. شهادت بچه ها یک مصیبت بود و اسارتشان مصیبتی دیگر. و آن مصیبت این بود که منطقه با اسارت بچه ها لو می رفت و امکان عملیات نبود. حسین سعی کرد هر طور شده خبری از بچه ها بگیرد. او ما را برای پیدا کردن بچه ها به اطراف فرستاد ولی همه دست خالی برگشتیم.

حسین به خاطر حسَاسیت موضوع با حاج قاسم سلیمانی فرمانده لشکر تماس گرفت و او را در جریان این قضیه گذاشت. حاج قاسم هم خودش را سریعاً به جلو رساند و با حسین به داخل سنگری رفت و مشغول صحبت شدند، وقتی بیرون آمدند حسین را خیلی ناراحت دیدم، پرسیدم: چی شد؟ گفت: حاجی می گوید چون بچه ها لباس غواصی داشته اند، احتمال اسارتشان زیاد است. لذا ما باید زود قرار گاه مرکزی را خبر کنیم. پرسیدم: می خواهی چه کار کنی؟ گفت: من امشب تکلیف لشکر و این دو نفر را روشن می کنم و فردا می گویم برای آنها چه اتفاقی افتاده است.

بعد از اینکه حاج قاسم رفت،باز بچه ها با دوربین همه جا را نگاه کردند و تا جایی که امکان داشت جلو رفتند، ولی فایده ای نداشت. صبح روز بعد که در محوطۀ مقر بودیم، حسین را دیدم که با خوشحالی به من می گفت: هم اکبر موسایی پور را دیدم و هم صادقی را پرسیدم کجا هستند؟ گفت: جایی نیستند. دیشب آنها را در خواب دیدم که هر دو آمدند. اکبر جلو بود و حسین پشت سر او. بعد گفت: چهرۀ اکبر خیلی نورانی تر بود می دانی چرا؟ گفتم: نه. گفت: اکبر اگر توی آب هم بود نماز شبش ترک نمی شد. ولی حسین این طور نبود. نماز شب می خواند ولی اگر خسته بود نمی خواند، دلیل دیگرش هم این بود که اکبر نامزد داشت و به تکلیفش که ازدواج بود عمل کرده بود. ولی صادقی مجرد مانده بود. بعد گفت: دیشب اکبر توی خواب به من گفت: ناراحت نباشید عراقیها ما را نگرفته اند، ما برمی گردیم. پرسیدم: اگر اسیر نشده اند چطور بر می گردند؟ گفت: احتمالاً شهید شده اند و جنازه هایشان را آب می آورد. پرسیدم: حالا کی می آیند؟ گفت: یکی شب دوازدهم و دیگری شب سیزدهم. پرسیدم: مطمئن هستی؟ گفت: خاطرت جمع باشد. شب دوازدهم از اول مغرب مرتب لب آب می رفتم و به منطقه نگاه می کردم که شاید خواب حسین تعبیر شود و آب جنازۀ بچه ها را بیاورد ولی خبری نمی شد. اواخر شب خسته و ناامید به سنگر برگشتم و خوابیدم. حوالی ساعت 4 صبح با صدای زنگ تلفن صحرایی از خواب پریدم. اکبر بختیاری که آن شب نگهبان بود مضطرب و شتابزده گفت: حاج حمید زود بیا اینجا یک چیزی روی آب است و به این سمت می آید. حاج اکبر مسؤول خط و حسین هم لب آب ایستاده بود. مدتی صبر کردیم، دیدیم جنازۀ شهید صادقی روی آب است. حسین جلو رفت و آن را از آب گرفت. شب سیزدهم هم حدود ساعت دو یا سه شب بود که موج های آب پیکر اکبر را به ساحل آورد و خواب حسین کاملاً تعبیر شد.

منبع: کتاب لحظه های آسمانی/ غلامعلی رجایی/ناشر: نشر شاهد

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده