ناصر رستمی فرزند شهید توفیق:
شنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۹ ساعت ۱۴:۱۶
همه انتخابهای تو در زندگی درست بود و می‌دانم که می‌دانستی آن ماشین که در روستای باغچله" سوارش شدی در بهشت پیاده خواهی شد. آنچه خواندید بخشی از دلنوشته فرزند شهید توفیق رستمی است، توجه شما را به خواندن متن کامل آن دعوت می‌کنیم.
قافله‌ای به مقصد بهشت
نوید شاهد کردستان؛ پدر جان هنوز هم در یادم هستی که چطور با دستهای مهربانت نوازشم کردی و مرا در آغوشت گرفتی.

هنوز هم بوی عطر بدنت از آن وقتی که من را به آغوش گرفتی حس می‌کنم. یادم نمی‌رود که چطور صورت مهربانت را به صورت کوچک من نزدیک کردی و مرا بوسیدی، هیبت تو با آن تفنگ و گلوله‌ها و نارنجکهایی که با خود بسته بودی واقعا" دشمن شکن بود.

هنگامی که خواهرم گریه می‌کرد ادایش را در می‌آوردی تا او را بخندانی، با بچه ها،کهنسالان و جوانان مثل خودشان رفتار میکردی و همه تو را دوست داشتند.

قبل از رفتنت به مادرم دوباره گوشزد کردی که اگر من رفتم بچه هایمان را با آبرو و عزت تربیت کن و این بچه‌ای هم که در راه است، من حس می‌کنم پسر باشد، اگر حدسم درست بود اسمش را ناصح بگذار.

هنگامی که چشمان تو و مادرم را دیدم که برق میزد حس کردم که این نگاه کردن آخرین دیدار است و تو برای آخرین بار من و خواهرم را در آغوشت گرفتی و یک دور چرخاندی و رفتی.

رفتنت هم قشنگ بود مدام به پشت سرت نگاه می‌کردی و دستانت را تکان می‌دادی تا اینکه از پیچ کوچه گذشتی.

صدای ماشین سپاه را شنیدم که حرکت کرد و تو را با خود برد، دیگر تو را ندیدم ، تا اینکه در تابوت آرام و راضی در خون خود خفته بودی.

آنروز قبل از اینکه خبر شهادت تو را به مادرم بدهند همگی خوشحال در خانه نشسته بودیم من و خواهرم بازی می کردیم و مادرم در حال تدارک شام بود. شامی که هرگز نخوردیم.

آری آن وقت بود که آقای ابراهیم دوست پدرم که او هم همراه پدرم به جبهه رفته بود زنگ در را زد و من حس کردم که پدر جان تویی، بسرعت در را باز کردم ولی آقای ابراهیم با قد و بالای بلندش همانند تو جلو در بود، خبری از تو نبود به دقت اطراف در را پاییدم اما انگار آقای ابراهیم تنهای تنها بود. بی صبرانه گفتم پس بابام کجاست. او که آمده بود طوری خبر شهادت تو را بگوید که ما ناراحت نشویم و فقط بگوید زخمی شده است.

اما با دیدن من کنترلش را از دست داد و بغض گلوش ترکید و با صدای بلند گریه کرد من هم گریه کردم می‌دانم که تو حالا من را می‌بینی، میبنی که چکار می‌کنم و رفتارم چگونه است.

از لحظه شهادتت تا آلان مراقب ما هستی، یادت هست در بیمارستان بالای سرت آمدم و گونه راستت را بوسیدم همانطور که تو گونه راست من و خواهرم را بوسیدی؟

آنروز جمعیت زیادی برای تشییع پیکر پاک تو و همرزمانت که همراه تو شهید شده بودند در جلو بيمارستان بودند و با سر دادن شعار های: الله اکبر خمینی رهبر ، شهیدان زنده‌اند الله اکبر ، به خون آغشته‌اند الله اکبر، تورا تا منزل ابديت بدرقه کردند.

کاش آنوقت که با ما خداحافظی کردی و رفتی ما همگی همراه تو می‌آمدیم، تو می‌گفتی من هرکجا بروم شماها را با خودم می‌برم، اما تو ما را جا گذاشتی. مادرم می‌گفت او هیچ وقت بدقول نبوده و مطمئن باشید او پیش خداست و برای ما دعا می‌کند.

فصل بهار بود و فصل شگفتن لاله‌ها، خانه ما فصل خزان بود و رخت عزا، ولی این خزان زیاد طول نکشید و یک ماه بعد از رفتنت برادرم متولد شد و خانه ما باز بوی شگفتن و تولد پیدا کرد و همانطور که گفتی اسمش را ناصح گذاشتیم.

ناصحی که بتواند مثل تو و همانند تو مردم را به نیکی راهنمایی کند و خیرخواه مردم باشد.

تو رفتی برادرم آمد، انگار خدای مهربان تو را دوباره آفرید و به ما هدیه داد. صورت برادرم همانند صورت تو نورانی و درست به شکل خودت است.

پدر جان تو با رفتنت فقط ما را داغدار نکردی بلکه مردم این دیار، کوچک و بزرگ، پیر و جوان، همه و همه، هرکس که تو را می‌شناخت، داغدار شد.

آنگاه که پیشوا، امام و رهبرت طاغوت را در هم شکست و تلاءلو نور انقلاب اسلامی خانه تورا هم روشن کرد به ندای خمینی بت شکن (ره) لبیک گفتی و با ندای «اشهد ان لا اله الا الله» بر دشمنان تاختی.

با پیوستن به صف سبز قامتان سپاه پاسداران مجاهدت‌ها کردی و در مکتب عشق با بالاترین نمره از دروازه شهادت گذشتی.

آری تو در یازدهم فروردین ماه سال 1361پیش خدا رفتی، برفها نیز برایشان سخت بود که از تو دل بکنند، بر مزارت خودنمایی می‌کردند.

فصل بهار تمام شد و سالها از آن وقت می‌گذرد و هر سال بر روی مزارت لاله‌های سرخ میروید. هرگاه به دیدنت می آیم و تو را در کنار همرزمانت خفته در خاک می‌بینم و پرچمی را که بر روی مزارت بر افراشته شده است، می‌بینم به خود می‌بالم که فرزند تو هستم.

نه تنها من بلکه تمام ملت ایران به تو و امثال تو افتخار میکنند.

این خاکی که تو در آن آرمیده‌ای مدیون توست و از روی شما شهدا خجالت زده و شرمسار است. هر از گاهی که یکی از همرزمانت خاطرات شیرین دوران دفاع مقدس و نبرد با دشمنانمان را برایم تعریف می‌کنند، به گونه ای از رشادتها و دلاوری‌هایت صحبت می‌کنند، دوست دارم با صدای بلند زار زار گریه کنم و درد دلهایم را که سالهاست در گوشه دلم جا خوش کرده، بیان کنم.

آری تو یک پیشمرگ برای انقلاب اسلامی بودی و امام عزیز فرمود: "شما پیشمرگان مسلمان دین خود را به اسلام ادا کردید."

آنروز که آقای عبدالمحمد مرادی همرزم جانبازت خاطره شهادت تو را برایم تعریف کرد دانستم که واقعا " عاشق شهادت بودی و برای شهادت سر از پای نمی‌شناختی او میگفت: هنگامی که دشمن را در روستای " باغچله " حومه شهرستان سقز شکست دادیم و ضربه کاری به آنها وارد کردیم، ستونها به قصد برگشتن به پایگاه سوار ماشین ها شدند پدرت در ماشین آخری بود و جمعا" ۱۰ ماشین بودیم که تمام نیروها سوار آنها شده بودیم و پشت سرهم و با نظم حرکت می‌کردیم، ماشینهای جلوی بوق میزدند و در عقب که پدرت در آن ماشین بود صدای شادی مضاعفتری بود. همانطور که خوشحال پیچ و خم جاده خاکی را طی می‌کردیم ناگهان صدا انفجار مهیبی ما را به خود آورد، با توقف ماشینها متوجه شدیم آخرین ماشین با انفجار مینی که ضد انقلاب کار گذاشته بودند آتش گرفت و کلیه سرنشینان آن شهید شدند.

تو در آن هنگام با شادی پس از شکست دشمنان اسلام و انقلاب به شهادت رسیدی همانطور که آرزویت بود. بله پدر جان صدای انفجار مین صدای یک انفجار معمولی نبود بلکه صدای طبل خوش آهنگ ورود کاروانیان بهشت بود که چطور پر گشودید و به خدا پیوستید.

همه انتخابهای تو در زندگی درست بود و می‌دانم که می‌دانستی آن ماشین که در روستای باغچله" سوارش شدی در بهشت پیاده خواهی شد.

سلام بر تو و یارانت، اکنون بعد از آن سالها مادرم مارا که امانت‌های تو بودیم با آبرو و عزت تربیت کرد. حالا برادر کوچکم درست شبیه خود توست و گاهی فکر میکنم شاید خودتو باشی...

ناصر رستمی فرزند شهید توفیق رستمی


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده