على ‏اكبر حسين ‏پور برزشى - فرزند حسين - در دوّم خرداد ماه سال 1335 در شهرستان مشهد متولّد شد. مادرش مى ‏گويد: «قبل از تولّدش خواب ديدم كه سيّدى به نزد من آمدند و گفتند: فرزندت پسر است، سرش علامتى دارد، شخص بزرگى مى‏ شود، نامش را على ‏اكبر بگذاريد. ما آن موقع نمى ‏دانستيم كه شهيد يعنى چه؟ از شهيد چه كسى بزرگ ‏تر مى ‏تواند باشد؟»

زندگی نامه شهید علی اکبر حسین پور برزشی(عکس ندارد)

نویدشاهد: على ‏اكبر حسين ‏پور برزشى - فرزند حسين - در دوّم خرداد ماه سال 1335 در شهرستان مشهد متولّد شد.

مادرش مى ‏گويد: «قبل از تولّدش خواب ديدم كه سيّدى به نزد من آمدند و گفتند: فرزندت پسر است، سرش علامتى دارد، شخص بزرگى مى‏ شود، نامش را على ‏اكبر بگذاريد. ما آن موقع نمى ‏دانستيم كه شهيد يعنى چه؟ از شهيد چه كسى بزرگ ‏تر مى ‏تواند باشد؟»

كودكى آرام بود.

براى يادگيرى قرآن به مكتب رفت. بعد از دو ماه خواندن قرآن را آموخت و استادش او را بسيار تشويق مى‏ كرد.

سه سال از دوره‏ى ابتدايى را در مدرسه‏ ى عسكريّه و دو سال ديگر را در مدرسه‏ ى جواديّه گذراند. شاگرد زرنگى بود و به همين خاطر عكسش را در تابلوى اعلانات جلوى در مدرسه نصب كرده بودند.

پس از آن در هنرستان در رشته ‏ى برق تحصيل نمود. پس از اخذ ديپلم در مغازه‏ ى الكتريكى به كار مشغول شد.

زمانى كه در مدرسه به آن ‏ها غذا و يا خوراكى مى ‏دادند، او آن‏ها را به بچّه‏ هاى ديگر مى ‏داد. با كت و شلوار به مدرسه نمى ‏رفت. مى ‏گفت: «ممكن است بچّه‏ ها نداشته باشند و وقتى مرا بينند ناراحت شوند.» او شلوار نو را با پيراهن كهنه مى ‏پوشيد.

به پدر و مادرش احترام مى‏ گذاشت. اگر از خواهر و برادرانش كسى بلند با پدر و مادرش صحبت مى ‏كرد، به آن‏ ها تذكّر مى ‏داد و مى ‏گفت: «شما بايد احترام پدر و مادر را داشته باشيد و خجالت بكشيد كه با آن ‏ها بلند صحبت مى ‏كنيد.» با افراد خانواده بسيار مهربان بود. خواهرش را براى گردش بيرون مى ‏برد.

منصوره حسين پور - خواهر شهيد – مى ‏گويد: «ايشان حديث و آيه ‏هاى كوتاه قرآن را روى برگه مى ‏نوشتند و به ما مى ‏دادند تا آن‏ ها را حفظ كنيم و اگر حفظ مى ‏كرديم برايمان جايزه مى ‏گرفتند. من يك دعا را حفظ كرده بودم كه ايشان بسيار خوشحال شدند و براى من جايزه گرفتند.»

در كارهاى خانه به پدر و مادرش كمك مى ‏كرد. نسبت به حلال و حرام مقيّد بود.

در اوقات فراغت علاوه بر ساختن كاردستى مجلّه‏ هاى سپاه دانش، كتاب‏ هاى سياسى - علمى، كتاب‏ هاى شهيد مطهّرى، رساله ‏ى امام، اصول كافى، مكارم الاخلاق و بيشتر كتاب ‏هاى تخصصى رشته‏ ى برق را مطالعه مى ‏كرد. همچنين به ورزش شنا مى‏پرداخت.

به نماز اوّل وقت و نظم در كارها مقيّد بود و ديگران را هم تشويق مى ‏كرد.

علاقه ‏ى زيادى به تعمير وسايل برقى داشت. وسايل مختلفى را هم درست مى ‏كرد. از جمله دستگاه بيسيمى درست كرده بود كه به وسيله ‏ى آن با پسر همسايه در آن طرف خيابان صحبت مى ‏كرد. همچنين وسيله ‏اى درست كرده بود كه با گرفتن نيرويى از زمين لامپ‏ ها روشن مى ‏شد.

به وسيله يك دستگاه ضبط بزرگ و چند ضبط كوچك نوارهاى امام را تكثير مى ‏كرد و در اختيار ديگران قرار مى ‏داد. با بيسيم مكالمات ساواك را مى ‏شنيد كه يك بار به او شكّ كردند و با رفتن به منزلش و تمام وسايل او را گشتند، ولى چيزى نيافتند. على ‏اكبر اعلاميّه پخش مى ‏كرد، به راهپيمايى مى ‏رفت و با ماشينى كه داشت، تمام خانواده ‏اش را نيز به تظاهرات مى ‏برد. شب‏ ها در پشت بام «الله ‏اكبر» مى ‏گفت.

زهرا اسود يزدى - مادر شهيد – مى ‏گويد: «وقتى كه او اللّه اكبر مى‏ گفت. همه‏ ى همسايه ‏ها از خانه ‏ها بيرون مى‏ ريختند و اللّه اكبر مى‏ گفتند. در همسايگى ما كسى بود كه در كاخ شاه آشپز بود. در خانه‏ ى او همه‏ ى همسايه‏ ها جمع مى‏ شدند و اللّه اكبر مى ‏گفتند.»

برادر شهيد - محمّدابراهيم حسين پور – مى ‏گويد: «نوارهاى امام را به خانه مى ‏آورد و به توزيع اعلاميّه‏ هاى امام مى ‏پرداخت. ساواك به او شك كرد و مورد تعقيب بود. ساواكى ‏ها به خانه آمدند و همه جا را گشتند، ولى چيزى نيافتند. از نوارهاى امام در ضبط بود. آن ‏ها ضبط را روشن كردند و به لطف خدا من و خواهرم گفتيم صداى آقاى فلسفى است و آن ‏ها متوجّه نشدند كه نوار مال امام است.»

به پخش عكس‏ هاى امام و چسباندن آن ‏ها به در خانه ‏ها مى ‏پرداخت. از راهپيمايى‏ ها عكس مى ‏گرفت و براى تبليغات از آن‏ ها استفاده مى ‏كرد.

پدر شهيد - حسين حسين پور – مى ‏گويد: «در زمان طاغوت هر جا كه براى سيم‏ كشى مى ‏رفتند، اگر در آن خانه تلويزيون بود، غذا نمى‏ خوردند. مى ‏گفتند: جايى كه تلويزيون باشد، ملائكه پا نمى ‏گذارند. تلويزيون حرام است.»

بسيار شجاع بود. از ساواكى‏ ها نمى ‏ترسيد. حرفش را مى ‏زد و خدا هم كمكش مى ‏كرد. از ساواك متنفرّ بود. با افرادى كه در جلسات قرآن حضور داشتند رفت و آمد مى ‏كرد. نوارهاى آقاى كافى و فلسفى را گوش مى‏ داد.

در اوايل انقلاب با عدّه‏اى از هم سن و سالانش به نگهبانى از منازل همسايه‏ ها می ‏پرداخت. تمام خانه ‏هاى محل را سيم ‏كشى كرده بودند و توسط يك زنگ كه در پايگاه اصلى وصل بود، مى ‏توانستند در صورت مشكل همسايه ‏ها را كمك نمايند و على‏اكبر حسين‏پور در اين كارها هميشه پيشقدم بود.

دوّمين كميته را در مسجد جوادالائمه (ع) تشكيل دادند و در آن‏جا به محافظت از محلّه و يا هر جايى كه نياز بود مى‏ پرداختند. در آن كميته كسانى بودند كه بعد وارد سپاه شدند و يا در جبهه ها به شهادت رسيدند.

با تأسيس بسيج وارد اين نهاد شد. تمام وقتش در خدمت بسيج بود. به نگهبانى مى‏ پرداخت و بعد از مدّتى به سپاه پاسداران انقلاب اسلامى پيوست. هر جا كه نگهبانى سخت ‏تر بود او هميشه پيشقدم مى‏ شد.

بعد از پيروزى انقلاب اسلامى به صورت خبرنگار فعّاليّت مى ‏كرد و از تظاهرات و راهپيمايى‏ ها عكس مى ‏گرفت.

بعد از مدّتى مسئول برق كل سپاه شد. كارهاى مخابراتى سپاه را هم او انجام مى‏ داد. هر كارى كه توسّط ايشان صورت مى ‏گرفت، براى اوّلين بار بود كه در سپاه انجام مى‏ شد. دوست داشت به تكنيك‏ هاى روز دست يابد. در رشته ‏اش مبتكر بود. طرّاحى سايت‏ ها، انتخاب سايت‏ ها، روى ارتفاعات و طريقه ‏ى نصب آن ‏ها همه از محاسبات او بود.

از وسايل سپاه استفاده‏ ى شخصى نمى ‏كرد و بسيار مقيّد بود.

حسين حسين ‏پور - پدر شهيد - مى‏ گويد: «من به ايشان گفتم: دوست دارم شما را در لباس سپاه ببينم. لباس سپاه را پوشيدند و دوباره از تن در آوردند، چون نمى‏ خواست كارهايش ريايى باشد. فقط در محلّ كارش لباس سپاه را مى ‏پوشيد. مى‏ گفت: اين لباس مال محلّ كارم است.»

به روحانيّون علاقه داشت. منصوره حسين ‏پور - خواهر شهيد - مى‏ گويد: «همسر من روحانى است. وقتى كه ايشان به خواستگاريم آمدند، برادرم در جبهه بودند. وقتى قضيّه را به برادرم گفتم. على‏ اكبر گفت: چون ايشان روحانى است، چيز زيادى را مطالبه نكنيد. مشكلات را تا جايى كه مى ‏توانست حل مى ‏كرد.»

به جلسات قرآن مى‏ رفت. در دعاى كميل، ندبه، نماز جمعه شركت مى‏ كرد. خواهر شهيد - منصوره حسين پور – مى ‏گويد: «به نماز جمعه بسيار اهميّت مى ‏داد. وقت نماز كه مى‏ شد هر كارى كه داشت آن را ترك مى‏ كرد و به نماز جمعه مى ‏رفت. يك بار كه مى ‏خواست به نماز جمعه برود، پاچه ‏ى شلوارش را من قيچى كرده بودم تا آن را درست كنم و وقت نماز جمعه بود و عجله داشت كه با همان شلوارى كه سوزن ميخى زده بودم به نماز جمعه رفت.» اهل تجمّلات نبود.

مادر شهيد مى ‏گويد: «بعضى شب‏ها از خواب بيدار مى‏ شد، وضو مى ‏گرفت و نماز مى‏ خواند. به او مى‏ گفتم: مگر نمازت را نخوانده ‏اى؟ مى‏ گفت: نه. ولى متوجّه مى‏ شدم كه نماز شب مى‏ خواند.»

بعد از هر نماز قرآن مى‏ خواند. به نماز اوّل وقت بسيار اهميّت مى ‏داد.

احمد كهدويى - دوست شهيد - مى‏ گويد: «آقاى حسين پور فردى منظّم، دقيق، تميز و نمونه بود. محل كارمان يكى بود. هر روز با هم بوديم. در راه اگر اذان مى‏ گفتند، همان‏ جا نگه مى ‏داشت، به مسجد مى‏ رفت و نماز را سر وقت مى‏ خواند.»

فردى بود كه هر روز صبح زيارت عاشورا مى‏ خواند. شب ‏هاى جمعه يا در حرم مطهر امام رضا(ع) يا در مهديّه و يا در مزار شهدا بود.

همسر شهيد مى ‏گويد: «آرزو داشت به مكّه برود فقط براى زيارت و مى‏ گفت: اگر به مكّه برويم هيچ سوغاتى نمى ‏آوريم. دوست داشت به زيارت امام حسين(ع) برود. مى‏ گفت: دوست دارم در ماه محرّم و در روز عاشورا و تاسوعاى امام حسين(ع) روضه بخوانم. هميشه اين دعاها را مى ‏گفت: خدايا، حلاوت عبادت را به ما بچشان، خدايا گناهان ما را ببخش.»

با شروع جنگ تحميلى براى دفاع از ميهن و اسلام به جبهه ‏هاى حق عليه باطل شتافت. براى رضاى خدا به جبهه رفت. مى‏ گفت: «بايد دينى را كه به انقلاب و امام دارم ادا نمايم.»

براى دفاع از دين، ناموس و اسلام جبهه را بر همه چيز ترجيح داد.

در عمليّات‏ هاى فتح بستان، والفجر يك، والفجر مقدّماتى، كربلاى 4 و 5 حضور داشت.

تمام وقتش را صرف كارهاى جبهه مى ‏كرد. به دنبال كارهاى عمليّات بود و استراحت نداشت. مى‏ گفت: «كار واجب ‏تر است.» به سركشى از واحدهاى مخابراتى لشكر از نظر تعميراتى، جوشكارى و غيره مى ‏پرداخت.

مدّتى مسئول مخابرات تيپ جوادالائمه(ع) بود و بعد مسئول مخابرات تيپ ويژه‏ ى شهدا شد. قائم مقامى سپاه سوّم قدس را نيز برعهده داشت.

در جبهه ابتكاراتى داشت؛ در عمليّات والفجر 8 با كمك يكى از مهندسين سپاه توانستند بيسيمى را اختراع كنند كه مى ‏توانستند مكالمات دشمن را بشنوند.

در پشت جبهه به تعمير بيسيم‏ هاى خراب مى ‏پرداخت.

او پيروزى اسلام را مى ‏خواست. بسيار فعّال بود و بسيارى از ارتشيان و سپاهيان مى ‏خواستند كه با آن‏ ها همكارى كند.

اگر كسى به امام، شهدا و انقلاب حرفى مى‏ زد، بسيار ناراحت مى ‏شد.

منصوره حسين پور - خواهر شهيد - مى‏ گويد: «از جبهه چيزى نمى ‏گفت. مى‏ گفت: نبايد راز جبهه را گفت. ايشان فقط يك ‏بار از معجزه ‏اى كه در يكى از عمليّات ‏ها رخ داده بود، براى ما تعريف كردند و گفتند: در منطقه ‏اى كه بوديم هوا بسيار سرد بود و بايد نيروها را به پشت جبهه مى‏ برديم، همچنين مهمّات و وسايل را با الاغ به پشت جبهه منتقل مى‏ كرديم. شب بود و جايى ديده نمى‏ شد. مسير را چند بار رفتيم و آمديم، مشكلى نبود. صبح كه نيروها را به پشت جبهه مى ‏برديم، الاغ ‏هايى كه وسايل را حمل مى‏كردند روى مين رفتند كه ما متوجّه شديم اين منطقه پر از مين است. با وجودى كه شب ما همين مسير را چندبار رفته بوديم. اين معجزه‏ ى خداوند بود كه الاغ ‏ها از بين بروند و نيروها سالم بمانند و شب هيچ اتفّاقى نيفتد.»

با افراد مجموعه ‏اش بسيار رفتارش خوب و از حق و حقوق آن ‏ها دفاع مى ‏كرد. اهل شوخى بود. بسيار منظّم بود. در كارهاى نظامى كه نظم بزرگ ‏ترين امتياز را دارد، او اين امتياز را داشت.

همسر شهيد مى ‏گويد: «وقتى از ايشان سؤال مى‏ كرديم كه مسئوليّت شما در سپاه چيست؟ مى ‏گفتند: يك فرد عادى. سمتشان را تا زمان شهادت نفهميديم. بعد از شهادت ايشان فهميديم كه قائم مقام فرمانده‏ ى مخابرات بودند. بسيار متواضع بودند. با اين كه مرخّصى زيادى را طلبكار بودند، ولى هيچ وقت به مرخّصى طولانى مدّت نمى ‏آمدند.»

در سال 1363 با خانم محبوبه پارسائيان پيمان مقدّس ازدواج بست. مدّت زندگى مشترك آن‏ها سه سال بود. همسرش مى ‏گويد: «ايشان پاسدار بودند و من چون پاسداران را دوست داشتم و او فردى با ايمان بود، جواب مثبت دادم.» در روز تولّد امام حسين(ع) عقد كرديم. ايشان به من گفتند: «اشكالى ندارد كه من با لباس سپاه سر سفره‏ ى عقد بنشينم.» گفتم: «من افتخار مى‏ كنم.»

ثمره‏ى ازدواج آن‏ ها يك پسر است كه در تاريخ 1364/3/26 به دنيا آمد. نام فرزندش را به ياد بود برادر شهيدش هادى گذاشت.

با همسرش بسيار مهربان بود و تا همسرش سر سفره ‏ى غذا نمى ‏آمد، لب به غذا نمى ‏زد.

همسر ايشان مى ‏گويد: «به نماز مقيّد بود. در سر سفره ‏ى عقد از من پرسيدند: آيا نمازتان را خوانده ‏ايد؟ تا صداى اذان را مى‏ شنيدند، بلند مى ‏شدند، وضو مى ‏گرفتند و نمازشان را مى ‏خواندند. به من هم مى‏ گفتند: شما بياييد نمازتان را بخوانيد. بعد از مراسم عقد، اوّلين جايى كه رفتيم حرم مطهّر امام رضا(ع) بود.»

همچنين مى ‏گويد: «من به ايشان احترام مى ‏گذاشتم، و در انجام هر كارى سعى مى ‏كردم از ايشان اجازه بگيرم. خانواده‏ ى مادرم مى خواستند به عروسى بروند و من آن جا بودم. از شهيد - كه در اسلام آباد بود – مى ‏خواستم اجازه بگيرم كه با خانواده ‏ام به عروسى بروم. ايشان به شوخى گفتند: تو از آن جا تلفن كرده‏ اى كه اجازه بگيرى؟ بعد گفتند: نه. ولى دوباره گفتند: شوخى كردم برويد. من حرف ايشان را قبول كردم، ولى نتوانستم به عروسى بروم. وقتى فهميدند كه من به عروسى نرفته‏ ام، گفتند: خداوندا، تو را شكر كه همسرى خوب نصيب من كرده ‏اى، كمكم كن تا همسرى خوب برايش باشم. كتاب ‏هاى مكارم الاخلاق و اصول كافى را برايم خريده بودند تا مطالعه كنم. در خواندن قرآن مشكل داشتم كه ايشان به من قرآن را ياد دادند.

به كلاس احكام مى‏ رفتم. به ايشان گفتم: دوست دارم كه درسم را ادامه دهم. كتاب ‏هاى درسى براى من تهيّه مى‏كردند تا ادامه تحصيل دهم. اگر خودشان در منزل نبودند به خانواده‏ام سفارش مى‏كردند: از آموزش و پرورش وقت امتحان را سؤال كنيد كه همسرم در جلسه‏ى امتحان شركت كند. حتّى رانندگى را نيز به من ياد دادند. مى‏گفتند: بايد همه كار ياد بگيريد تا در صورت لزوم از آن‏ها استفاده نماييد.»

همسر شهيد مى ‏گويد: «زمان رفتن ايشان به جبهه به بدرقه ‏شان رفته بودم كه ايشان گفتند: مبادا گريه كنيد، دوست دارم هميشه با لب خندان به بدرقه ‏ام بيايى. با اين كه من ناراحت بودم ولى ظاهرم را شاد نشان مى ‏دادم.»

همچنين مى ‏گويد: «زمانى كه پسرم بزرگ‏ تر شد، همراه ايشان به منطقه رفتيم. ايشان در تيپ ويژه‏ى شهدا همراه با شهيد كاوه بودند. ايشان مدام در جبهه بودند، به همين خاطر دوست داشتم كه در كنار ايشان باشم. بعد از مدّتى كه مأموريّت داشتند به اهواز بروند، من هم به همراه ايشان به اهواز رفتم. شهر خالى از سكنه بود، در آن جا تنها بودم. ولى همين كه شهيد در كنار من بود، برايم كافى بود. آن جا مدام توسط دشمن بمباران مى ‏شد. شهيد به من گفته بود: زمان بمباران هر جايى كه خرابى كمترى داشته باشد، آن جا پناه بگيريد. در يك روز 50 نقطه‏ ى اهواز بمباران شد. اصلاً امنيّت نبود. در آن روز به كنار در حياط رفتم تا كمتر آسيب ببينم. ولى بمبى در نزديكى خانه ما خورد كه در اثر موج انفجار در حياط حالت خميدگى پيدا كرد و با گفتن «ياابوالفضل» به حالت اوّل درآمد. تمام وسايل شكست مردم از ترس بيرون دويدند. آمبولانس‏ ها در رفت و آمد بودند. در همين شلوغى شهيد خودش را به ما رساند و پرسيد: خوب هستيد. كسى آسيبى نديده است. ولى با همه‏ ى اين مشكلات احساس آرامش مى‏ كردم، چون در كنار ايشان بودم.»

همسر شهيد به نقل از دوستان او مى ‏گويد: «دوستانش مى ‏گفتند: هر چه در جبهه بوده‏ ايد، بس است، برگرديد و خانه ‏تان را بسازيد. ايشان مى ‏گفتند: اين ها براى من مهم نيست، مهم خدمت كردن است. وقتى به مرخّصى مى ‏آمد دنبال ساخت خانه بود. در طى يك روز توانست پروانه‏ى ساخت بگيرد و خداوند در كارها او را كمك مى ‏كرد.»

زمان برگشت از جبهه سعى مى ‏كرد كارى كند كه زن و بچّه ‏اش در رفاه باشند. براى ساختن خانه از جايى وام و قرض نگرفت، چون نمى‏ خواست گرفتار مال دنيا شود.

مهدى حسين ‏پور - برادر شهيد – مى ‏گويد: «ايشان به خاطر اعتبارى كه داشتند، بسيارى از منافقين در صدد از بين بردن ايشان بودند. حتّى به دروغ مى ‏گفتند: ايشان شهيد شده ‏اند. در سال 1365 بين عمليّات كربلاى 4 و 5 به مرخّصى آمدم كه ديدم چند نفر با لباس فرم سپاه به منزل ما آمدند و مى ‏گويند: برادر شما شهيد شده است. براى تحقيق بيشتر به سپاه رفتم، ولى آن‏ ها گفتند: برادرتان سالم است. وقتى برادرم را ديدم و ماجرا را براى ايشان تعريف كردم، گفتند: آن‏ ها منافقين بوده ‏اند.»

همسر شهيد مى ‏گويد: «از اهواز به مشهد تلفن كرديم، برادر شهيد با خوشحالى پرسيد: على ‏اكبر شما خودت هستى؟ ايشان گفتند: بله. برادرشان گفتند: عدّه‏ اى با لباس سپاه به خانه ‏ى ما آمدند و گفتند: «برادرتان شهيد شده است؟ ايشان گفتند: آن‏ ها منافقين بوده‏اند. من تا شهادت خيلى راه دارم. ايشان از شهيد محراب صحبت مى ‏كردند كه با لب تشنه شهيد شدند. بدنم لرزيد. پلاكشان را گرفتم و گفتم: نمى‏ خواهم شما شهيد شويد. دوست دارم من به جاى شما شهيد شوم. ايشان گفتند: اگر شهيد شدم، شهيد گمنام هستم، چون پلاك ندارم. ناراحت شدم و پلاكشان را دادم.»

به خانواده ‏هاى شهدا احترام مى‏ گذاشت. می ‏گفت: «در حضور خانواده‏ هاى شهدا نخنديد، چون آن ‏ها ناراحت مى‏ شوند.» اگر فرزند شهيدى را مى‏ ديد در آغوش مى ‏كشيد و بسيار گريه مى ‏كرد.

به خانواده ‏اش توصيه مى‏ كرد: «حجابتان را رعايت كنيد. با حجاب انقلاب را حفظ كنيد. نماز را سر وقت بخوانيد. طرفدار امام باشيد. قرآن بخوانيد. درستان را ادامه دهيد. امام را فراموش نكنيد، چون همه چيز اين انقلاب به امام بستگى دارد. در مقابل مشكلات صبور باشيد. راه امام و شهدا را ادامه دهيد. براى دين خدا خدمت كنيد.

در زمان جنگ نمايشگاهى از مناطق جنگى درست كرد و به نمايش عموم گذاشت.

آرزوى شهادت داشت. وقتى كه به مرخّصى مى ‏آمد و خانواده ‏اش خوشحال مى‏شدند، مى‏ گفت: «چه فايده ‏اى دارد اگر شهيد نشوم.» او لياقت شهادت را داشت.

پدر شهيد مى ‏گويد: «هر كدام از فرزندانم كه شهيد مى‏ شدند قبل از شهادتشان خواب مى‏ ديدم كه امام به منزل ما آمدند و غذا مى‏ خورند. كه بعد يكى از فرزندانم شهيد مى‏ شدند.»

همچنين مى ‏گويد: «ما جمعه‏ ها به مهديّه مى‏رفتيم. در آن جا كيف‏ هاى شهدا را مى ‏آوردند. كيفى شبيه كيف پسرم – على ‏اكبر - بود. بسيار گريه كردم. خداوند صبرى به ما داد كه تحمّلمان زياد شد. وقتى پسر كوچكم - هادى - در 12 بهمن ماه سال 1360 شهيد شد، على‏اكبر به من گفت: مادر، گريه نكنيد و صبور باشيد. وقتى كه على ‏اكبر شهيد شد، همسايه ‏ها مى ‏گفتند: صداى الله اكبر او نشانه ‏ى شهادتش بود.»

همسر شهيد مى ‏گويد: «قبل از شهادت ايشان خواب ديدم سيّدى به منزل ما آمد و گفت: آقاى حسين پور شهيد شده‏ اند. كه خبر شهادت ايشان را به ما دادند.»

همسر برادر شهيد نقل مى ‏كند: «خواب ديدم كه سر كوچه‏ ى منزل ما ميزى است و شهيد سريع دفترها را امضا مى‏كند و عدّه ‏اى در آن‏جا رژه مى‏روند. سه روز بعد كه خبر شهادت ايشان را به ما دادند، همان صحنه هايى كه در خواب ديدم تعبير شد. عدّه ‏اى پاسدار رژه مى ‏رفتند و سرود مى‏ خواندند.»

احمد كهدويى - همرزم شهيد – مى ‏گويد: «شهيد على ‏اكبر حسين ‏پور مسئول مخابرات بودند. در شمال عراق و در منطقه‏ ى خرمال، هواپيماهاى دشمن به بمباران منطقه پرداختند. ايشان در نفربر بودند كه بمبى در نزديكى نفربر اصابت مى ‏كند و سر ايشان به سقف نفربر مى‏ خورد و مى ‏شكافد و ايشان به شهادت مى‏ رسند.»

در روز مبعث حضرت رسول اكرم(ص) و در تاريخ 1366/12/26 در منطقه ‏ى غرب به درجه‏ ى رفيع شهادت نايل گشتند. پيكر مطهّر ايشان پس از انتقال به مشهد، در خواجه ربيع دفن گرديد.

بعد از شهادت او عدّه‏ اى از اقوام و آشنايان عازم جبهه‏ هاى حق عليه باطل شدند.

همسر شهيد مى‏ گويد: «ايشان به افراد مستضعف طورى كمك مى‏ كرد كه كسى متوجّه نمى ‏شد. بعد از شهادت ايشان ما خيلى چيزها را متوجّه شديم. در نوشته ‏هايش آمده بود: مبلغى را به خانواده‏ ى شهيد ترابى بدهيد تا دينى برگردنم نباشد. او روزه‏ هاى قضايش را مى ‏نوشت تا بعد بتواند آن‏ ها را به جا بياورد. او امام حسين(ع) را دوست داشت. مى ‏گفت: دوست دارم در ماه محرّم روضه بخوانم. بعد از شهادت ايشان هر سال در ماه محرّم روضه مى ‏خوانم. خانمى كه براى مراسم روضه مى‏ آيد، مى‏ گويد: من بيمه شده ‏ى شهيد حسين‏ پور هستم.»

منبع: فرهنگنامه جاودانه های تاریخ/ زندگینامه فرماندهان شهید استان خراسان
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده