حاجیه خانم، شهربانو حسن پور،ازپدرومادری کشاورزدر روستای بارکوسرا لاهیجان چشم به جهان گشود.
به گزارش نویدشاهدگیلان؛ مصاحبه با مادر شهیدان محمدعلی و عبدالجبار گل پور، فرشته ی صبوری، درنگی پیش پای مادر شهیدان محمد علی و عبدالجبار گل پور هر چه که به منزلشان نزدیک تر می شدیم، دلتنگی بیشتری به پیشوازمان می آمد.

چه دشوار است نزدیک شدن به باور بلندی که دورازنگاه کوتاه ما تا مرز خورشید چنان قد برافراشته است که دیدنش تحمل بس زیاد می طلبد. چه شیرین است نشستن پای صحبت فرشته ای که حلاوت کلماتش تلخی فراقی را که برما می گذرد می زداید. چه زیباست چشم در چشم کوهی نشستن وبه استقامتش خیره شدن. آنگونه که هر چه به بلندایش نگاه می کنی، باورت می شود، چقدر کوچکی.

حاجیه خانم، شهربانو حسن پور،ازپدرومادری کشاورزدر روستای بارکوسرا لاهیجان چشم به جهان گشود. بیست ودو سالش بود که پسر دائی اش ازدواج کرد. همسرش به نانوایی اشتغال داشت. اونیز شبیه بسیاری اززنان روستایی،برای کمک به همسرش در تأمین معاش، به کارهای مختلف همت گمارد. "چادرشب” بافی که در گیلان یک حرفه هنری و سنتی است یکی ازکارهایی است که سالهای زیادی برایش منبع درآمد بود. مدام از سختی هایی که در زندگی متحمل شده است حرف می زند و مدام خدا را بخاطر نعمتهایی که بر او ارزانی داشته است، سپاس می گوید . نعمت بودن و با اخلاص زندگی کردن، نعمت بندگی کردن حق و مهمتر از هر نعمت تقدیم دو شهید در راه اسلام.

در چشمانش برق دو نگاه موج می زند. یک نگاهش خیره به گلزار شهدا و سویی که مزار عبدالجبار- اولین شهیدش- در آن سو قرار گرفته است.

و نگاه دیگرش ،همراه با کاروان شهدا،که هرازگاه از کربلای جنوب و غرب می آیند و هر آن منتظز صفیری است که آمدن محمدعلی دومین شهیدش را بشارت دهد. انتظار ، آن واژه ی دردناک ، در نی نی نگاه مطمئن مادر شهید ، چه زیبا ترجمه شده است.

دو شهید ، دو شناسنامه ی خونین انقلاب و اسلام ، دو سرود سرخ ایثار و آزادی.عبدالجبار و محمدعلی.

عبدالجبار ، یک سال از محمد علی بزرگتر بود. او دوران تحصیلاتش را در مقطع دبستان و راهنمایی در همان روستای اجدادی ، به پایان رساند و برای تحصیلات متوسطه به شهرستان همجوارش ، لنگرود،رفت .هنگام امتحانات دیپلم بود که درس را رها کردو برای اولین بار به جبهه اعزام شد.چند ماهی ماند و برگشت.مجدداً در امتحانات دیپلم شرکت کرد و قبول شد.پس از قبولی در مقطع متوسطه وارد سپاه شد.همانجا که برای او و خیلی های دیگر دروازه ی شهادت بود.دل مهربانی داشت. سرشار از عشق به دیگران از جبهه که به مرخصی می آمد ، به بچه های درسخوان محل پول می داد، تا خرج تحصیل شان کنند.در خانه هم عصای دست مادرش بود.تاجایی که حتی در « چادر شب » بافی هم به مادر کمک می کرد.از سپاه هم که حقوق می گرفت ، قسمتی را برای کمک به خانواده خود اختصاص می داد.طبعی شوخ و زبانی شیرین داشت. سفر آخرش ،مادر ، بالای سرش قران گرفت.رسم بود زیر پای مسافرشان تخم مرغ می گذاشتند و از رویش رد می شدند.عبدالجبار از زیر قرآن که رد می شد،به مادرش گفت : « اینبار هر طورشده تو را به کربلا می برم، خواه عمودی باشم و خواه افقی » و مادر گو اینکه از این کنایه فهمیده بود ، کربلایی در پیش است.چهل روز بعد ، وقتی خبر شهادتش را همراه با ساک و نشانه هایش آوردند ، دیگر مادر ، تردیدی نداشت که کربلایی شده است ، و مگر نه اینکه هر که چون حسین(ع)و زینب(س) عزیزترین کسانش را و پاره های تنش را قربانی دین رسول الله کند.کربلایی است؟ و سالها بعد ،وقتی دستان سخاوتمند حاجیه خانم به ضریح نورانی حضرت ابی عبدالله(ع) می رسد،حتماً دستان آسمانی پسرش را برای ضریح حس کرده است و در آن هوای عطرآگین ، به یقین که رایحه ی بهشتی عبدالجبار و همه شهیدان را شنیده است.

محمد علی ، خبر شهادت عبدالجبار را که شنید بی قرارتر از همیشه، به نظر می آمد.او نیز سراسر شوق شهادت بود.محمدعلی اگرچه از عبدالجبار کوچکتر بود ولی حضور در جبهه را زودتر از او تجربه کرده بود .او تا کلاس پنجم درس خواند و بعداز رها کردن درس و مدرسه ، همراه پدر و مادرش به کشاورزی مشغول شد.خدمت سربازی را در تهران گذراند.و بعد از آن وارد بسیج شد و مثل خیلی از بسیجی های هم نسلش بسیار بی خبر ، همه ی آنچه را که داشت گذاشت و به جبهه رفت.حاجیه خانم می گوید.«من در خانه ی همسایه بودم که محمدعلی ساکش را برداشت و دور از چشم اعضای خانواده رفت.وقتی برگشتم دیدم ساکش نیست .تمام خانه را گشتم،اما نتوانستم پیدایش کنم.با نگرانی از عبدالجبار سراغ محمدعلی را گرفتم .او هم نمی دانست.عبدالجبار از خانه بیرون رفت و در محل پرس و جو کرد،گفتتند:محمدعلی سوار ماشین شد و رفت.هیچ کس نبود که دنبالش برود.خودم شال و کلاه کردم و به لا هیجان رفتم و پرسان پرسان خودم را به محل اعزام رساندم.دیدم محمدعلی داخل اتوبوس نشسته است.تا آمدم که در آن جمعیت خو دم را به او برسانم، اتوبوس به راه افتاد.محمدعلی بدون اینکه مرا ببیند و بی هیچ خداحافظی رفت.» ۵ ماه در جبهه ماند، وقتی برگشت ، حال عجیبی داشت.بگو و بخند نمی کرد.حتی با خانواده سر سفره غذا نمی خورد.اگر هم پیش می آمد،همیشه اشک هایش در حال غذاخوردن جاری بود.شاید به یاد همرزمانش می افتاد.شاید به یاد ،همسنگری می افتاد که همان لحظه در خون خویش غلتیده است.شوق شهادت رهایش نمی کرد.

حاجیه خانم می گوید: « یک روزی محمد علی به من گفت:مادر ! تو ۵ پسر داری نمی خواهی ، هیچ کدامشان شهید شوند؟ آن لحظه من چیزی نگفتم.ولی همان شب وقتی با خودم خلوت کردم.به حضرت صاحب الزمان (عج)متوسل شدم ،گفتم:آقا ! مگر می شود،اینها در سپاه تو باشند ولی هیچ کدام شهید نشوند.»

محمدعلی درمسیر شهادت قرار گرفته او پرواز رابه درستی آموخته بود.برای همین پس از تدفین برادر شهید، به خواهر گفت:« اینبار که می روم، دیگر بر نمی گردم.»وداع آخرش نیز تماشایی بود؛مادر شهید می گوید :« بار آخری که داشت می رفت،من حالم خیلی بد بود.تب داشتم ،و همان جا دراز کشیده بودم.محمدعلی که آماده شد،بغلم کرد و تا پایین پله ها،مرا با خودش برد.چون دیگر توان سرپا ایستادن را نداشتم، بانگاه بدرقه اش کردم. و اوهم با نگاه اخرین حرفهایش را گفت.» و هنوز هم که هنوز است، حاجیه خانم، محمدعلی را با همان نگاه آخر می شناسد،نه نه پیکری ، نه پلاکی ونه …

آری آن دو رفتند و مادری ماند که رسالت تبلیغ و انتقال دستاوردهای آنان بردوش می کشد. مادری که هنوز عطر ایثار از او به مشام می رسد.هم او وقتی برای بازدید مناطق عملیاتی جنوب ، همراه کاروان راهیان نور می رود،در پاسخ یکی از همسفران که ازو پرسیده بود « تو چرا با این سن و سال به این سفر آمدی ؟» می گوید:« چطور نیایم، وقتی همه گوشت و پوست بچه هایم و تکه های بدنم ، روی همین خاک هاست.» او هنوز به ارزشهایش پایبند است. و همیشه برای فرج امام زمان (عج)و سلامتی رهبرش دعا می کند.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده