این قافله‌سالار کاروان خیل شهدا، این بار با آهنگی خوش مهدی ما را دعوت نمود و او که عاشق و شیفته این کاروان بود عاشقانه و نیز عارفانه به ندای زیبای این کاروان لبیک گفت و خود را بدان رسانید و با شهدا همگام شد.
به گزارش نویدشاهدگیلان؛ این قافله‌سالار کاروان خیل شهدا، این بار با آهنگی خوش مهدی ما را دعوت نمود و او که عاشق و شیفته این کاروان بود عاشقانه و نیز عارفانه به ندای زیبای این کاروان لبیک گفت و خود را بدان رسانید و با شهدا همگام شد.

به گزارش آستان‌خبر، متن زیر مربوط به دلنوشته شهید وحید رزاقی در رثای شهید عارف مهدی خوش‌سیرت است که این متن برای نخستین بار توسط نویسنده کتاب "ترکش داغ” که مربوط به دلنوشته‌های شهید وحید رزاقی است در اختیار پایگاه اطلاع‌رسانی آستان‌خبر قرار داده شده است.

خیلی خسته بودم، پاهایم توان قدم زدن در خیابان‌های شهر را نداشت. این مرخصی با مرخصی‌های دیگر فرق می‌کرد، به‌سوی مسجد رفتم.

صدای مؤذن در شهر پیچیده و ندای خوش اذان، دل آدمی را آرام می‌کرد. گوشه مسجد نشستم و زانوهایم را در بغل گرفتم، هنوز باور کردن این موضوع برایم سخت بود، یعنی او مرا تنها گذاشت، چه سخت است زنده ماندن بدون دوستان.

در افکارم غوطه‌ور شده بودم که صدای مکبر، ندای قد قامت الصلوه را به گوش نمازگزاران رسانید. از جایم بلند شدم و به‌صف نماز رفتم.

در آخر نماز فقط یک آرزو را از خدایم خواستار شدم:

خدایا! هرچه زودتر، طبق صلاح خود مرا به جمع رفقایم برسان (آمین)

به خانه برگشتم مادر در خانه بود، سلامی کردم و به سمت اتاقم رفتم. ساکم را از زیر تختم بیرون آوردم و از داخل آن دفتر و خودکار را برداشتم و هرچه در دل داشتم روی کاغذ نوشتم.

بسم ا… الرحمن الرحیم

آری!
کاروان شهدا با تمام معنویت‌هایش می‌رود و آرام از کنار ما می‌گذرد و هرروز صدای خوش و دل‌نشین خود را می‌سراید و جمعی را فرا می‌خواند و آهسته می‌رود.

خدایا…!

آن‌ها می‌روند و ما را به همراه خود نمی‌برند، آن‌ها می‌روند و ما را در گرداب غم و اندوه دنیای وانفسا، در این فضای گندیده، در این مرتع فرسوده، در این بازار آشفته و در این سرای گرفته، تنها می‌گذارند و گام‌های ما را بزرگ نمی‌پندارند. می‌روند و ما را لایق به رفتن و پیوستن نمی‌بینند، خدایا عجب دردی است…!

مدتی است دلم گرفته، فکرم افسرده و روشنایی دلم آرام‌آرام به معرض فنا و نیستی می‌رود و غم‌خانه دلم روشن گشته، گوئی خیلی پژمرده و محزون شده، آری حقیقت همین است.

نمی‌بینم، همین‌قدر می‌بینم که چشمم را بسته‌اند. نمی‌گویم، همین‌قدر می‌گویم که زبانم را گرفته‌اند.

آه ای خدای من! روشنایی‌بخش دل محزون من…!

مدتی از رفتن آن عزیز باعزت می‌گذرد، نمی‌دانم تاکنون چطور صبر نموده‌ام. مدتی است که خیلی احساس غربت و تنهایی می‌کنم، هر وقت به یاد خاطرات او می‌افتم، بی‌اختیار غصه تمام وجودم را در برمی‌گیرد.

خدایا!

مدت زیادی با او بودم و او همیشه به‌عنوان چراغ محفلم بود. بدون اغراق می‌گویم، او کسی بود که مثل او نبود و دیگر نیست، قلبی بود که دیگر نیست، دلی داشت که حالا گم‌گشته.

قربان محبتش، قربان صفا و صمیمیتش، قربان انصاف و رحمتش، قربان آن چهره ملکوتی‌اش، قربان آن پیشانی نورانیش و حالا آن وجود نازنین و نیک در زیر خروارها خاک پنهان‌شده.

راستی شما باورتان می‌آید؟

من این‌گونه می‌پندارم که تا چند روز دیگر که می‌خواهم به جبهه برگردم او آنجاست و من ملاقاتش می‌کنم.

آری ای عزیزان!

این قافله‌سالار کاروان خیل شهدا، این بار با آهنگی خوش مهدی ما را دعوت نمود و او که عاشق و شیفته این کاروان بود عاشقانه و نیز عارفانه به ندای زیبای این کاروان لبیک گفت و خود را بدان رسانید و با شهدا همگام شد.

او رفت!

چون‌که از ماندن و مرداب شدن می‌هراسید، او رفت! چراکه باید روزی می‌رفت و بار این غم و اندوه را که از قبل، روی شانه‌هایم داشتم را زیادتر کرد.

ای دل می‌دانم که خیلی گرفته‌ای، تلخی و شیرینی خاطرات عزیزان، پیر و فرسوده‌ات کرده، چهره ملکوتی‌شان تو را می‌گریاند و قامت استوارشان را هنوز به یاد داری؟

آیا ای دل هنوز به یاد داری چهره زیبای (علی نجفی) علی عزیزمان را، آن صوت دل‌نشین (حاج‌آقا رسا طلب) و زاهدی را چطور؟

آن گام‌های استوار ناصر و محمود، مظلومیت فرداد و آیا بر صفحه دلت نگاشتی (جاسم) عزیز ما را؟ آیا هنوز لبخندش را به یاد داری؟

آیا خنده‌های شیرین رضا خوش‌سیرت و علی فلاح نژاد را فراموش نکرده‌ای؟ آیا…؟! آیا…؟!

خدایا… خداوندا…!
تو را به خون همه مظلومان، تو را به نام‌های همه محزونان، تو را به اشک‌های یتیمان، تو را به چشم‌انتظاری مادران گمنامان، قلب‌های ما را به زیارت و دیدار عزیزان روشن گردان.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده