خاطرات همسر شهید
دوشنبه, ۰۷ اسفند ۱۳۹۶ ساعت ۱۲:۴۶
در آزادی خرمشهر، حميد با لذتي به من گفت: من تاريخ اسلام را امروز به عينيت ديدم. من حبيب بن مظاهر، قاسم و علي اكبر، همه اينها را در جبهه ديدم و تاريخ دوباره تكرار شد.
نوید شاهد آذربایجان غربی : یکم آذر 1334، در شهرستان میاندوآب چشم به جهان گشود. پدرش فیض اله و مادرش اقدس نام داشت که وقتی حمید یک سالش بود، در اثر سانحه رانندگی فوت کرد. وی تا پایان دوره منوسطه تحصیل کرد و موفق به اخذ دیپلم شد. سال 1358 ازدواج کرد که ثمره آن یک پسر و یک دختر بود. با آغاز جنگ تحمیلی عراق بر علیه ایران، همگام و همراه با برادر بزرگوارش مهدی، به عنوان پاسدار عازم میدان نبرد حق علیه باطل گشت و جانفشانیهای بسیاری از خود به نمایش گذارد تا اینکه ششم اسفند سال 1362 با سمت معاون لشکر 31 عاشورا در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. اما تاکنون اثری از پیکر مطهر ایشان به دست نیامده است.

ماجراهای شنیدنی و مبارزات شهید حمید باکری از زبان همسرش

ماجرای ازدواج شهید حمید باکری

در مهر ماه سال 58 پدرش در اثر تصادف رانندگي از دنيا رفتند. همان سال ما با هم ازدواج كرديم. خودمان تصميم گرفتيم هديه قبول نكنيم و وسايل مورد نياز را با فكر و سليقه خودمان تهيه كنيم. وسايل اوليه كه تهيه كرديم عبارت بود دو عدد موكت و پرده، چراغ مطالعه و ساعت و راديو ضبط و كمد كتابخانه و بعضي وسايل ضروري ديگر در حد واجبات.
در يك اطاق منزل عمه اش ساكن شديم. شناخت اوليه من در رابطه با حميد به خاطر دوستي خانوادگي در اين حد بود كه او را جواني باتقوي و درصدد تزكيه نفس مي دانستم و در صحبتهايي كه قبل از ازدواج هر دو قبول كرده بويم این بود كه زير سايه اسلام و با دستورات قرآن و روايت و احاديث زندگي كنيم و اين خط كشي بود كه به موقع هر دو تسليم آن بوديم، اما با گذشت زمان شناختي كه نسبت به او پيدا كردم او را مصداق خطبه همان مولا يافتم.
گفتارشان از روي راستي بود، پوشاكشان ميانه روي، رفتارشان به فروتني، از آن چه خداوند برايشان روا نداشته چشم پوشيده اند، دلهايشان اندوهناك، بدنهايشان لاغر، خواستني هاشان اندك است و نفسهايشان عفت و پاكيزگي است.
و اما برخورد حميد با من به عنوان يك زن نشان مي داد چقدر آزاد و خوب فكر مي كند و با اولين برخوردش به من فهماند از من چه مي خواهد. او وقتي ديد من لباسهاي زيادي دارم تعجب كرد. گفت  شما از همه اين لباسها استفاده مي كنيد. گفتم خوب معلوم است. هر لباسي جاي خود را دارد بالاخره تنوع هم لازم است. گفت خودت را با اينها مشغول نكن. دو دست لباس براي خودت نگهدار بقيه را به زلزله زدگان بده و به حق به من فهماند كه من در خانه عروسك نمي خواهم بلكه يك همراه و يك همفكر و يك دوست می خواهم که من گاهي با او شوخي مي كردم و می گفتم: تو يك چريك مي خواهي.


می گفت: با رعايت مسائل شرعي مي توني كار كني

با توجه به اين كه تحصيلات دانشگاهي من يك رشته فني مردانه اي بود خيلي راحت گفت: «با رعايت مسائل شرعي مي توني كار كني». مدتي در جهاد اروميه در بخش آبرساني كار كردم و تمام همكارانم مرد بودند يك بار به حميد گفتم: «براي من كاري نيست و من معمولا بي كار هستم». با تعجب نگاه كرد و گفت: چه عجب در اين مملكت مشكل اساسي آب است و تحصيلات تو هم در اين رابطه است. فكر كن، طرحي بده، هميشه بايد منتظر بود ديگران بگويند و ما عمل كنيم. با تشكيل بسيج كه ايشان مسؤول بسيج شدند من هم در بخش خواهران بسيج، مشغول كار شدم. ايشان خيلي جدي از بخش خواهران حمايت مي كردند و سعي در آموزش نظامي خواهران و سازماندهي آنها داشتند و سعي مي كردند تمام كارهاي خواهران به نحو احسن پيش برود.
حميد با رفتارش به من نشان داد كه هر گاه به وظايف مسلمان بودن عمل كنم و از گناه پرهيز كنم علاقه اش به من زياد است. او با محبتش ارزشها را به من نشان مي داد و مي خواست دنبال آنها بروم. اگر احساس مي كرد، مي خواهم از شخص ثالثي صحبت كنم فورا وسط حرفم مي دويد كه اگر به درد من و تو مي خورد بگو وگرنه از اين حرف بگذر و به خاطر اين هيچوقت در منزل ما غيبت گفته نمي شد.
در رابطه با مسائل مادي معمولا هيچ اظهارنظري نمي كرد و تأكيد مي كرد و مي گفت: هر وقت چيزي مي خواهي بخري براي اينكه آلوده مصرف نشوي، يك لحظه فكر كن. ببين اگر بايد بخري و كارت لنگ مي شود بخر وگرنه سراغش نرو. يادم نمي آيد من و حميد راجع به مسائل مادي صحبت كرده باشيم، صحبت هاي ما گاهي اوقات فقط در ليست خريدي كه من به دستش مي دادم خلاصه مي شد و ديگر هيچ.
از اول چون آدم منظمي بود در نظافت منزل و پختن غذا و شستن ظرفها به من كمك مي كرد. گاهي كه زودتر از من به منزل مي رسيد غذا مي پخت و بالاخره سعي مي كرد كاري را حتما انجام بدهد. لباسهاي زيرش را خودش مي شست و اگر احيانا بعضي وقتها عجله داشت احتمالا چند بار از من عذرخواهي مي كرد كه بايد لباسهايش را بشويم.


 می گفت: «خيلي راحت اظهار نظر نكن، اين انسان موجود پيچيده است»

در رابطه با انسانها مي گفت: «خيلي راحت اظهار نظر نكن، اين انسان موجود پيچيده است». يك زمان طلحه و زيبر بعد از يك عمر [جهاد] براي اسلام، رودروي اسلام و ولايت مي ايستند و يك وقتي حر در يك لحظه از بي نهايت منفي به بي نهايت مثبت مي رود. فقط خداوند غفار است كه مي تواند حسابرسي كند. مي گفت كه نبايد مردم را به گناه، غيبت و تهمت بيندازيم، اگر باعث اين عمل خودمان باشيم، گناهش به گردنمان است. يادم مي ايد عكس يكي دو تا از مبارزان سياسي را من به ديوار زده بودم آنها را از روي ديوار برداشت، وقتي اعتراض كردم گفت: «اگر كسي اين عكسها را ببيند، تصوري خواهد داشت و اگر او اشتباه كند گناهش به گردن ماست يا بايد عكس همه انسان هاي بزرگي را كه در ما مؤثر بودند به ديوار بزنيم يا هيچكدام. كه البته قسم اول امكانش نيست پس فقط قرار شد عكس امام در خانه مان باشد ولي يك بار كه از آبادان مي آمد ديدم عكس خيلي از آنها مثل شهيد بهشتي، شهيد مطهري، شهيد باهنر، شهيد رجائي، عكس آقاي خامنه اي در لباس نظامي و ... خريده بود و روي آلبوم عكس خانوادگي مان قرار داد.
براي كنترل نفس مي گفت: به خواهشهاي نفس خود توجه نكن. اگر صرفا دلت چيزي را خواست آن را انجام نده و اگر به چيزي علاقمند بودي همان را در راه خدا ببخش.
نفست در اختيار تو باشد نه تو در اختيار نفس، چون خواسته هاي نفساني يكي دو تا نيست، هر چه به نفس بله بگويي، باز هم چیزهای بیشتری می خواهد و آن گاه مي بيني همه زندگيت را به بازي فروخته اي.


بعد از نماز بر سر سجاده می نشست و کارهایش را ارزیابی می کرد: 

عادتي كه داشت بعد از نماز مدتي سرسجاده مي نشست كه از او سؤال كردم چه كار مي كني گفت: «فكر به آنچه انجام داده ام و آنچه مي خواهم انجام بدهم. در ضمن كارهايم را نيز ارزيابي مي كنم.»
بعد از فوت پدرش نسبت به سرپرستي خواهر و برادرهايش احساس وظيفه مي كرد و مي گفت: اين به عهده ماست و جزو وظايف شرعي تا از اينها حمايت و سرپرستي كنيم. با مشورت با آقامهدي، براي زندگي كردن نزد مادر و خواهر و برادرهاي حميد رفتيم.
با شروع جنگ تحميلي حميد در همان دي ماه 59 به جبهه آبادان رفت و مدتي آنجا بود تا اواخر سال 59 به اروميه برگشت و براي كار به شهرداري اروميه رفت. اوايل سال 60 اولين فرزندمان به دنيا آمد و بلافاصله باز خرداد همان سال با نيروي بسيجي كه خودش جمع كرد دوباره به آبادان رفت. 
بعد از برگشت از آبادان براي استخدام در اموزش و پرورش امتحان مي گرفتند، من به حميد گفتم اسم مرا نوشت و روز امتحان در خانه ماند و از احسان مواظبت كرد. وقتي بعد از امتحان برگشتم گفت: مي خواهم با تو صحبت كنم. بعد ادامه داد: كه اگر اين صحبتهايي كه الان مي خواهم بگويم قبلا مي گفتم، تو فكر مي كردي من راضي نيستم که تو كار كني و عقيده ام را به تو تحميل مي كنم. وظيفه اصلي يك زن مادري اوست. و بقيه كارهاي اجتماعي مستحبي است. تربيت اين بچه به عهده توست و در آخرت هم با همين بازخواست مي شوي. پس بهتر است درست فكر كني و درست تصميم بگيري و من هم قبول كردم و حتي تا دو سال بعد از شهادت فقط به خاطر بچه ها بيرون کار نكردم.
بعد از شهرداري به جهاد اروميه رفت و يك گروه شهيد با جواد سبزي و شهيد فريدون كشتگر تشكيل دادند و كارهايشان بيشتر در رابطه با جنگ مثل راهسازي بود، اسفند سال 60 به اتفاق بعضي دوستان به اهواز رفتيم و او درعمليات فتح المبين شركت كرد. در جبهه رقابيه بودند، شب عمليات تا صبح در اهواز، صدای توپخانه به گوش مي رسيد و فردا خبر آوردند كه محلي كه حميد است در محاصره است. خوشبختانه با پيروزي سپاه اسلام اين عمليات به پايان رسيد و حميد بعد از عمليات در حالي كه سر تا پاي خاكي بود به منزل آمد. در ضمن حامل خبر شهادت چند نفر از همرزمان از جمله شهيد سعيد طليسچي بود. به من گفت: سعيد شهيد شد تا من شروع كردم به گريه كردن، گفت: «كه تو براي عاقبت بخيري سعيد گريه مي كني، او رستگار شد».
اخلاق خوبي حميد داشت سعي مي كرد با ارتباط با دوستان صادق و تذكر به موقع به آنها كمك كند تا مبادا از خط راستين انقلاب جدا شوند و يك سفري كه به اروميه داشتيم و ايشان براي ديدن دوستان رفته بود. شب موقع برگشتن ديدم خيلي ناراحت و افسرده است.
 گفتم: علت ناراحتي شما چيست؟
 گفت: براي بچه ها، هروقت برمي گردم مي بينم اينجا كسي نيست كمكشان كند. وقتي در تضاد گير مي كنند از راه اصلي منحرف مي شوند، ناراحت می شوم. يكي از بچه ها خوي كه وارد بازار شده است امشب مرتب براي من از معاملاتش گفت و من براي او خيلي ناراحت شدم.
بعد از مدت كوتاهي حميد براي ادامه عمليات كه همان عمليات بيت المقدس بود، به اهواز رفت. بعد از چند روز به علت زخمي شدن آقا مهدي، من و احسان و خواهرهاي حميد و همسر شهيد آقا مهدي به آنها ملحق شديم.
تا وقتي ما در اهواز بوديم، حميد يكي دو بار به منزل سر زد. هواي اهواز خيلي گرم بود. يكباره در مرحله سوم عمليات باران شديدي مي آمد و هوا خنك شد. حميد اين را از امدادهاي غيبي مي دانست. 
مي گفت هواي گرم خيلي بچه ها را اذيت مي كرد تا اينكه با باران، هوا خنك شد و نسيم خنكي جبهه را فرا گرفت كه همراه با بوي خوشي بود. حميد مي گفت: من خودم مخصوصا چند بار نفس عميق كشيدم تا بوي خوش را كاملا حس كنم.
 خوشبختانه با پيروزي و مصداقه آيه شريفه «إذا جاء نصرا... » وارد خرمشهر شدند. حميد با لذتي به من گفت: من تاريخ اسلام را امروز به عينيت ديدم. من حبيب بن مظاهر، قاسم و علي اكبر، همه اينها را در جبهه ديدم و تاريخ دوباره تكرار شد. 



روزي كه لباس سپاه را گرفته بود، مانند بچه اي آن را فورا پوشيد 

بعد از فتح خرمشهر حميد با يك ماشين غنيمتي عراقي به منزل آمد كه به اتفاق آقامهدي همه شان به قم رفتيم در دعاي كميل حرم شركت كرديم و صبح در دعاي ندبه بهشت زهرا بوديم و بعد به اروميه برگشتيم تا اينكه بعد از يك ماه دوباره همه با هم به اهواز رفتيم و حميد در عمليات بستان شركت كرد. بعد ازعمليات حميد ديد عملا فقط در رابطه با جنگ كار مي كند، چون معتقد بود به فرمايش امام هر كس كاري از دستش برمي آيد كه در جنگ انجام بدهد، واجب است. به خاطر همين تصميم گرفت دوباره وارد سپاه شود. در شهريور سال 61 وارد سپاه شد. روزي كه يونيفرم سپاه را گرفته بود، مانند بچه اي آن را فورا پوشيد و از آن به بعد ديگر هميشه در جبهه بود و هيچ وقت آرامش و استراحتي نداشت و ما هم به چشمهاي قرمز و خسته و كم خواب حميد عادت كرده بوديم.
از اهواز به غرب رفت و سپس عمليات سومار آغاز شد که در نامه اي برايم نوشت:
«راستي دلم خيلي براي تو و احسان تنگ شده در ضمن علاقه زيادي براي ديدار ساير فاميل نيز دارم به هر حال هر چه رضايت الهي باشد چون آن چه الان مسلم است بر گردنمان تكليف الهي بسيار مهمي قرار گرفته و ملزم به اجراي تكليف هستيم، راستي بي سابقه است وضعيتي كه در جنگ پيش آمده آنقدر نيرو سرازير شده كه مسؤولين تيپها قادر به جذب نيستند و واقعا قدرت فتوي مجتهد و ولي امر را اين سان مي بينيد.»
در اين عمليات از ناحيه دست زخمي شده و مسؤول خط بود. ظاهرا در سنگرشان سيل هم آمده بود. خودش تعريف مي كرد «مدت زيادي حمام نكرده بودم. بچه ها دلشان به حال من مي سوخت تا اينكه مهدي يك بار آمد به مدت نيم ساعت من توانستم در رودخانه خودم را بشويم.» اين وضعيت را كسي تعريف مي كرد كه فوق العاده تميز و اهل نظافت بود و اين براي او امتحان بوده است. يك بار لوله فاضلاب ظرفشويي گرفته بود. به حميد گفتم تا آن را تميز كند. كلي غر زد و حالش بد شده بود و به هم مي خورد، در صورتي كه فاضلاب ظرفشويي غير از چربي و آشغال غذا چيزي نبود، ولي براي كنترل نفس خود همين آدم توالت و دستشوئي هاي عمومي را تميز مي كرد تا من را براي خدا بشكند تا (لا) نباشد (ا...) ثابت نمي شود.


ماجراهای شنیدنی و مبارزات شهید حمید باکری از زبان همسرش

قول داد تا خانه و زندگی خود را به دزفول ببریم

بعد از عمليات سومار چند روزي به اروميه آمد و قول داد در دزفول منزلي اجاره كند و ما را نيز نزد خودش ببرد. چون ديگر به اين نتيجه رسيديم كه جنگ به اين زوديها تمام نمي شود و ايشان هم از جبهه برنخواهند گشت. در نتيجه به قول خودش كه زيادي هم عمل كرده بود پس عقل حكم مي كرد كه خانواده حتي براي مدت كم با هم زندگي كند. در نامه اي هم نوشت: «البته تازه به دزفول آمده ام انشاءا...  برگردد و منزل پيدا كنم انشاءا... كه شما هم بياييد. به قول حاج كاظم با تمام مشكلات و كمبودهايي كه در اين نوع زندگي خواهد بود، ولي ارزش يك لحظه ديدن و دور هم بودن خانواده را دارد. هم براي احسان و هم براي من و تو خيلي خوب است.

در مدت اقامت در دزفول حميد هر دو روز يك بار به منزل سر مي زد و عمليات والفجر مقدماتي و بعد از والفجر يك انجام شد. در عمليات والفجر يك كه از قسمت زانو و كمر زخمي شد كه براي عمل به تهران رفت و سال 62 از ديد ما خدا دو عيدي به ما داد. يكي بابا و يكي آسيه را.
بعد از دزفول به شهر اسلام آباد رفتيم. در اسلام آباد در پادگان ا... اكبر در ساختمانهايي كه براي افسران مجرد زمان طاغوت بود زندگي كرديم كه اين خانه ها دو اطاق و سرويس بهداشتي كوچكي كه در وسط اين دو اطاق بود. خانه هاي كوچك مردان بزرگي را در خودشان جا داده بودند. بهترين افراد جنگ در اين ساختمانها بودند از شهدا كه حاج ابراهيم همت، شهيد عباس كريمي، شهيد دستواره، شهيد وراميني، شهيد غفاريان، شهيد فتوره چي، شهيد مهدي باكري و ... .

هر چند مدت يكي از خانواده هاي با مظلوميت وسايل خود را جمع مي كرد و مي رفت. حكم تخليه به علت شهادت بود. در همان جا بچه ها براي عمليات والفجر چهار تدارك مي ديدند كه خيلي هم پيروزي به دست آوردند و هم چنين شهيدان عزيز ديگر. حميد از منطقه زنگ زد كه بگويد سالم هست در ضمن گفت شهيد حجت فتوره چي نيز شهيد شده و آمدم جنازه او را بفرستم. از صحبتهايش معلوم بود خيلي به جنازه بچه ها اهميت مي دهد كه به دست خانواده شان برسد.

در عمليات يكي از بچه ها به نام ناصر حبيب زاده كه حميد خيلي او را دوست داشت شهيد شده بود. حميد بعدا براي من تعريف كرد: خيلي دلم سوخت. مي گفت: با تركش كوچكي شهيد شده بود ولي همان زمان بچه ها نتوانستند جنازه اش را منتقل كنند بعد از برگشت متوجه مي شدند كه جنازه دوباره خمپاره خورده. اين براي حميد خيلي دردناك بود و اما خودش ... .
متأسفانه در اسلام آباد، احسان كه مرتب مريض بودند و ما مجبور بوديم هر وقت حميد مي آمد بلافاصله بچه ها را پيش دكتر ببريم. چون وسيله نداشتيم حميد مجبور مي شد از ماشينهاي لشكر اين كار را انجام بدهد. و از اين مسئله هميشه اظهار ناراحتي مي كرد. به من مي گفت مردم نمي دانند ما مجبور هستيم، بچه هايمان مريض اند ولي فكر مي كنند الآن دوران به دست ما افتاده ما داريم حق مردم و بيت المال را در جهت راحتي خودمان به كار مي گيريم.

حميد در مدت اقامت در اسلام آباد هر چند روز يك بار به منزل سر مي زد ولي حدودا هميشه خيلي خسته بود. يك بار كه منزل آمد همان جا دم در دراز كشيد و خوابش برد. به كمك احسان بلندش كرديم تا در رختخواب استراحت كند. بدون اينكه شامي بخورد خوابيد. صبح كه از خواب بيدار شد احساس كردم نگاههايش را از من مي دزدد. حتي حاضر نشد صبحانه بخورد، رفت. ديدم عصر برگشت. چون مي دانستم حداقل در هر رفت يا آمد 5 ساعت در راه است، تعجب كردم. گفت: فقط براي عذرخواهي آمده ام، چون من خيلي خسته و كسري خواب داشتم. متأسفم كه وظايف خود در قبال شما را درست انجام نمي دهم. ولي چه كنم. چند شب است من براي اينكه جنگ بود در جاده ايستادم و به ماشينها تذكر دادم كه خاموشي را رعايت كنند و براي انجام اين كار نتوانستم به كسي اعتماد كنم، چون جان بچه هاي مردم ما همين چيزها خطر مي افتد.


به شوخي مي گفتم : كم مانده است همسر شهيد شوي 

خيلي ها تصورشان اين است كه اين افراد علاقه اي به خانواده نداشتند و يا علاقه را بريده بودند يا جنك و كشتار آنها را بي احساس كرده بود. دقيقاً مخالف اينها بود. حميد فوق العاده به خانواده علاقمند بود و به قول خودش روز به روز اين علاقه بيشتر مي شد و اين را امتحان الهي مي دانست. بعد از هر عمليات كه كارش تمام مي شد اول تماس تلفني مي گرفت و سلامتي اش را مي داد و بعد به طرف خانه به راه مي افتاد. مي گفت از اين موضوع مهدي هم خبر دارد.

يك بار به او گفتم حميد خوش به حال احسان كه پدري مثل شما را دارد. راستي دلت مي آيد احسان بدون تو بزرگ شود. گفت بله، چون من براي همه احسانها در جبهه هستم تا امر اسلام پياده شود. همه احسانها خوب تربيت مي شوند. آن روزها هواپيماهاي عراقي براي بمباران خيلي مي آمدند با حميد شوخي مي كردم كه كم مانده است همسر شهيد شوي و شروع به گفتن شعرهايي كه معمولاً در تشييع جنازه ها مي دادند، ديدم چشمهايش پر از اشك شد. تعجب كردم، گفتم كه فقط با تو شوخي كردم. تو تحمل نكردي، چطور انتظار داري ما بي شما زندگي كنيم. با اينكه اهل خوردن چاي نبود ولي هر وقت در منزل بود با سليقه خاصي چاي درست مي كرد و براي من مي آورد.
اما با تمام اين حرفها بالاترين علاقه اي كه به يك انسان خاكي داشت متعلق به امام بود. وقتي براي اولين بار موضوع وصيت امام مطرح شد گويا حميد در جبهه خيلي گريه و بي تابي كرده بود. وقتي منزل آمد از من راجع به اين مسئله پرسيد. گفتم خيلي ناراحت كننده بود. گفت بايد بچه ها را در جبهه مي ديدي چه مي كردند.

احسان در آن زمان فقط دو سال و نيم داشت، ولي از پدرش ياد گرفته بود و هر وقت امام صحبت مي كردند به بقيه مي گفت ساكت باشيد، امام دارند صحبت مي كنند.

آخرين شبي كه به منزل آمد 18 بهمن 62 بود. صبح زود همسر آقا مهدي آمد گفت مهدي پاي تلفن است ظاهراً آقا مهدي پشت تلفن حميد گفته بودند از خانواده خداحافظي كن و بيا. حميد گفت آماده باش هستيم. گفتم برايت ساك بياورم. گفت ضرورت ندارد. البته اين حرف را به خاطر اينكه من شك نكنم گفت چون بعد از مدتي گفت بهتر است يك دست لباس اضافه بردارم. بچه ها خواب بودند.
صبحانه خورد. گفتم نمي خواهي با بچه ها خداحافظي كني؟ گفت كه اگر بيدار شوند تو را اذيت مي كنند بهتر است بخوابند. اما نمي دانم چطور شد تا حميد خواست از در خانه برود كه هر دو بيدار شدند احسان دويد پاهاي حميد را گرفت و آسيه با اينكه چهار دست و پا راه مي رفت همين طور پاهاي بابا را چسبيده بودند. صحنه خيلي بدي بود. من هيچ وقت اين صحنه را فراموش نخواهم كرد. بالاخره هم با بچه ها خداحافظي كرد و رفت.

بعد از رفتن حميد، بچه ها سخت مريض شدند. شهر اسلام آباد هم بمباران شده بود. براي خريد دارو و مواد غذايي به شهر رفتم، چيزي پيدا نكردم. هنگام برگشت تمام راه شهر تا پادگان را با گريه برگشتم. فرداي آن روز به كمك يكي از برادران بچه ها را به دكتر بردم. يك بار هم دكتر به منزل آورديم ولي نمي دانم چرا بچه ها خوب نمي شدند (حميد با تماس تلفني فهميد كه بچه ها مريض هستند ولي من به او اطمينان دادم كه جاي نگراني نيست).

عمليات خيبر شروع شد و نمي دانستم كه لشگر عاشورا هم هست تا اينكه خبر آمد كه سه نفر از بچه هاي ساختمان شهيد شده اند و اسم دو نفر را گفتند. رسولي، چراغي گفتند تا اينكه بعد از يك هفته يعني 12 اسفند به من گفتند كه آقامهدي گفته وسايلتان را جمع كنيد و به اروميه برويد، حميد شهيد شده است و وقتي به اروميه رسيديم متوجه شدم جنازه حميد را نتوانسته اند به عقب بياورند و همان جا مانده است.
 هر وقت از دوري و نگراني براي حميد دلتنگي مي كردم مي گفت نترس من آنقدر خالص نیستم كه شهيد بشوم. تازه در هر عمليات من يك سنگ پيدا مي كنم و پشت آن قايم مي شوم. اين بسيجي ها هستند كه جنگ مي كنند. تازه اگر خدا بخواهد همگي از دنيا مي رود تا خواست خدا مقدر نشود هيچ اتفاقي نخواهد افتاد و ترس بي مورد است.

در خاتمه فقط مي گويم كه:
كربلا اي كربلا مردي گم كرده ام، كربلا اي كربلا همسر با وفا گم كرده ام
كربلا اي كربلا من پدري گم كرده ام، اي كربلا اي كربلا من برادري گم كرده ام
والسلام

در ضمن بعد از عمليات رمضان خيلي با جديت و ميان بحث جبهه و سپاه بود چون خودش گفت در تلويزيون ديده كه بچه ها را كه به اسارت گرفته اند در شهرها گردانده بودند و اين برايش خيلي دردناك بود در صورتي كه هميشه از شهادت استقبال مي كرد. مي گفت: «بايد جنگ را سريع تمام كرد و نگذاشت به جنگ فرسايشي تبديل شود».

ماجراهای شنیدنی و مبارزات شهید حمید باکری از زبان همسرش


منبع: اداره انتشارات بنیاد شهید آذربایجان غربی
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده